"1"

458 65 78
                                    

گردنش رو به دو طرف تکون داد تا دردش بهتر بشه و خستگیش در بره. خستگی ناشی از ساعت ها درس خوندن. توی حیاط مدرسه مثل همه ی دانش آموزان به طرف بوفه می رفت. بعد کلاس های طاقت فرسا بوفه واقعا منبع انرژی بود. خب البته، برای هرکس یک جور!
در آهنی بزرگ سفید رنگ بوفه را هل داد و باز کرد. سر و صدای بچه ها از همه جای سالن به گوش می رسید و بوی خو‌شمزه ی غذا های مختلف می اومد، بعد لبخند زدن به این فاجعه ی دوست داشتنی میزی رو پیدا کرد و نشست. دفتر چرمی مشکی رنگ، روان نویس مشکی و ظرف  غذاش رو روی میز گذاشت.دفترش همیشه همراهشه. تصور کنید شما در طول یک ساعت چقدر با دوستتان حرف میزنید و از چه چیز هایی میگید، اون تمام این حرف ها رو مینویسه.
کراوات فرم مسخره ی مدرسه را شل کرد و بی حال به صندلی پلاستیکی لم داد. نفس عمیقی کشید و ظرف غذاش رو باز کرد. گازی از کیمبابش زد و انرژی وارد خونش شد! همان طور که با گاز های گنده میخورد و غرق در رابطه ی عاشقانه با غدایش بود، کسی صداش زد.
-نامجونااااااااا
این پسر هیچ وقت درک نمیکند که نامجون از او بزرگ تر است و باید درست صحبت کند. با صدایی که از اعتراض ناله میکرد گفت
+هی تهیونگاا من یه سال آخری ام با سال بالاییت درست صحبت کن. مزاحمم نشو
+حالا چه کار داری؟
تهیونگ لبخندی مستطیلی زد و به سمتش اومد. با شیطنت گفت
-میدونی نامجونی تو از من بزرگ تری و اینو میدونم من فقط خیلی زیاد دوستت دارم وگرنه کی جرئت میکنه به کیم نامجون بزرگ بی احترامی بکنه؟ اصلا این تشابه فامیلی هم مایه ی افتخار ماست
+اوو یعنی من انقدر خفن و ترسناکم؟
تهیونگ صاف ایستاد و دستش را بالا اورد و به ناخن هاش نگاه کرد بعد نگاهش رو از اونها گرفت و با نگاهی جدی گفت
-نه واقعا
+هی بچه پررو
نامجون خندید
+اگه این دیوونه بازیات نبود که منو بخندونه یه بلایی سرت میوردم. حالا چه کارم داشتی که هم غذامو کوفتم کردی هم وقتمو میگیری هم...
-مشکل پروژه سالیانه ست. من واقعا نمیدونم چه غلطی بکنم
+مگه نمیخواستی بری عکاسی
-آخرش تنبلی کار دستم داد و بخش عکاسی پر شده. یعنی جا باید برای منم می بود اما اون پسره که تازه اومده این مدرسه رفت عکاسی و دادادان من نمیدونم چکار کنم!
+پارک جیمین رو میگی؟ باهاش صحبت کن راضی میشه
-شاید ولی به هر حال اومدم بگم یه فکری به حال دونسنگ دوست داشتنیت بکن.
ناله ای کرد و در حالی که فاصله می گرفت گفت
-هرچند مگه دیوونه س از همگروهی شدن با خفن ترین عکاس و خوشگل ترین پسر مدرسه بگذره؟ اون لعنتی به هیچک....
و صداش محو شد.
توی سر نامجون یک علامت سوال بزرگ تشکیل شد. اون تا به حال کسی که آنقدر که تهیونگ می گفت زیبا باشد ندیده بود. هرچند که اون تقریبا با دنیای اطرافش قهر بود. و اهمیتی به آدم ها نمی داد. اما شاید هم دیده بود همون کسی به خاطرش بوفه اومدن رو دوست داشت وصف زیبایی اش سخت بود. اسم پسر در سر نامجون چرخید. فقط یه اسم و چند تصویر. آهی کشید و از جاش بلند شد. آیس کافیش رو برداشت و به حیاط رفت با خودش فکر کرد"بهتره تا وارد هوای یخبندون  سئول نشدیم ازش بهترین استفاده رو ببرم"
کمی در حیاط قدم زد و برگ های خشک رو که اخطار پاییزی شدن هوا رو می داد له کرد. لبه ی سکویی نشست. نی رو مثل همیشه در گوشه ی سمت راست دهنش گذاشت و شروع به خوردن قهوه اش کرد. همونطور کلمات رو در ذهنش میچید تا در اولین فرصت افکارش رو وارد گنجینه ی اسرارش یا همان دفتر چرمیش بکنه، حس کرد کسی به او نگاه میکند. خنده اش گرفت. تا خواست سرش رو بالا بیاره صدای گرفتن عکس اومد و اون فقط پسری رو دید که پشتش به اون کرد و به سمت دیگری رفت. چهره ی پسر رو ندید اما موهای لخت مشکی رنگش کمی بلند تر از پسر های دیگر بود. فرم عادی مدرسه تنش بود اما استایل قشنگی داشت. آخرین چیزی که دید بند دوربینش بود صورتی رنگ با نت های رنگارنگ موسیقی روی اون.
چند دقیقه ی کوتاهی به اون پسر فکر کرد. نامجون وقتی به چیزی فکر میکرد مسخ میشد و به جایی خیره میشد. وقتی از اون حالت بهت دراومد، به یاد آورد که دفترش رو در بوفه جا گذاشته. با سرعت و سراسیمه به بوفه برگشت و در راه فحش های زیادی حواله ی تهیونگ کرد. نزدیک به نیم ساعت میشد که از بوفه خارج شده بود و حالا زنگ شروع کلاس هم خورده بود. از فکر نبودن دفترش دل پیچه گرفت. سرش را تکان داد تا این فکر رو دور کند.
وقتی به میزش رسید صحنه ای دید که دلش میخواست همان جا آب شه و در یک جهنمی محو شه. کاش فقط دفترش نبود! اون دفتر به دست یک پسر بود و داشت با دقت اون رو میخوند. هیچ فاجعه ای از این بدتر نبود. جلوتر که رفت به هویت اون پسر پی برد.
پارک جیمین همون پسر کیوت جدید که سال پایینی نامجون می شد. موهای صورتی جیمین توی صورتش ریخته بود و با چشم هایی دقیق و متعجب نوشته هایی که متعلق به عمیق ترین قسمت های وجود نامجون بود رو میخوند.
نامجون با صدایی که میلرزید گفت
+تا کجاش خوندی
-ها
+میگم تا کجای این دفتر کوفتی خوندی
-هومم صاحب دفترم پیدا شد کیم نامجون شی!
نگاهی به دفتر کرد و بستش
-زیاد خوندم راستش به صورت رندوم تا جین هیونگ!
نامجون نمی تونست حرفی بزنه این پسر تمام زندگی اونو خونده بود. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت.
-نامجون هیونگ بیا دوست باشیم! خب من خیلی میشناسمت شاید توهم بخوای منو بشناسی و یه سری دلایل که بعد از قرارداد ذکر میکنم
نامجون خندید. خب راه خوبی بود پس دستشو دراز کرد. جیمین و نامجون دست دادن. این پسر کیوت قسقلی تموم چیز هایی که نامجون مدت ها دفن کرده بود رو خونده بود. نامجون عصبانی نبود بلکه میخواست حتی خط هایی که جیمین جا انداخته بود رو براش تعریف کنه.
^^^^^^
های لاولیز
اولین پارت و لطفا برای ضعف قلمم منو ببخشید!
قرار بود داستان از زبون نامجونی باشه دیدم اونجوری داستان ضعیف تر میشه پس سوم شخص شد
تهیونگ رو اینجا خیلی دوست دارم...
و اینکه حتما نظر و ووت بدید انتقاد نیز میپذیرم
بوص بهتون💜

 the truth untold ×namjin×Donde viven las historias. Descúbrelo ahora