"5"

182 42 49
                                    

جین مثل هرروز بعد ناهار با دوربینش از خونه بیرون زده بود تا پیاده روی کنه و این بین یه سری عکس هم بگیره. پاییز زمان خیلی فوق العاده ای برای عکاسیه و این موقع از سال حسابی با دوربینش که بهترین رفیقشه خوش میگذرونن.

ذهن جین حسابی درگیر پروژه ی آغاز نشده ش بود. میدونست چجوری شروع کنه و به کمک نیاز داشت، از طرفی نمیدونست بیشر از تایم کلاس عکاسی و ساعت هایی که با اعضا گروهش یعنی تهیونگ و جیمین قرار میذاشت وقتشونو بگیره. اما حالا بعد اون جلسات هفتگی و کلاس ها به جایی نرسیده بودن. امروز صبح که پوشه ی عکس های پروژه ی ذهن تو رو چک کرد، فقط یک عکس از خودش دید. یعنی به شدت عقبن.

روی شاتر دوربین کلیک کرد و آخرین عکسشو گرفت.
نگاهی به عکسی که از پرواز پرنده ی های مهاجر انداخته بود کرد. از بین ابر های سفید و پنبه ای به سمت یک جای دور، گرم و شاید زیبا میرفتن. طولی نمیکشه تا دوباره لونه و زندگیِ اونجا رو هم رها کنن و به سمت یه جای دیگه برن.
جین این رو میدونست که موندن توی هیچ جایی بیشتر از چند وقت امن نیست. همیشه سعی میکرد به جایی، چیزی یا حتی کسی گیر نکنه. اونجوری دست و پاش بسته میشد.

سرش رو بالا گرفت و آهی کشید. عکس ها رضایت بخش نبودن و به شدت برای امتحان ها و کارهای مدرسه استرس داشت و به حدی که نمیتونست روی خود اون کار ها تمرکز کنه. امتحان ها نزدیک بود و لیست برنامه های جین روز به روز سرسام آور تر میشدن.

دوربین رو رها کرد و از گردنش آویزون موند. کلاه سوییشرت ضخیمشو سرش کرد و به راه کوتاهی که هرروز طی میکرد ادامه داد

--------
تهیونگ روی کاناپه ی نزدیک اتاقش دراز کشید و داد زد
-هیونگ تو چه چیزی رو خیلی زیبا میدونی؟

هوسوک سرش رو از توی لپتاپش بیرون اورد و به تهیونگی که چیپس میخورد زل زد و بعد کمی فکر گفت
+شاید یه فضا یا منظره ی پر از رنگ و پرانرژی... مثل شهربازی های بزرگ یا یه باغچه ی گل. چطور؟

-هیونگ من موندم با این روحیه ی گل گلی و پرانرژی که تو داری چرا رشته ت حساب داریه؟ چیز خاصی نیست برای مدرسه س.

هوسوک چیزی نگفت. بعد از حدود دو دقیقه ناگهان گفت
+میدونی تهیونگی گاهی اتفاقاتی میفته که مطابق میلت نیستن ولی میشه دوسشون داشت.

تهیونگ که خودش هم در طول این چند دقیقه کوتاه به چیز دیگه ای فکر میکرد، سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. خوب درک نمیکرد اما حرف هیونگشو قبول داشت.
- میشه برای یه فرد اون چیز زیبا توی اطرافش یه آدم باشه؟

هوسوک دستی توی موهای فندقیش کشید و وسایلش رو جمع کرد.
+ دونسنگی! من سه سال ازت بزرگترم... هنوز بهش نرسیدم اما عشق میتونه این کارو بکنه.
و بعد به آشپزخونه رفت و از دید تهیونگ خارج شد.

 the truth untold ×namjin×Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang