وارد اتاقش شد و خودش رو محکم روی تخت نرم و بهم ریخته ش پرت کردو ناله ای از روی آرامش کرد. بعد از چند ساعت سردرد حالا آروم بود و یه جورایی در مورد تموم به خم ریختگی هاش تصمیم گرفته بود اما حالا داشت به سر درد ناشی از بی خوابی دچار میشد اون بیشتر از هرچیزی عاشق خواب بود. چشم های خسته ش برای یه ذره خواب تلاش میکردن. چشم هاشو بست و همون لحظه زنگ آزار دهنده ی گوشیش بلند شد. وقت مدرسه بود.
لخ لخ کنان و کشون کشون دوباره خودش رو جلوی آینه ی اتاق کشید و حالا قیافه ش از قبلم فاجعه تر بود. چشماش شبیه یه کوآلای دچار کمبود خواب شده بود و چهره ش داد میزد خسته ست. چرا نخوابیده بود؟ به شبی که طی کرده بود فکر کرد. لبخند زد. پارادوکس لبخندش و باقی ظاهرش چیز عجیبی بود.
لباس های سبز شده از چمنش رو درآورد و فرم مدرسه ش رو به تن کرد. طبق معمول تیکه ی آخر لباس یعنی کراوات رو دور گردنش انداخت و بدون بستنش کوله ی سرمه ای رنگ سنگینش رو روی دوشش انداخت و از اتاق خارج شد. به آشپزخونه رفت و هرچیزی که به نظرش جالب بود رو توی کیف یا جیبش گذاشت باید خلاء خواب رو با غذا پر میکرد. با کیفی که حالا سنگین تر شده بود از خونه بیرون زد.
به سمت مدرسه می رفت و هوای خنک و دوست داشتنی پاییز رو تنفس میکرد. به چهارراه قبل از مدرسه رسید. وایستاد و به اطرافش نگاه کرد، همیشه وقتی به اینجا میرسید تهیونگ میومد و آویزونش میشد. نگران شد و توی گوشیش دنبال شماره تهیونگ گشت.
*لبخند مستطیلی*
-الو
+سلام منم نامجون
-عا! نامجونااا چیشده تو به من زنگ زدی؟ اتفاقی افتاده؟
+نه راستش فقط رسیدم به چهارراه و لبخند مستطیلیتو ندیدم!
-هی نامجون هیونگ مطمئنی حالت خوبه؟
+تو... تو الان بهم گفتی هیونگ؟ یعنی درست شنیدم
-نه مثل اینکه توهم زدی
تهیونگ خنده ای کرد-قطع کن رسیدم بهت
و تهیونگ از چند متر اونور تر شروع به دویدن و با رسیدن به نامجون دست انداخت گردنش و آویزونش شد. نامجون خنده ی چال نمایی کرد. در حال که نامجون دستش تو جیبش و بود و سعی میکرد بیدار بمونه و تهیونگ خیلی شنگول از گردنش آویزون بود به راهشون ادامه دادن
- خب نامجونی چی شده سراغ دونسنگ نازنینتو گرفتی تو که فراری بودی از سلام های مهربونانه ی اول صبحم
و تنه ای بهش زد+امم نمیدونم شاید اثرات بیخوابیه! هوم؟ ولی خب نگران شدم.
-از چشمات معلومه نخوابیدی. چه کار میکردی کلک هنوز وسط هفته س.
و چشماش از شیطنت درخشید+ تهیونگا ذهن منحرفتو جمع کن
دوتایی خندیدن- ولی خیالت راحت من به این راحتیا ول کنت نیستم
BINABASA MO ANG
the truth untold ×namjin×
Fanfictionمن حرف نمیزنم! می نویسم! احساساتم، حرفام، غم ها و شادی هام، همگی به شکل کلماتی درمیان که هیچوقت قرار نیست به گوش کسی برسند. هروقت به من نگاه میکنید در حال نوشتم! از برقراری ارتباط با آدم ها خوشم نمیاد. دوست دارم بشنوم بدون اینکه حرف بزنم. شاید فک...