"10"

180 39 76
                                    

سِنگ ایل چوکاهامنیدا
سِنگ ایل چوکاهامنیدا
.
.
.

تولد ۱۸ سالگی که همه اون رو خاص میدونن تموم شد. خورشید مثل همیشه  غروب کرد. هوا هنوز سرد بود تهیونگ از شدت سرمای بادی که می وزید غرولند میکرد. حتی ذره ای احساس بزرگ شدن نمیکرد. مدت ها بود که احساس میکرد بزرگ نمیشه. حالا فقط برای نوجوون بود زیادی دراز شده بود و هورمون هاش کار خودشون رو کرده بودن.
درسته اون روز هیچ فرقی با روزای دیگه نداشت و معلوم بود دنیا ذره ای به تولد تهیونگ اهمیت نمیده، اما این دلیلی برای این نبود که به اونا خوش نگذره. با دوست های نچندان عادیش توی خیابون های سئول راه میرفتن. حرف میزن، میخندیدن، یخ میکردن.
از ظهر تا حالا به قدری خورده بودن و خندیده بودن و خیابون های سئول رو متر کرده بودن که سیستم بدنشون ارور داده بود، شاید به خاطر این همه حال خوب!

بعد مدرسه خونه نرفته بودن.  هرچهار نفر مستقیم به کافه ی هارمونی رفته بودن. هوسوک هیونگ نتونسته بود مرخصی بگیره بنابراین تولد به جمع کوچیک خودشون خلاصه شد البته با خلوت شدن کافه هیونگ دوست داشتنی و مهربون تهیونگ یعنی مینهو به اون ها اضافه شد و لحظات خیلی خوبی سپری کردن. جیمین و جین و نامجون باهم دیگه براش یه دوربین جدید گرفته بود که باعث شد تهیونگ از خوشحالی کل کافه رو روی سرش بزاره. مینهو هم یه کیک خیلی خوشمزه و بزرگ براش درست کرده بود.

حالا توی سکوت راه میرفتن، توقعش می رفت. تجربه ثابت کرده بود همیشه بعد از سر و صدا و خوشحالی یه سکوت غم انگیز سراغ آدم میاد. تهیونگ گله ای نداشت هنوز بودن کنار اون دوست ها حس خوبی بهش میداد. دست جیمین رو که گرفته بود و توی جیبش فرو برده بود، رو فشرد. آرامش خاصی از دست های موچی خوشمزه ش می گرفت.

جیمین سرش رو به سمت پسر بلندقد برگردوند و لبخند قشنگی بهش تحویل داد که باعث شد لب های تهیونگ هم طرح لبخند بگیرن. جیمین نگاهش رو به سمت چپ داد، تهیونگ هم نگاهش رو دنبال کرد و رسید به نامجون که دستش رو دور شونه های جین خسته حلقه کرد بود. چهره ی جین داد میزد که " تنها ۱۰ درصد از شارژ باقی مانده است". دست هاش به بند کیفش بود و مقدار قابل توجهی از وزنش رو روی نامجون انداخته بود.

تهیونگ به آرومی زمزمه
+گاهی درکشون نمیکنم. آخه از چی میترسن؟

جیمین هنوز به هیونگ هاش نگاه میکرد و لبخند میزد.
-ما جای اونا نیستیم.
نگاهش رو گرفت و به راه جلوش داد
-اونا داستان خودشون رو دارن و ترس ها و تردید های خودشون.

+کنار هم قشنگن
+راستی تو کی میخوای کادوی منو بدی؟

_منظورت چیه

+به جای اینکه سرخ و سفید بشی و منو بپیچونی کادومو خیلی سریع بهم بده.

-اومو تهیونگ تو واقعا ذهن یه پیرمرد منحرف رو داری

 the truth untold ×namjin×Où les histoires vivent. Découvrez maintenant