"9"

188 40 86
                                    

"دفتر نامجون"

امروز آخرین روز کاری هفته ست و از فردا مدرسه ها تا یک هفته تعطیله. تعطیلات دوست داشتنی کریسمس شروع شده و من بر خلاف هر سال خوشحال نیستم. شاید اگر تعطیل نبود و مدرسه می رفتیم اتفاقاتی رخ می داد که لااقل میتونستم دست از مجازات خودم بردارم.

هاااه. مثل احمق ها نسشتم و چرت و پرت مینویسم و حتی با کسی حرف نمیزنم و واوووو یه چیز جالب حتی ننوشتم چمه. گاهی اوقات فکر میکنم یه انسان عادی نیستم. تا اونجایی که اطلاع دارم انسان ها با حرف زدن ارتباط برقرار میکنن و مدت زیادی رو کنار انسان های دیگه میگذرون و این براشون یه چیز عادیه. اما خب من...

دیدی چی شد؟ بازم از این شاخه به اون شاخه پریدم.
قضیه اینه از هفته ی پیش که رفتم خونه ی جین دیگه باهاش حرف نزدم. اون شب بعد اومدن برق خیلی ساده خداحافظی کردیم و من برگشتم. از هیجان تا خونه دوییدم، تا تختم پرواز کردم. از این همه حس های شدید دل پیچه گرفته بودم. سرم رو توی بالش فرو کردم و کمی فکر کردم. ضربان دیوانه وار قلبم خفه شد. توی سکوت مرگبار وجودم فهمیدم چقدررررررر احمقانه رفتار کردم. خب میتونیم نادیده بگیرم میشه مگه نه؟ اون... اون چیزی نگفت. مقاومت نکرد پس شاید میشه فراموشش کرد. شاید اونم...

توی این افکار غرق بودم ولی فردا... پس فردا و کل هفته ی بعد تا به امروز جین کلمه ای باهام حرف نزد. من یه ترسوی بزدل احمقم. من میترسیدم که رفتارم درست نبوده باشه پس نزدیکش نرفتم و اون بدون تردید از کنارم رد شد.

من بالاخره بعد از دوره انزوای مسخره م چند تا دوست پیدا کرده بودم. برای اولین بار توی این نوجوونی احمقانه ای که لحظات پایانیش بهم پوزخند میزنه حس کردم قلبم دیوانه وار میتپه و تمام سلول های مغزم، تنها یک نفر، خاطرات اون یک نفر، حرف ها و حرکات و تمام ریز جزعیات مربوط به اون رو پردازش و تحلیل میکنن.

من واقعا عاشقش شدم. اما چرا فکر نکردم ممکنه اون حسش متفاوت باشه؟

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

تعطیلات پنج روزه کریسمس به پایان رسیده و امروز مدرسه است.
این حقیقت باعث شد تهیونگ به طرز عجیبی یک روز تحصیلی رو با شادی شروع کنه. دلش به طرز عجیبی برای هیونگ هاش و صد البته موچی دوست داشتنیش تنگ شده بود. طبق آخرین نتایج قرار شد امروز بره دنبال جیمین تا باهم به مدرسه برن.

با عجله و ذوق دوش کوتاهی گرفت. صبحونه ش رو توی تاریکی آشپزخونه با چشم هایی خمار خورد. لباس هاشو پوشید و به سختی از بین کاپشن ها پالتو هاش یکی رو انتخاب کرد. جلوی آینه ایستاد به خودش لبخندی گنده ای تحویل داد. در آخر کلاه کیوتی که گوزن کریسمس بود رو سرش کرد و کلاه دیگه ای که برای جیمین بود رو توی دستش گرفت. با تصور این کلاه روی سر جیمین قند توی دلش آب شد. هرچند میدونست قانع کردن اون پسر مو صورتی برای پوشیدن این کلاه واقعا کار سختیه.

 the truth untold ×namjin×Donde viven las historias. Descúbrelo ahora