"8"

190 41 97
                                    

سردرد!
شب قبل باز هم نخوابیده بود.

مشغول حرف زدن با رفیق قدیمیش بود. بعد از مدت ها ماه رو از دریچه ی پنجره ی اتاقش دید بود و مثل بچه های کوچیک با ذوق شوق اون رو به حرف گرفته بود. آنچان پشت هم و بی وقفه حرف می زد که ماه کم کم قصد داشت از صفحه ی آسمون محو بشه البته خب دیگه دم دمای صبح بود!

نامجون آهی کشید و روی صندلی راحت کنار میزش لم داد. این صندلی همیشه بهش حس خوبی می داد و باعث افزایش تمرکزش میشد و میتونست بهتر فکر کنه. اون آدم شبه، تاریکی ترسناک و آزاردهنده ای که همه ازش یاد میکنن یه گوشه دنج و آرامش بخش برای مغز شلوغشه. تاریکی. این کلمه اون رو یاد یه آدم خاص می انداخت. احساس خارش عجیبی کف دستش احساس کرد.

این به معنی خطر بارش کلمات بود. با پشت دستش چشم های خواب آلوده ش رو مالید، تکونی به سرش داد و رفیق شفیق دیگه ش، دفتر چرمی سیاهش رو باز کرد. چقدر امشب پر حرف شده بود. بیان کردن اون چیز میزای ریز ریزی مغز و... قلبش رو قلقلک میداد لذت خاصی داشت. چیز هایی که شاید هیچوقت به زبون نیاورده بود و نمی اورد.

سر آخر همزمان با سر و صداهای بیدار شدن بقیه ی اعضا خانواده روی همون میز خوابش برد. دفتر هنوز آغوشش باز بود و حرف های بی پرده ی نامجون رو نشون میداد:

"من از خودم بدم میاد برای همه چی برای کسی که هستم برای ترس های مسخره ام از آدما برای رفتار های ناشیانه م برای این که تو ازم فاصله گرفتی. برای چیزی که از دست دادم"

چه شبی گذرونده بود! از شدت سردرد عصبی که داشت سرش رو روی میز کوبید

~~~~~~~~~~~
از نفس هاش توی هوا بخار تشکیل میشد. تهیونگ آب بینی ش رو که شدت سرما به راه افتاده بود رو سریع بالا کشید از ترس اینکه توی این سرما یخ نزنه. دستاش توی جیبش بود و حسابی سردش بود. با رسیدن به در ورودی مدرسه امید رسیدن به گرما توی قلبش تقویت شد و با سرعت بیشتری به سمت کلاسش رفت.

وارد کلاس شلوغ و پر صدا شد. کیفش رو کنار میزش پرت کرد. خواست روی صندلی بشینه که جیمین رو دید که ته کلاس کنار شوفاژ نشسته و داره کتاب میخونه. لبخند گنده ای زد و پیش جیمین رفت.

+ سلام چیمی!
با لبخند مستطیلی رو به روی پسر مو صورتی نشست.

-تهیونگااا! سلام
-تا اینجا پیاده اومدی؟

+اوهوم. هوا واقعا خیلی سرد شده.
و بیشتر خودش رو مچاله کرد.

جیمین توی دستاش ها کرد و اونارو خوب به هم مالید. بعد دستاش رو روی گونه های قرمز و سرد تهیونگ گذاشت تا گرم بشن.

-اینجوری مریض میشی که!

تهیونگ با لبخندی که حالا عمیق تر شده بود گفت
+دیگه هیچوقت با ماشین نمیام اینجوری میتونم هرروز بیام خودمو برات لوس کنم وتو هرروز گونه هام رو گرم کنی.

 the truth untold ×namjin×Место, где живут истории. Откройте их для себя