13

35 8 0
                                    


دست آدمش را به عزرائیل داد، که چشمانش برق می‌زد، و لبالب از شادی پر شده بود. با خنده گفت:((مواظبش باش!)) عزرائیل طعنه زد:((مطمئن باش با من راحت‌تر خواهد بود!)) و اتاق را سکوت سنگینی فرا گرفت. چرا که زندگی، بار دیگر با مرگ باخته بود. قمار عمر حاکم بود، و آدم، محکوم.
.
آدمک سردرگم، به هیچِ روبه‌رویش می‌نگرید، و می دانست که زمان، مکان، و احساسات همگی از سرش رخت بسته‌اند و دیری‌ست که رفته‌اند؛ و او مانده، با هیچ، در سکوت. در سکوتی که دیگر حتی ضربان قلبش هم همراهش نبود. تنها بود. و اما مگر تنهایی در هیچ هم تعریف می‌شد؟ اصلا مگر تعریف شدن معنایی داشت؟ بین حس سقوط، و ضربه‌ی زمین سخت زیرش معلق بود.
.
لیست حسرت‌های فانی‌اش، ابدی دنبالش می‌کرد؛ و جایی نداشت که پناه ببرد، آغوشی که بداند انتظارش را می‌کشد.
بدن سردش زیر وزن خاک و سنگ، زجر می‌کشید؛ و او هیچ نمی‌دانست که چطور کمی هوا بدون گرد تنفس کند‌. و خاطراتش، در سرش می‌جنگیدند؛ و در عین حال چیزی به یاد نمی‌آورد، جز رقص طناز مرگ با زندگی. لحظه آشوب جدایی، و رهایی گشتن، در دامان سیاه مرگ.
.
و این ممکن بود رویایی طولانی باشد، یا کابوسی بی سر و ته. اما نمی‌دانست این خیالات واهی‌اش چقدر واقعیت دارند. احساس می‌کرد غرق شده است، در دریایی به عمق ابد، با نفس هایی که خیلی وقت بود به شمار افتاده بودند.
موج‌ها می‌بلعیدندش، و همچنان، زیر آفتاب سوزان تنهایی عرق می‌ریخت و تکیده راه می‌رفت.
سرنوشت قهقهه می‌زد، و به چهره گمراهش می‌نگرید. در نگاهش غبطه بود، چرا که هرگز نمی‌توانست بازیچه قمار عمر شود؛ و ابدیت برایش در بیش از ابد و یک روز تعریف شده بود.
.
صدای بانگ اذان را از دور می‌شنید. کسی نامش را صدا می‌زد. مرگ با زندگی می‌رقصید، و خیره‌کننده، آدم‌هایش را رها می‌کرد.

****
چطورین موجینه ها؟
دلم تنگ شده برای نارنجی‌بودنای همتون:(

Soul Of MineWhere stories live. Discover now