حس میکنم صدمه دیدهام. و یا شاید هم گم شدهام. حس عجیبیست، زیرا من نه میدانم چه چیز مصدومم کرده، و نه کجا گم شدهام. که هر چند، اگر هم میدانستم دیگر نمیشد گمشدن نامیدش، نه؟
رها شده در صحرا بدون آب، یا در اقیانوس با وزنهای به پا. بی تعادل. و حال فریاد زدن واقعا هدر دادن انرژی خودم است، چون همه به افق خیره شدهاند، و کسی پشت سرش، ما گروه زجه زنندگان را نمیبیند. زجه میزنیم. ما زنندهایم. ما گریه میکنیم؛ ناله میکنیم؛ از درد جیغ میزنیم. اما خوشبختی روبهروست، و ما خیلی وقت است پشت سر رها شدهایم.
خیلیها به دنبال پول و ثروت، خیلی به دنبال موفقیت، خیلی به دنبال عشق، خیلی به دنبال آرزو، خیلی به دنبال طمع، خیلی به دنبال حسرت و حسادت، در راه جا میزنند. شکست دردناک است.
و من با تک تک آشناهایم حرف زدهام، و تنها سه نفر حالم را پرسیدند، و واقعا منظورشان حالم بود، نه ادب و تمدن. هرچند، قاتلها هم احساسات دارند، و نه تمدن. و اما من دیگر نمیتوانم بین افراد تفاوت قائل شوم. مثلا، من با یک قاتل چه فرقی دارم؟
قبلها فکر میکردم ترس از ارتفاع ندارم. اما تجربه سقوط و افتادن، از بلندترین ارتفاعات تصورم را عوض کرد. و اما کسی چه میداند ارتفاع بلند من شاید یک تپه باشد، و ارتفاع بلند بعضی شاید یک آسمان خراش، شاید یک برآمدگی کوچک.
در هر حال، همه از بلندیهایمان برای رسیدن به آسمان دست دراز کردیم. دست دراز کردیم که ستارهها را در دست بگیریم. زیادی بینقص بودند. ماه زیادی میدرخشید. و خورشید، زیادی زیبا غروب و طلوع میکرد. گرم بود. آمدیم به آخرین باقیمانده های کهکشان رکب بزنیم که ناگهان کهکشان زیر پایمان را خالی کرد. و ما دیگر وحشتزده به آسمان نگاه میکردیم.
آمدیم از آرزوهایمان بگوییم، از امیدهایمان، از قلبمان. احساساتمان را شرح دهیم، که مجروح شدیم. چه کسی میدانست سخنان میتوانند مثل تیغ، تیز، به گوینده برگردند؟
و من نمیدانستم، که اشکها وقتی خشک میشوند که بینهایت نیازشان داری که با فروریزیشان آرامت کنند. چون از درون، سیلاب است. روح ما، میبارد.
و ما گمشدگانیم. و در زمانی میان گذشته و حال گیر افتادیم. دارم فریاد میزنم. صدای مرا میشنوی؟
YOU ARE READING
Soul Of Mine
Poetryو فلسفه مثل قهوهای تلخ و سیاه است. روح آدم را سرحال میآورد، اما سیاهت میکند. مثل شب بی ماه. #3- in love