18

15 2 0
                                    

سرما زوزه‌کشان از در نیمه‌باز هستی وارد می‌شود.
اتاق در سکوت فرا می‌رود. ‌زمان ساکن می‌شود.
همه‌کس به آسمان می‌نگرند.
محتاج کوچک‌ترین آیه که بدانند این پایان زندگی‌شان نیست.
همه‌کس فراموش می‌کنند یک‌دیگر را. فراموش می‌کنند انتظار بی‌پایانشان را برای آغوش گرم خاک. برای بار دگر دیدن عزیزان از دست رفته‌شان.
بوی ترس از صد قدمی شهر می‌آید.
بوی خون، بوی آهن، بوی گریز.
مردمک‌ها گشاد است و روز روشن، اما.
راز بقا بار دگر پنهان می‌شود؛ مستند‌ها از تلویزیون رخت می‌بندند و جای خود را به اخبار بی‌نهایت می‌دهند.
کبوتر‌ها پر نمی‌زنند، کلاغ‌ها بلندتر آواز می‌خوانند.
آسمان از همیشه ابری‌تر است؛ و هوا سردتر.

Soul Of MineWhere stories live. Discover now