2

256 28 2
                                    

باران می‌بارد.
قطرات سرد بر صورتم می‌نشینند.
بوی خوبی پیچیده است، از بوی تعفن غم، هر چه باشد، بهتر است.
رعد و برق‌می‌زند و آسمان می‌غرد.
چندی پیش برقی در آسمان بود، پس حال، چرا می‌غرد؟
از چه می‌نالد؟
زمین خیس و گل‌آلود است، می‌نشینم اما.
می‌نشینم و در سکوت به باران و غرش آسمان فکر می‌کنم.
به پرنده‌هایی که غمگین جایی پناه گرفته‌اند؛
و گربه هایی که از ترس آب، ذره‌ای تکان نمی‌خورند.
کلاهم را جلو تر می‌آورم.
دراز می‌کشم روی زمین.
مثل یک جسد.
اما مگر فرق ما و اجساد چیست؟
به‌جای آرامشی که آنها دارند، ما روحی داریم،
که با هر تیک ساعت،
هر ثانیه که می‌گذرد،
دردی می‌کشد؛ سوزان تر از آتش داغ جهنم!
درد فراموشی، درد جدایی، درد از دست دادن،
درد زنده ماندن!
چشم‌هایم را می‌بندم؛
اشک‌ها با باران مخلوط می‌شوند.

Soul Of MineWhere stories live. Discover now