PART 5

252 36 21
                                    

37 days left till abduct
11:11
[song: Today and Tomorrow]

Harold. pov

درست در پنج خانه آنطرف تر قلب من در کالبدی دیگر درحال تپیدن است

« آیا برای رسیدن به این نتیجه زیاد زود نیست؟ » 

نمیدانم

عشق که هوش و حواس نمیشناسد..
یک مرتبه میاید،
زمان را متوقف و تو را از خود بیخود میکند .

البته اگر بتوان طوفان حس های آشفته درونم را عشق نامید..

رنگ های استخوانی پوسیده
چمن هایی که خیلی وقت است کوتاه نشده‌اند
شورلت سفید رنگ
صندلی های چرم مشکی
خاکسترهای سیگار در کف ماشین
و البته پنج کوچه آنطرف تر..

درهای نو
رنگهای تیره اثاثیه که از پشت پرده نازک، به راحتی قابل روئیتند
و سایه نچندان کشیده لویم

در میان مه و انبوه درختان بالسا من فقط یک تصویر را میدیدم
ریه هایم از رطوبت صبحگاهی پر و با عطر لباس های نچندان نویش خالی میشد

در مقوله ام نمیگنجد وصف آنهمه زیبایی بی انتها

چرخاندن دستگیره در و بدنبالش صدای کشیده شدن لباس هایش با چرم صندلی در هم آمیخت و مرا به زمان حال پرتاب کرد

-هِی

صدای ضبط را بلندتر و با نادیده گرفتن شیوه بیان اکثر جوانک های امروزی، راه را ادامه دادم
[*گرچه میشد سنگینی نگاه خیره و تاحدودی کلافه اش را به وضوح با اعماق وجود حس کرد]

هتل باشکوه لیتا ،جهان سفید شسته ای بود که مانند منظومه ای خصوصی در دل کیهان آبی بزرگتر و درخشانی میچرخید

بهشت برین من، یادگاری از سالها رنج و حسرت با آمیزه گلهای امرلیس و بوی کتاب های کهنه‌ی ورق خورده

از دیگ و دیگچه شور های پیشبند بسته ی هتل گرفته تا فرمانرواهای فلانل پوش، همه و همه مرا دوست داشتند و زن های سالمند آمریکایی به هنگام مواجه شدن با من به عصاشان تکیه میزدند و مانند برج کج پیزا به سمتم خم میشدند.

به هنگام رسیدن به مقصد و باز کردن درها به دستهای شوفر جوان، و تحویل گرفتن ماشینم؛ فرصت را غنیمت شمردم و از چرخش ناگهانی کوتاه و آنی بهره جستم:

راستش هر کسی دونوع حافظه دیداری دارد: یکی آن است که آدم میتواند با مهارت در آزمایشگاه ذهنش تصویری را بازسازی کند، با چشم باز (این همان تصویر کلی ست که من از لو در ذهنم دارم: پوست عسلی رنگ، بازوهای باریک، موهای کاراملی رنگ کوتاه، دهان کوچک و دندانهای سفید و کلکسیونی از انواع پیریسینگهای جورواجور یا بگمانم چیزهایی با همین نام در ابرو،گوشه لب،بینی کوچکش و چندجای دیگر..)، و دیگری این که آدم بی درنگ، با چشم بسته و پشت پلک تاریک، کپی عینی، دقیق و واقعی از چهره‌ی معشوق را احضار میکند، روح کوچکی به رنگ آدم زنده (و این همانی‌ست که من از لو-لیتا در ذهن دارم).

حال کوتاه لو را توصیف میکنم. او پسرکی بود چند سال کوچکتر از من، و دوست‌داشتنی..

قدم های کوتاه و سریع برمیداشت و همه چیز را موشکافانه از نظر میگذراند از حالت نگاهش میشد فهمید سوالهای زیادی در ذهن دارد

-خارق العاده

+نغز

میتوان دید ثانیه هایی که با عجله از کنارمان میدویدند و صورتی که گیج تر از لحظات قبل میشد

تا میخواهد لب از لب بگشاید، دستش را میخوانم و در جواب میگویم:

+"شرط درامد کار است نه دانستن آن"

و اکنون در اعماق وجودم تک تک اجزای صورتش را ستایش میکنم

-امکان نداره

میخواهم مغز کوچک و خامش را ببوسم و به او اطمینان بدهم از هرآنچه که تا چند ساعت پیش در رویایش میدید، و اما الان دارد در آن قدم میزند

مشتم را از ماسه های نرم پر و ریختن دانه های گرم و براقش را تماشا میکنم

حال یک دم دارد از محالات میگوید

.

.

.

.

.

.

.

.
.

گرچه این واژه برای من، تنها حس یک غریبه را دارد.. .

____________________
-DARKLEMONE🍋
[Vote x Comment your opinion]

Lou-lita [L.S]Where stories live. Discover now