PART 3

387 52 11
                                    

7 june 2019
39 days left till abduct
11:11
[song: HALO]

Harold. pov

آه
فرشته کرک دارم ...

کاش میدانستی که با هربار بارش باران در اواخر آپریل و یا با جریان گرمای تلالو آفتاب بر روی پوست آفتاب سوخته و زمختم در اواسط دسامبر، چگونه نفس هایم به شماره میفتد و دلتنگ چهره خام و شیرین تقریبا کودکانه ات میشوم و یا با هر بار نگریستن به گودال عمیق و تاریک و تنگ وجودم که نشانی از حس های از کارافتاده اعماق وجودم دارند، چقدر آشفته و شرمسار میشوم..

تنها آرزوی رنگین قلب سیاه و تاریکم، بار دیگر دیدن تو و گرفتن دستهای ظریف و کوچکت؛ آن حفره های تهی و سردم را به درد می آورد و مرا از چشم امید به کور سوی اقیانوس افکارم، دلسرد

تابستانی که آن سال گذشت،
مملو از فکرها و اندیشه های سرشارم از تو بود، لو
تک تک سلولهایم فقط یک چیز را میخواستند
لو های بیشمار و فراونی که در رگها و خون سرخ رنگم جاری شده بود

به آن روز برگردیم که چگونه صدایت در مویرگ های مغزم ،مانند گیاهی سبز و باطراوت؛ ریشه دواند..
همان روزی که مردک لندوک ایرلندی تو را به زیر مشت و لگد گرفته بود و دیدن آن صحنه تا حد بی پایانی مرا غمزده و خشمگین ساخت و بعد تنها صدایی که میشنیدم، صدای بهشتی و ترسیده ات بود که التماس کنان میخواستی مرا از آن پست فطرت جعد زرد دور کنی..

افکار پوسیده و غرق تعفنم در آن دوران نمایی دیگر از روح پوچم را برایتان نمایان میکند
اما چه فایده؟
بگذارید باقی اش را هم برایتان بگویم:

بیاد میاورم زمانی را
که با سماجت ورزیدنم برای سوار شدن به شورلت سفید رنگم، چگونه با اندوه پاهای بیجانت را روی زمین میکشیدی و خون داغ و روشن راهش را به لعل لب های نازک و تشنه ات باز کرده بود

عطشی که وجودم را برای لمس موهای نرم کاراملی رنگت گرفته بود، وصف ناپذیر و حس سنگینی نگاه یخزده ات به جسم خسته و بیتابم در آن هوای آواخر تابستان، مرا تا مرز جنون میبرد؛
اما در آن زمان به چیزهای مهمتری نیاز بود:
مثل یک تکه پارچه تمیز و مقداری آب تا خون های خشک شده را از صورت رنگ پریده و ماتم زده ات، تمیز کنم

اندکی بعد از روشن کردن و گرم شدن موتور ماشین عتیغه ام به قصد رفتن به مغازه ای درنزدیکی همان دور و برها، به راه افتادیم.
سنگینی جَو، به روح خسته و پیرم فشار می‌آورد پس به صدای موسیقی جَز که از بلندگوهای ماشین پخش میشد، پناه آوردم

هنوز هم آرام و بیصدا در صندلی جلوی ماشینم جا خوش کرده و با سر بطری های آبجویی که از مغازه چرت مردک دزدیده، خودش را سرگرم کرده بود و موهای پریشانش روی پیشانی نچندان بلندش در پی نوازش باد تاب میخوردند..

و آنوقت بود که از خدای مسیح
با تمام وجود میخواستم که فقط مرا از فکر کارهای خوفناک گوشه سرم منصرف کند و طنین صدای شیطانی ژرف وجودم را خاموش..
.
.
.
بهرحال
مگر او چه گناهی داشت؟

____________________
-DARKLEMONE🍋
[Vote x Comment your opinion]

Lou-lita [L.S]Where stories live. Discover now