𝑯𝒐𝒏𝒆𝒚𝒔𝒖𝒄𝒌𝒍𝒆

1.1K 386 90
                                    

با اینکه مراسم خاکسپاری کوچیک بود، اما بازم آدمای زیادی برای تسلیت گفتن اومده بودن که این فقط این حقیقت رو توی مغز مینهو بولد و یادآوری میکرد که مادربزرگش چقدر آدم اجتماعی بوده و میتونسته راحت با همه دوست بشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


با اینکه مراسم خاکسپاری کوچیک بود، اما بازم آدمای زیادی برای تسلیت گفتن اومده بودن که این فقط این حقیقت رو توی مغز مینهو بولد و یادآوری میکرد که مادربزرگش چقدر آدم اجتماعی بوده و میتونسته راحت با همه دوست بشه.

خستگی رو تا مغز استخونش حس میکرد، نمیخواست تنها بخوابه پس سمت مادرش غلت خورد و بهش چسبید و یکم بعد، تو بغل مادرش پیچیده شده بود
" ممنونم مینی"
و بعد بوسه کوتاه مادرش روی موهاش رو حس کرد

مینهو اونقدر خسته بود که حتی حس جواب دادن نداشت، فقط تونست خیلی آروم سرش رو تکون بده‌.
اخرین چیزی که قبل رفتن به دنیای خواب حس کرد، انگشتای ظریف و بلند مادرش بود که بین موهای تکون میخورد که بیشتر باعث خواب آلودگیش میشد، که همین توضیح میده چطور اون شب توی خواب، جیسونگ رو دیده بود.

با پاهای برهنه دنبال جیسونگ میدویید، اطرافش سبز بود، نمیدونست کجاست. یه باغ بزرگ و پر از گل که درختای بلندی تا اسمونش رفته بودن. سعی کرد یه بار دیگه جیسونگ رو صدا کنه، اما هردفعه بنظر میومد اون پسر بیشتر و بیشتر ازش دور میشه.
وقتی دیگه نتونست جسم محو و تار جیسونگ رو بین سبزه ها ببینه روی زانوهاش خم شد و نفس نفس زد.
با حس خیسی زیر پاهاش، سرش رو پایین انداخت تا ببینه چی شده، که با دیدن صحنه جلو روش، چشمهاش درشت شد و وحشت کرد.
خون از زخمای روی پاش چکه میکرد و روی گل برگ های سفیدی که دورش رو احاطه کرده بودن میریخت و توی خون غرقشون میکرد
ترسیده، عقب عقب قدم برداشت تا اینکه نهایتا توی بوته خاری افتاد و-

"مینهو؟"

با سرعت زیادی رو تخت نشست، عرق سرد پشتش رو خیس کرده بود و قلبش با درد به قفسه سینه اش میکوبید، هنوزم نفس نفس میزد انگار که واقعا همه اون راه رو دوییده بود. سرش رو بالا برد و چشماش، تو چشمای نگران مادرش قفل شد. دستهای ظریفش شونه های مینهو رو محکم گرفته بود. حتما کسی که از خواب بیدارش کرده بود هم، مادرش بوده.

سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و صداش رو پیدا کنه
" من- " اما آخرش، بازم صداش گم شد و به سرفه افتاد

" هی هی اشکال نداره عزیزم، همه چی خوبه، تو خوبی "

بعد مینهو رو محکم تو بغلش کشید، با دستش دایره وار پشت مینهو میکشید و سعی میکرد آرومش کنه. قبل اینکه ضربان قلبش به حد نرمال برسه، حس کرد برای اخرین بار، لرزی از بدنش رد شد
" برو بخواب مینی "

Fallin' Flower | Minsung ✓Where stories live. Discover now