وقتی که صدای شیطانی زنگ در مغازه ایی که تو سکوت دفن شده بود بلند شد مثل دفعه ی پیش نترسید؛شاید چون امیدوار بود دوباره اون رو ببینه.
"ای غنچه ی نوشکفته باغ ارزو، چطوری؟"
حتی لازم نبود به احوالپرسی بی مزه اش واکنشی نشون بده چون اون پسر همین الانم داشت به حرف خودش میخندید.
"گرفتی چی گفتم؟ غنچه؟ باغ؟ اینجا؟ یالااااا حداقل یه لبخند تحویلم بده بی احساس."
به پسر چند ثانیه نگاه کرد بعد سرش رو به کاری که قبل اومدن اون بچه مشغول بود گرم کرد. آب دادن به اون گلای لعنتی. از انجام اینجور کارا متنفر بود و از بدشانسیش مادربزرگش مریض احوال شده بود و مادرش باید برای مراقبت از اون به شهر دیگه ای میرفت و اون رو مسئول مراقبت از گل های ارزشمندش کرده بود.نفسش رو با حرص بیرون داد.
وقتی اون پسر بیش فعال سرشو سمت آتروکیوس خم کرد اون داشت به یه سری گیاه خاردار سبز آب میداد.
"اووووو. اینا خیلی کاکتوسای خوشگلی ان. میدونستی یه جورایی سنبل مقاومت حساب میشن به خاطر جوری که توی اون محیط سخت با نور مستقیم خورشید و بارون کم رشد میکنن؟؟ خیلی تحسین برانگیزه که به تمام سختیا غلبه میکنن و از اون جوونه های کوچیک به این گیاهای کامل تبدیل میشن."
مینهو میخواست مزاحمتای دائمی اون پسرو از سرش کم کنه اما متوجه شد که داره به حرفاش گوش میکنه. با اینکه پسر رو نادیده گرفت و رفت سمت دیگه ی مغازه برای آب دادن به بقیه گل ها اما توجهش به حرفایی بود که پسر زد. جوری که درباره گل و گیاه با چه صبر و حوصله ایی صحبت میکرد اونو یاد مادرش انداخت که عاشق این چیزا بود. تعجبی ام نداشت که هردوشون باهم دوست بودن.
اما وقتی فضا یه دفعه ساکت شد اون دیگه به گل ها آب نداد ؛برگشت تا به پسر که اونم داشت با یه قیافه سوالی نگاهش میکرد نگاه کنه.
"چیه؟"
این اولین کلمه ایی بود که امروز به پسر گفت،عالیه."پرسیدم که توام گلارو دوست داری؟یعنی اونجوری که مادرت دوستشون داره. اون خیلی بهشون علاقه داره و یه جوری که انگار بچه هاشن دربارشون حرف میزنه، دقیقا مثل وقتی که درباره تو حرف میزنه."
مینهو پشت گردنش رو خاروند.
"مطمئن نیستم خیلی. اره قبول دارم قشنگن ولی ازشون خوشم نمیاد"
جیسونگ الکی قیافه شوک شده ایی به خودش گرفت.
"غوللل بی شاخ و دم!!! اونا فقط قشنگ نیستن. اونا موجودات زنده ان. مثل من و تو. دوست و خانواده دارن. حتی احساس هم دارن."
مینهو شونه هاش رو بی تفاوت بالا انداخت و برگشت . زحمت جواب دادن به پسر رو هم به خودش نداد.
وقتی دوتا دست سریع مینهو رو چرخوندن آبپاش نزدیک بود که از دستش بیفته. اون با قیافه ی جدی جیسونگ رو به رو شد؛ ولی خب تازه اولش بود.
"چیکار میک-"
"لی مینهو. یه کاری میکنم عاشق گلا بشی و ارزششونو درک کنی. حتی اگر آخرین کاری باشه که انجام میدم."پسر صداقت و صمیمیتی تو صداش داشت که حتی اگر میخواست نمیتونست به اون حالت شوخ طبعانه ی قبلش برگرده و درواقع متوجه شد که عمیقا به چشم های قهوه ایی سوخته ی اون زل زده.
بعد از چند لحظه سکوت غیرعادی که بینشون شد تک سرفه ای کرد، دستشو از روی شونه هاش برداشت و چند قدم عقب رفت.
"حالا هرچی."پسر خودشو آماده ی تعریف کردن هرچیزی که درباره ی گل و گیاها میدونست کرد و این بار مینهو خودشو مشغول کارش کرد و صدایی از اون نمیشنید.
یک ساعت بعد یا حتی بیشتر وقتی داشت از مغازه میرفت بیرون برگشت و گفت"هی خوشگله"
مینهو با قیافه علامت سوالی سرشو از انبار بیرون اورد و به جیسونگ نگاه کرد.
"گلونیکسیا."
دستش رو تکون داد و از مغازه بیرون رفت و مینهو رو با همون موود قبلی ولی کلمه ایی که از اون به بعد کل روز توی سرش زنگ میزد تنها گذاشت.
YOU ARE READING
Fallin' Flower | Minsung ✓
Fanfiction" همه زخمی میشن. ممکنه فکرش رو نکنی، ممکنه خیلی از گلت مراقبت کنی اما یه روز ببینی همه گلبرگهاش دارن میریزن. اینطور وقتا نترس. حتی اگه درد میکشی نترس و بفهم که همه زخمی میشن، حتی گل ها. حتی اگه ندونیم و نبینیم. " -How To Garden: For Beginners ⤷Persi...