Part14 _What should I do?

259 58 101
                                    

"بیون بکهیون"

صدای آهنگ رو کم کردم و ماشین رو جلوی ویلا پارک کردم.

به نمای بیرونی ویلا نگاهی انداختم و از ماشین بیرون اومدم.

خورشید در حال غروب بود و جنگل به خاطر درخت های سر به فلک کشیده اش زودتر به استقبال خاموشی میرفت...

باد لرزی به تنم انداخت...

لرزی که همراه با استرس و ترس بود.

ترس...

میترسیدم...

ولی اونقدری زیاد نبود که بتونه از پا درم بیاره...

باید انجامش بدم...

به خاطر مین هی...

به خاطر خودم...

به خاطر قلبم...

کمی پاهامو خم و راست کردم تا گرفتیش از بین بره و بعد با نفس عمیقی که کشیدم به سمت زنگ در رفتم و به صدا در اوردمش...

لطفا در رو باز کن...

لطفا...

با صدای تقی ، به در نیمه باز نگاه کردم و شگفت زده خندیدم...

درست اومدم!

وارد حیاط ویلا شدم و در رو پشت سرم بستم.

به اطراف نگاهی انداختم و قدمی برداشتم...

وقتشه...!





با پام سنگی که روی اسفالت بود رو به سمتی هل دادم...

ذهنم...

پر از عجایب آزار دهنده اس...

چیکار کنم؟

فقط یک راه حل بود...

تنها یک راه حل!

به اسمون نگاه کردم...

پر از ستاره بود.

وقتی از اون ویلا بیرون اومدم به سمت خونه راه افتادم اما درگیری های افکارم اجازه نمی‌داد تمرکز کنم...

به همین خاطر کنار جاده پارک کرده بودم تا اشوب درونیم رو از بین ببرم...

+چرا فقط یه راه حل وجود داره؟
چرا فقط یک راه حل دردناک؟

نالیدم:

+چجوری انجامش بدم؟

سرمو پایین انداختم که گوشم سوت کشید:

_برو خونه...زود باش!







به سرعت ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم...

بدون توجه به مادربزرگم که درحال حرف زدن با تلفن بود از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو باز کردم.

رو به روی تابلو ایستادم و با دیدن شکاف به سرعت در رو حل دادم و وارد شدم اما...

با دیدن خورده شیشه های روی زمین متعجب به اطراف نگاه کردم...

Am i forgot you?!Where stories live. Discover now