Part2 _Forget me not...

384 70 13
                                    


با دیدن اتاق خالی متعجب ابرو هامو بالا انداختم...
توقع هر چیزی رو داشتم جز اتاق خالی!!!

کلید رو از توی در بیرون اوردم ؛ اروم وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم...

یه اتاق خالی بزرگ با دیوار های سفید و...
یه تابلوی نقاشی بزرگ که روی دیوار سمت چپ در بود.
با دیدن تابلو با تعجب زمزمه کردم:

+خوبه همچین خالی هم نیست...

به سمت تابلو رفتم و جلوش ایستادم...
با دقت به تابلو نگاه کردم...به طور عجیبی این نقاشی برام اشنا بود.

تابلو ، نقاشی ای از دسته گل forget me not (فراموشم نکن ) بود...
دسته گلی که با ربان سفیدی بسته شده بود و بین صفحه های باز دفتری که چیزی توش ننوشته شده بود ، قرار داشت.

توی فکر رفته بودم و داشتم با کلید توی دستم بازی میکردم که...
با یاد اوری چیزی ، دستم از حرکت ایستاد.

با شگفتی کلید رو بالا اوردم و کنار دسته گل گرفتمش...
رنگ و طرح روی کلید با گل های توی نقاشی یکی بود...
پس طرح روی در هم همین گل بود؟!

+واو...

با لبخند به نقاشی نگاه کردم...
این اتاق و داستانش یک اثر هنری بود...
برگشتم و به اتاق نگاه کلی انداختم...
نیشخندی زدم...
فکری که توی ذهنم بود رو باید عملی میکردم.

+بریم سراغ کار بعدی...









با لبخندی به اطرافم نگاه کردم...
خب انجام کاری که میخواستم عملیش کنم با کلی دردسر همراه بود اما ارزشش رو داشت...

با خوشحالی به سمت تخت رفتم و روش نشستم...

وقتی تصمیم گرفتم اتاقم رو عوض کنم و به خانوم کیم گفتم تا کمکم کنه ، خانوم کیم به شدت باهام مخالفت کرد.

بهم گفت که اگه مادربزرگم بفهمه من حرفشو گوش ندادم و دوباره به انباری رفتم ، و حالا هم میخوام اتاقم رو عوض کنم به شدت ازم عصبانی و ناراحت میشه...
اما خب برای من اهمیت نداشت.

اون اتاق سفید رنگ و تابلوی خاصش بدجوری به دلم نشسته بود و من قصد داشتم حتما اونجا رو تصاحب کنم.

پس با هزار تا دوز و کلک خانوم کیم رو راضی کردم تا بهم توی تمیز کردن اتاق و بردن وسایلم به اونجا کمک کنه...
و حالا یک روز از باز کردن در اون اتاق میگذشت و من اونجا رو کرده بودم اتاقم...

روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
اون اتاق برام پر از ارامش بود و من عاشق این ارامش شده بودم.
با صدای در و بعد باز شدنش نیم خیز شدم.
خانوم کیم اروم وارد شد و با کمی اخم گفت:

_از دست تو مین هی...باید یه عالمه پله رو بالا بیام تا برسم به اتاقت.

با شرمندگی نگاش کردم و گفتم:

Am i forgot you?!Where stories live. Discover now