Part17 _But where is he?

207 54 52
                                    

"مین هی"

در حالی که لباسمو مرتب میکردم ، جلوی آینه ایستادم و نگاهی به ساعت انداختم...

فقط 15 دقیقه ی دیگه مونده بوده تا بکهیون کاملا آماده وارد اتاقم بشه و بعد از اون ، مادربزرگ با پدر و مادرم از فرودگاه برسن...

همه چیز خیلی اروم و خوب پیش می رفت و این برای منی که استرس دارم ترسناک به نظر می اومد....

موهامو درست کردم و لبخندی روی لب هام نشوندم....لبخندی پر از استرس...

با نفس عمیقی نگاهی دوباره به ساعتی که با سرعت حرکت می کرد انداختم:

8:55

به سمت در رفتم و جلوش ایستادم:

+بکهیو...

اما با پیچیده شدن صدای جیغ توی سرم پاهام شل شد...

صدای جیغ آزار دهنده ای که توی سرم میپیچید باعث شد سر گیجه بگیرم...

با زانو روی زمین فرود اومدم که همزمان شد با از بین رفتن صداها...

نفس نفس میزدم...

خیلی وقت بود چنین اتفاقی نیوفتاده بود.

احساس ترس داشتم....

با یاد اوری گوشواره ها خواستم از جام بلند بشم که در اتاقم باز شد:

_مین هی؟

به سمت مادرم چرخیدم که لبخند بر روی لب هاش بود:

_اوه عزیزم....حالت خوبه؟!

با نگرانی کنارم نشست و صورتمو قاب گرفت...
سعی کردم لبخند بزنم:

+سلام...کی رسیدید؟ من حالم خوبه نمیخواد نگران باشید...

و با وارد شدن مادرجون و پدر ، به کمک مادرم از جام بلند شدم:

+بابا...

توی آغوشش خزیدم و با لبخند زمزمه کردم:

+دلم براتون تنگ شده بود...

_ما هم همینطور...

و بوسه ای روی سرم نشوند...

به ارومی ازش فاصله گرفتم که مادرجون پرسید:

_دوست پسرت نرسیده هنوز؟

با یاد اوری بکهیون با هول به ساعت نگاه کردم:

9:10

به سمت در پشت تابلو رفتم و در زدم:

+بکهیونا نمیخوای بیای؟

اما سکوتی که توی اتاق ایجاد شد به خودم اوردم...
چشمامو محکم روی هم فشار دادم و لعنتی فرستادم...
اصلا حواسم نبود که تنها نیستم....کاملا فراموششون کرده بودم...

_مین هی؟

به سمت مادرم که صدام زده بود چرخیدم و لبخندی زدم:

Am i forgot you?!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora