Part5 _Julie

300 71 17
                                    

+شت...!

دست و پام یخ کرده بود...

محض رضای خدا ، یعنی من واقعا مورد ازار و اذیت اجنه قرار گرفتم؟!
دستامو روی صورتم گذاشتم و نالیدم:

+نهههه...

با ناامیدی دستامو پایین اوردم:

+آه...خیلی ترسناکه...

دستمو جلو بردم و در حالی که سرچ میکردم زمزمه کردم:

+یعنی باید از این اتاق برم؟!
و برگردم به اتاق قبلیم؟!

سرمو با ناراحتی تکون دادم...من هنوز از این موضوع مطمئن نبودم پس نباید زود تصمیم میگرفتم...

دستمو زیر چونه ام زدم و در حالی که نژاد های مختلف گربه ها رو نگاه میکردم بلند زمزمه کردم:

+یه گربه ی سفید...
اومم...
یا شاید هم قهوه ای...
قهوه ای بگیرم یا سفید؟!

_چرا سگ نمیگیری؟!

با شنیدن صدا از جام پریدم:

+بازم این صدای کوفتی...

_یااا...

+این صدا از کجا میاد لعنتی؟!

_چرا سگ نمیگیری...سگ که بهتره...

+به تو ربطی نداره فقط بگو کدوم گوری هستی؟!
چی هستی؟!
نکنه...

_تو...تو فکر میکنی من جنم؟!...

با شنیدن صدای پر از حرصش ، لبخندی زدم و گفتم:

+پس فکر کردی برای چی می خوام گربه بگیرم؟!

صدا با حالت عصبیی بلند گفت:

_یاااا...من نه جنم نه هر کوفتی که تو ذهنته... این خرافات مسخره رو بریز دور...

شونه ای بالا انداختم:

+تا وقتی که فقط میتونم صدات رو بشنوم نمیتونم چیز دیگه ای برداشت کنم...

_آه واقعا که...علاوه بر ترسو بودنت یه دختر لجباز و غدی!

+من لجباز و غدم؟! حرفتو پس بگیر...

با نشنیدن جوابی بلند تر گفتم:

+حرفتو پس بگیر لعنتی!...

_کی حرفشو پس بگیره؟!

با ترس دستمو رو قلبم گذاشتم:

+مادرجون!!!

مادربزرگ در حالی که متعجب بود در رو بیشتر باز کرد:

_با خودت حرف میزنی دختر؟!

دستپاچه گفتم:

+اوه نه نه فقط...

مادربزرگ ابروهاشو بالا انداخت:

_فقط چی؟!

چشمم به لب تاب افتاد...بهانه ام جور شد :

Am i forgot you?!Where stories live. Discover now