Part20 _welcome!

234 54 132
                                    


اون صدای آشنا...

و در نهایت لبخند درخشانی که جلوی چشم هام نقش بست ، باعث شد نفس کشیدن یادم بره...

خشک شده به اون چشم هایی که می درخشیدن زل زده بودم.

_سلام مین هی. خوشحالم که میبینمت!

ناخودآگاه پوزخندی روی لب هام نشست.
چقدر دل تنگ شنیدن این صدا بودم...
اما
کی میتونست باور کنه کسی که روزی برای من توهم شیرینی به حساب میومد الان رو به روم ایستاده باشه؟

خنده ی هیستریکی سر دادم.

با سستی از جام بلند شدم و ابرو هامو بالا انداختم:

+خوش اومدید!

جمله ای پر از طعنه!

در حالی که قلبم برای وجودش بی قراری میکرد و مغزم با یاداوری خاطرات ، فریاد می‌زد چرا؟

یه لحظه از خودم پرسیدم ، از کجا معلوم این فرد همون بکهیون من باشه؟

اما دیدن چشم هایی که با طعنه ی من درخشش رو از دست داد به جوابم رسیدم.

اون خودش بود.

اون همون کسی بود که روزی من رو رها کرد و الان توی خونه ی مادربزرگم بود!

و من هیچ توجیحی برای جواب دادن به زخم های قلبم رو نداشتم.

با تعارف مادربزرگ روی یکی از مبل ها جا گرفت.

نگاهمو ازش گرفتم و با ببخشید کوتاهی به سمت اشپزخانه رفتم.

لیوان پر از آب رو سر کشیدم و با حس خیسی صورتم پوزخندی زدم.

نمیتونستم حالم رو درک کنم.

ترکیبی از غم ، شادی ، خشم ، هیجان و دل تنگی احساساتم رو در بر گرفته بود.

صدای بگو بخند های مادر بزرگ به گوش می‌رسید و باعث میشد سوال دیگری توی ذهنم نقش ببنده:

چرا بهم نگفته بود مادربزرگم رو میشناسه؟

همه چی به طرز عجیبی زیر و رو شده بود.

بعد از رها شدن توسط بکهیون ، الان ، در سوئیس ، توی خونه ی مادربزرگ باهاش رو به رو شده بودم.

چه دلیلی داشته که از کره به سوئیس بیاد؟

تکلیف اون در چی شده بود؟

چرا...
اون روز من رو رها کرده بود؟ :))

نفس عمیقی کشیدم تا از حجوم بیشتر سوال های مختلف به ذهنم جلوگیری کنم.

اشک هامو پاک کردم و با نفس عمیق دیگه ای وارد پذیرایی شدم.

_مین هی عزیزم...

وسط حرف مادر بزرگ پریدم:

+متاسفم مادرجون من خسته ام میخوام برم اتاقم...

Am i forgot you?!Where stories live. Discover now