در حالی که کفشامو در می اوردم ، چترو توی سطل کنار در قرار دادم تا خشک شه...
تمام صبح رو توی کتابخانه گذرونده بودم و بعد از خوندن کتاب تخیلی جدید ، به گل فروشی رفتم و دست گلی برای هدیه به خودم خریدم.
دست گل ابی رنگ فراموشم نکن!
علاقه ی عجیبی که بعد از شناخت این گل و خوندن داستان پشتش بهش پیدا کردم ، توصیف نشدنی بود!
اون صدا باعث شده بود با این گل زیبا اشنا بشم و به لیست مورد علاقه هام اضافه اش کنم!...
دمپایی های رو فرشیم رو پوشیدم و با کیف سنگینم به سمت پله ها رفتم :
+من اومدم!
مادربزرگ در حالی که از اشپزخانه بیرون میومد گفت:
_سلام! خسته نباشی...
لبخندی زدم و در حالی که روی پله ی دوم می ایستادم به سمتش برگشتم:
+مرسی...
_غذا اماده اس ، بعد از عوض کردن لباسات بیا پایین...
+باشه...
بقیه ی پله ها رو بالا رفتم و خودمو به راهرو رسوندم...
با لبخند در انباری رو باز کردم و بعد از وارد شدن بستمش که با شنیدن صدایی پاهام میخ زمین شد.
صدای ضعیف خنده و میو میو کردن های جولی ، سکوت انباری رو میشکوند...
نفس لرزونی کشیدم و کیفم رو محکم تر چنگ زدم.
با قدم های ارومی به سمت در اتاقم رفتم و پشتش قرار گرفتم و سرمو بهش چسبوندم تا صداها برام واضح تر شه:
_یااا بیا برو اون ور تمام دمت رفت تو دهنم...
_آه خدای من تو یه تنبل رو مخی!
-میوو...
شک زده دستمو روی دهنم گذاشتم...
این صدا...
این صدای ازار دهنده ای که شب هارو برام تبدیل به جهنم کرده ، الان از توی اتاق من بیرون میومد؟!
خیلی ناگهانی بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
با دیدن پسری که روی زمین دراز کشیده بود و جولی روی شکمش قرار داشت شکه یک قدم عقب رفتم و دسته گل از دستم افتاد...
پسر با چشمای گرد شده اش از ترس بهم خیره شده بود و جولی در حالی که خودشو جمع کرده بود سرشو توی بغل پسر قایم کرد.
این فرد...
صاحب اون صدا بود؟!
فشار دستمو روی کیفم بیشتر کردم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم که دسته گل بینش گیر کرد و مچاله شد...
با قدم های بلند و سریعی از کنار پسر که هنوز شک زده رو زمین دراز کشیده بود رد شده ام و کشوی عسلی رو باز کردم.
کلت سیلور رو برداشتم و بعد از کشیدن خشابش به سمت پسر گرفتم:
+خب؟! نمیخوای خودتو معرفی کنی؟!
"بکهیون"
متعجب اول به صورت مین هی و بعد به کلت توی دستش نگاه کردم...
*چه خشن!*
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که جولی رو بغل میکردم از سر جام پاشدم.
رو به روی مین هی قرار گرفتم با ابروهای بالا رفته ای نگاهش کردم:
+میخوای بگی که نتونستی از روی صدام بشناسیم؟!
فشار دستش دور کلت بیشتر شد...
به جولی اشاره کردم و کمی سرمو جلو بردم با چشمای ریز و صدای پایینی گفتم:
+ من همون روحیم که برای اثبات وجودش جولی رو خریدی!
مین هی ، نفس رزونی کشید و در حالی که دستش به سمت ماشه میرفت گفت:
_ چطوری میتونم این صدای مزخرفت رو به یاد نداشته باشم؟!
با شنیدن این حرفش لبخند مهربونی زدم :
+اوه خوبه...اخه چطور میتونی منو فراموش کنی وقتی هر شب تا صبح بیدار میمونی و منتظر شنیدن صدامی؟!
با این حرفم اخم هاش توی هم رفت...
*اوه بیون بکهیون! زیادی داری تند میری! هر لحظه امکان داره ماشه رو بکشه!*
با شنیدن صداش افکارمو پس زدم:
_پنج دقیقه وقت داری بگی کی هستی و چطوری وارد اتاقم شدی وگرنه...
با صدای متعجبی گفتم:
+وگرنه چی؟!
نیش خندی زد:
_ فکر میکنی بعد از کشتنت روحت توی اتاقم باقی بمونه؟!
زبونم بند اومد:
+تو...تو واقعا غیر قابل پیش بینی هستی!
_دقیقا مثل خودت!
و بعد به ساعت نگاه کرد:
_پنج دقیقه ات داره تموم میشه!
بازی طبق میلم پیش نمیرفت...
وقتشه بازی رو به دست بگیرم نه؟!
+آه خب...من توی معرفی کردن بدم! سوالی داری؟! بپرس جواب میدم!
نفس های عمیق و پی در پیی که میکشید کاملا نشون میداد عصابش خورد شده...
یکم زیادی تند نرفتم؟!
*نه...توقع نداری که مهربون باشم وقتی کلت به سمتم گرفته؟!*
_اسمت چیه؟!
کی هستی؟! و از کجا اومدی و چطوری وارد اتاقم شدی؟!
اون ازار و اذیتات برای چی بود؟! من چی رو فراموش کردم؟!با تکون خوردن جولی توی بغلم حواسم پرت شد.
در حالی که خم میشدم و جولی رو روی زمین میگذاشتم گفتم:
+اروم باش فرار نمیکنم!
و بعد صاف ایستادم :
+بیون بکهیون...همسایه ی کناریت!
خوشبختم!
YOU ARE READING
Am i forgot you?!
Fanfictionفیک: !?Am i forgot you کاپل: بکهیون x مین هی ژانر: تخیلی_رمنس_درام وضعیت: تمام شده. نویسنده: e_o_ov@ ❌در حال ویرایش❌ 1 #girlxboy