Part6 _Be calm,...

312 72 33
                                    

در حالی که کفشامو در می اوردم ، چترو توی سطل کنار در قرار دادم تا خشک شه...

تمام صبح رو توی کتابخانه گذرونده بودم و بعد از خوندن کتاب تخیلی جدید ، به گل فروشی رفتم و دست گلی برای هدیه به خودم خریدم.

دست گل ابی رنگ فراموشم نکن!

علاقه ی عجیبی که بعد از شناخت این گل و خوندن داستان پشتش بهش پیدا کردم ، توصیف نشدنی بود!

اون صدا باعث شده بود با این گل زیبا اشنا بشم و به لیست مورد علاقه هام اضافه اش کنم!...

دمپایی های رو فرشیم رو پوشیدم و با کیف سنگینم به سمت پله ها رفتم :

+من اومدم!

مادربزرگ در حالی که از اشپزخانه بیرون میومد گفت:

_سلام! خسته نباشی...

لبخندی زدم و در حالی که روی پله ی دوم می ایستادم به سمتش برگشتم:

+مرسی...

_غذا اماده اس ، بعد از عوض کردن لباسات بیا پایین...

+باشه...

بقیه ی پله ها رو بالا رفتم و خودمو به راهرو رسوندم...

با لبخند در  انباری رو باز کردم و بعد از وارد شدن بستمش که با شنیدن صدایی پاهام میخ زمین شد.

صدای ضعیف خنده و میو میو کردن های جولی ، سکوت انباری رو میشکوند...

نفس لرزونی کشیدم و کیفم رو محکم تر چنگ زدم.

با قدم های ارومی به سمت در اتاقم رفتم و پشتش قرار گرفتم و سرمو بهش چسبوندم تا صداها برام واضح تر شه:

_یااا بیا برو اون ور تمام دمت رفت تو دهنم...

_آه خدای من تو یه تنبل رو مخی!

-میوو...

شک زده دستمو روی دهنم گذاشتم...

این صدا...

این صدای ازار دهنده ای که شب هارو برام تبدیل به جهنم کرده ، الان از توی اتاق من بیرون میومد؟!

خیلی ناگهانی بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.

با دیدن پسری که روی زمین دراز کشیده بود و جولی روی شکمش قرار داشت شکه یک قدم عقب رفتم و دسته گل از دستم افتاد...

پسر با چشمای گرد شده اش از ترس بهم خیره شده بود و جولی در حالی که خودشو جمع کرده بود سرشو توی بغل پسر قایم کرد.

این فرد...

صاحب اون صدا بود؟!

فشار دستمو روی کیفم بیشتر کردم.

وارد اتاق شدم و در رو بستم که دسته گل بینش گیر کرد و مچاله شد...

با قدم های بلند و سریعی از کنار پسر که هنوز شک زده رو زمین دراز کشیده بود رد شده ام و کشوی عسلی رو باز کردم.

کلت سیلور رو برداشتم و بعد از کشیدن خشابش به سمت پسر گرفتم:

+خب؟! نمیخوای خودتو معرفی کنی؟!








"بکهیون"

متعجب اول به صورت مین هی و بعد به کلت توی دستش نگاه کردم...

*چه خشن!*

نفس عمیقی کشیدم و در حالی که جولی رو بغل میکردم از سر جام پاشدم.

رو به روی مین هی قرار گرفتم با ابروهای بالا رفته ای نگاهش کردم:

+میخوای بگی که نتونستی از روی صدام بشناسیم؟!

فشار دستش دور کلت بیشتر شد...

به جولی اشاره کردم و کمی سرمو جلو بردم با چشمای ریز و صدای پایینی گفتم:

+ من همون روحیم که برای اثبات وجودش جولی رو خریدی!

مین هی ، نفس رزونی کشید و در حالی که دستش به سمت ماشه میرفت گفت:

_ چطوری میتونم این صدای مزخرفت رو به یاد نداشته باشم؟!

با شنیدن این حرفش لبخند مهربونی زدم :

+اوه خوبه...اخه چطور میتونی منو فراموش کنی وقتی هر شب تا صبح بیدار میمونی و منتظر شنیدن صدامی؟!

با این حرفم اخم هاش توی هم رفت...

*اوه بیون بکهیون! زیادی داری تند میری! هر لحظه امکان داره ماشه رو بکشه!*

با شنیدن صداش افکارمو پس زدم:

_پنج دقیقه وقت داری بگی کی هستی و چطوری وارد اتاقم شدی وگرنه...

با صدای متعجبی گفتم:

+وگرنه چی؟!

نیش خندی زد:

_ فکر میکنی بعد از کشتنت روحت توی اتاقم باقی بمونه؟!

زبونم بند اومد:

+تو...تو واقعا غیر قابل پیش بینی هستی!

_دقیقا مثل خودت!

و بعد به ساعت نگاه کرد:

_پنج دقیقه ات داره تموم میشه!

بازی طبق میلم پیش نمیرفت...

وقتشه بازی رو به دست بگیرم نه؟!

+آه خب...من توی معرفی کردن بدم! سوالی داری؟! بپرس جواب میدم!

نفس های عمیق و پی در پیی که میکشید کاملا نشون میداد  عصابش خورد شده...

یکم زیادی تند نرفتم؟!

*نه...توقع نداری که مهربون باشم وقتی کلت به سمتم گرفته؟!*

_اسمت چیه؟!
کی هستی؟! و از کجا اومدی و چطوری وارد اتاقم شدی؟!
اون ازار و اذیتات برای چی بود؟! من چی رو فراموش کردم؟!

با تکون خوردن جولی توی بغلم حواسم پرت شد.

در حالی که خم میشدم و جولی رو روی زمین میگذاشتم گفتم:

+اروم باش فرار نمیکنم!

و بعد صاف ایستادم :

+بیون بکهیون...همسایه ی کناریت!
خوشبختم!

Am i forgot you?!Where stories live. Discover now