Part21 _The last part!

361 67 147
                                    


بکهیون سعی کرد بیشتر توضیح بده:

_در واقع یک ناامیدی و شک در مورد من و عشق بینمون برای از بین بردن اون طلسم کافی بود...

با چشم های ناباوری بهش زل زده بودم:

_این تنها راهم بود مین هی...چون اون عشق با وجود این طلسم تشکیل شده بود ، تنها راه از بین بردنش هم همین بود...تنها راهی که داشتم...این بود که اون روز نیام و همه چیز به هم بریزه...اما...اما من بودم...من اونجا بودم...پشت اون در نشسته بودم و به خودم و اون طلسم لعنت میفرستادم به خاطر دردی که داشتی میکشیدی...من تا لحظه ی اخری که طلسم از بین رفت ، از اونجا تکون نخوردم...

و به ارومی ادامه داد:

_باید اون طلسم از بین میرفت وگرنه معلوم نبود چه صدمه های دیگه ای میتونست بهت بزنه...من واقعا مجبور بودم...

+الان چجوری اینجایی؟

با صدای خش داری به خاطر بغض توی گلوم پرسیدم.

_توی این مدت کار هامودرست کردم تا به اینجا مهاجرت کنم و...خب با یه کمک کوچولو از اون جادوگر خودمو به جای پسر دوست قدیمی مادربزرگت جا زدم...و الان اینجام...تا بهت حق انتخاب بدم....

دستاشو مشت کرد و مردد ادامه داد:

_تو حق انتخاب داری...که عشق من رو بپذیری یا...رد...ردم کنی...در این صورت...قول میدم از زندگیت محو شم...جوری که انگار اصلا نبودم...

جمله ی آخرشو با صدای بغض داری اروم زمزمه کرد.

از زندگیم محو شه؟

پس باید خاطرات رو هم با خودش ببره...

اما چجوری میخواد این کارو انجام بده؟

پوزخندی زدم.

من گیر کرده بودم.

توی دام اون عشق گیر کرده بودم.

هر چقدر که ازش ناراحت بشم ، اون عشق و بکهیون به راحتی از بین میبرنش...

بکهیون نفس عمیق دیگه ای کشید:

_ و اینکه اگه میبینی الان اینجام تنها به خاطر علاقه و احساساتم نسبت بهت هست...

توی چشمام زل زد:

_من...عاشقتم و نمیتونم فراموشت کنم...اما در هر صورت ارامش تو برام در اولویت‌ِ...

نفس عمیقی کشیدم:

+چطور میخوای جبران کنی؟

با چشم های مسممی بهم نگاه کرد:

_بهم زمان بده!























"سه ماه بعد"

با صدای در ، کتابم رو بستم و بفرماییدی گفتم.

Am i forgot you?!Where stories live. Discover now