Chapter 1

203 28 32
                                    

"خب فکر میکنم که برای امروز کافی باشه ... نظرت تو چیه؟" دکتر گرایمز پرسید و اون پسرِ مو فندُقی فقط نگاه بی حسی رو حواله‌ش کرد.

"فقط میخوام برگردم توی اتاقم!" پسر گفت و لبخندِ فیک گرایمز قبل از تکون دادنِ سرش مهر تایید رو به اینکه میتونه برگرده توی اتاقش زد.

"به لیلی میگم ببرتت توی اتاقت." دکتر گفت ولی جیمز قبل از اینکه اون حرف دیگه‌ای بزنه چرخِ ویلچرش رو چرخوند و سمت در اتاق رفت.

"بهت بر نخوره ... ولی خودم مسیر اتاقم رو بلدم ... و خوشبختانه دستام هنوز سالمن!" گفت و بعد از باز کردنِ در اتاق و یکم جا به جا شدن با ویلچرش از اتاقِ اون روانشناسِ کم سن و سال خارج شد.

۵ ماه گذشته براش مثل کابوسی سپری شده بود که حتی وقتی اون پسر دبیرستانیِ مضحک -گیلدروی لاکهارت- اذیتش میکرد اینقدر همه چیز براش مثل کابوس نبود. ۵ ماه موندن توی بیمارستان، اونم وقتی که میدونی تمام کارهاتو توی خونه هم میتونی انجام بدی، هم بی فایده‌است هم اعصاب خورد کن.

تنها کاری که توی این ۵ ماه میکرد شاملِ دارو خوردن، غذا خوردن، استراحت کردن، فیزیوتراپی، مشاوره رفتن و ... میشد، که تمام این‌ها رو توی خونه‌ی خودش و با آرامش روانیِ تمام و کمال هم میتونست انجام بده.

نبودنِ کسایی که دوسشون داشت دور و برش فقط شرایط رو براش سخت تر و غیر قابل تحمل تر میکرد. اون میتونست بره خونه و دوستاش رو دعوت کنه و بشینن با هم پشت پلی استیشن بازی کنن و کلِ شب رو مشروب بخورن و "دو دروغ یه حقیقت" بازی کنن و از زندگیشون لذت ببرن، بدون اینکه برای کسی مهم باشه اون پاهاش رو حس نمیکنه و باید کل شب رو روی یه ویلچر توی خونه جلو عقب بشه.

وقتی به اتاقش رسید در رو باز کرد و با چرخوندنِ چرخ های ویلچر خودش رو داخل اتاق برد. با دستش در رو پشت سرش بست و سمت پنجره رفت. هر چند که پنجره به نسبتِ ویلچر کمی بالاتر بود و دیدنِ شهر رو براش یکم سخت میکرد. فقط آسمون رو میتونست از اونجا ببینه ولی همینم بهتر از هیچی بود.

صبح‌‌های اواسطِ پاییز، وقتی هنوز از روی تخت پایین نیومده بود و کلی دستگاه بهش وصل بود، ابرهای سفید که توی آسمون آبی میدرخشیدن رو میدید و انرژی مثبتِ زیادی بهش منتقل میشد.

اواخر پاییز وقتایی که هوا ابری میشد و آفتابِ کمتری به اتاقش میرسید، روی تخت مینشست و به ابرهای خاکستری رنگ خیره میشد. وقتایی هم که شروع به باریدن میکرد، نا خود آگاه همراه با بارون اشک‌های جیمز هم روی صورتش سرازیر میشد.

شب‌هایی که ماه کامل بود جیمز به زیبایی و درخششِ ماه نگاه میکرد که اون رو یاد درخشش صورتِ رِگیولِس مینداخت. اون رو یاد چشمای تیره رنگ و موهای پرکلاغیش مینداخت.

اون شب‌ها، جیمز دلش میخواست از توی تخت پایین بیاد، پنجره رو باز کنه و به سمتِ قرص ماه پرواز کنه. اونجا بره تا مثل رگیولس اونو توی بغلش بکشه و تک تک اعضای بدنش رو نوازش کنه.

Love Is a Devil (Jegulus) [On Hold]Where stories live. Discover now