Chapter 4

61 21 37
                                    

"نمیدونم باید چکار کنم ... من ... من همه چیزمو از دست دادم ... پاهامو ... زندگیمو ... رگیولس رو ... من حتی دیگه تنهاییم رو هم ندارم ..." جیمز مابین اشک‌هاش گفت و به رو به روش نگاه کرد. یه خیابون خلوت و خالی از ماشین. "من خودمو از دست دادم سیری ..."  همزمان با هق هق کردنش صورتش رو با دستاش قایم کرد و به داشبورد ماشین چسبوند.

سیریوس چشماشو بست تا مبادا جلوی جیمز گریه کنه و از این چیزی که هست اون رو شکسته تر کنه. میدونست که شکسته بودنِ خودش به بهای شکسته شدنِ جیمز تموم میشه. اون باید تا جایی که میتونست خودش رو خوب نشون بده که جیمز ببینه همه امیدوارن بهش. به خوب شدن پاهاش، خوب شدنِ روحش، خوب شدن قلبش ... خوب شدنِ قلبش!

تکرار این جمله توی سرش باعث شد در آخر اشکاش روی صورتش بریزه. اون نمیدونست چجوری میتونست به جیمز بگه رگیولس دیگه پیشش برنمیگرده، نمیدونست چجوری میتونست قلب برادرش رو به خاطر حماقتِ برادر دیگه‌اش بشکونه. اون فقط اینو میدونست که جیمز به سختی میتونه نبودنِ رگیولس رو تحمل کنه‌، میدونست رگیولس اولین و آخرین آدمی نیست که جیمز حاضره براش بمیره، ولی اون مهم ترین آدم بود و اولویت اولِ جیمز توی همه چیز.

"من حتی ... من متوجه نمیشم ... تو این ۵ ماه ... واسه چی ... واسه چی رگیولس ... فقط یه بار ... محض رضای فاک فقط یه بار نیومد به دیدنم ..." سیریوس با شنیدن این جمله ها فقط تونست پلک‌هاش رو روی هم فشار بده و سعی کنه هر دو برادرش رو درک کنه، جیمزی که میدونست با نبودن رگیولس دیوونه میشه و رگیولسی که دیگه نبود تا جیمز رو آروم کنه.

"چرا نیومد؟" جیمز پرسید و با چشمای سرخش به سیریوس نگاه کرد ولی سریوس فقط اشکاش شدت گرفت و هیچ جوابی نتونست به جیمز بده. "لعنتی جوابمو بده!!!" جیمز داد زد، از اعماق وجودش داد زد و یقه‌ی سیریوس رو کشید. "اون دیگه منو نمیخواد؟! اینقدر ازم متنفره؟!" با دستاش سیریوس رو تکون داد و توی صورتش فریاد کشید. "معلومه که ازم متنفره ... کی یه آدمی رو که ... که معتاد به الکله دوست داره ...؟! معلومه که هیچکس ...!" جیمز گفت و وسط گریه‌هاش به حال خودش پوزخند زد و این بیشتر از هرچیزی قلب سیریوس رو فشرده کرد.

"هیچکس یه دیوونه‌ی احمقِ الکلی رو دوست نداره!" جیمز داد زد و یه بار با کف دستش به داشبورد ماشین کوبید. سیریوس بدون هیچ حرف دیگه‌ای ماشین رو روشن کرد و دوباره سمت خونه‌ی جیمز حرکت کرد. سیریوس میترسید، از اینکه چطوری اون کلمات رو به زبون بیاره و به جیمز بگه رگیولس چرا به دیدن جیمز نمیاد و بهش زنگ نمیزنه یا تکست نمیده. از عکس العملی که جیمز ممکن بود نشون بده میترسید. از اتفاقاتی که بعدش قرار بود بیفته میترسید. اون از دیدنِ خورد شدنِ جیمز دقیقا جلوی چشمش میترسید.

بعد از رگیولس، جیمز مهمترین داراییِ سیریوس بود، اینقدر مهم که حتی باهاش قابل مقایسه هم نبود. زمان‌هایی بود که رگیولس توی خونه در حال درس خوندن بود و فرصتی برای وقت گذاشتن برای سیری نداشت، ولی جیمز از کارای خودش میزد و تمام وقتش رو برای سیریوس میزاشت. سیریوس میدونست جیمز بی گناه ترین آدم روی زمینه، جیمز هیچوقت از قصد کسی رو ناراحت نمیکرد یا قلبش رو نمیشکوند. بارها شده بود که جیمز ناخواسته کسی رو ناراحت میکرد و خودش هم تا مدت‌ها عصبی و ناراحت خودشو توی خونه حبس میکرد، اینقدر توی خونه میموند تا بتونه راهی رو پیدا کنه تا از دل اون فرد در بیاره.

Love Is a Devil (Jegulus) [On Hold]Where stories live. Discover now