روی مبل نشست و با دیدن نگاه میخ شدهی زین روی پله ها برای چندمین بار تکرار کرد.
ل- بیب.وقتی دوباره واکنشی ازش ندید، آه کشید و نزدیک تر رفت. دستش رو به کمر زین رسوند و با دیدن پرش ریزش از روی ترس لبش رو گاز گرفت تا نخنده.
ل- از زمین به زین. صدای من رو میشنوی؟با دیدن نگاه خندون لیام چشم چرخوند و کمی خودش رو عقب کشید. ز- برو اونور لیام. اعصاب ندارم.
لبخندش رو کش داد و حرکت دستش رو به ماساژ تغییر داد.
ل- چرا؟ درد داری؟این بار کلافه به سمتش چرخید و دستش رو از کمرش جدا کرد. لبخند حرصیای تحویلش داد.
ز- نه خیر. مامانم ۴۵ دقیقهست مارو معطل کرده که آماده شه. چطور هنوز اعصابت خورد نشده؟سرگرم از مکالمهای که پیش اومده بود، به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش رو توی نشیمن مالیک ها چرخوند. تم لیمویی و نارنجی اتاق براش جدید بود. البته که جای تعجب نداشت. تنها دلخوشی تریشا عوض کردن دکوراسیون خونهاش بود و توی این راه کم نمیذاشت.
ل- برای چی باید اعصابم خورد شده باشه؟
ز- شاید چون در رو باز کرد. چهرهی بدون آرایشش رو دیدیم. بعد گفت الان برمیگردم و نیم ساعته که داره " الان برمیگرده "
محض رضای فاک! من بیست سال اون قیافهی بدون آرایش رو دیدم.شاید صبح خوبی برای سر زدن به تریشا نبود و شاید هم بودن توی جمع پسرها ایدهی خوبی برای زین نبود. چون دوباره شروع به غر زدن کرده بود و فحش های قدیمیش برگشته بودن.
اما لیام پشیمون نبود. جوری که لئو هر بار کنار زین می نشست، اونو به حرف میگرفت و در نهایت یه جوری بحث رو به دوست دخترش میرسوند و در تمام طول مکالمه زین ناخودآگاه بهش حمله میکرد، قرار نبود خوب پیش بره. ترجیح میداد زین توی خونهی مادریش خودش رو هدف حمله هاش قرار بده تا اینکه بذاره این دو نفر مغز لویی رو خط خطی تر از قبل کنن.ل- اون فقط هیجان زدهست. شاید هیجان بهش غلبه کرده نه اینکه مشغول آرایش و انتخاب لباس باشه. خیلی وقت بود تو رو ندیده بود و ما بی خبر اومدیم. حق داره.
با ابروهای بالا رفته به لیام نگاه کرد و بخاطر حرف هایی که زده بود احساس حماقت کرد. با عذاب وجدان نگاه دیگهای به پله ها انداخت و بعد به صورت آروم لیام. چطور این مرد انقدر آروم و با ملاحظه بود؟
ز- میرم بالا بهش سر بزنم. میشه برامون قهوه درست کنی؟ با شیر و شکر. زود برمیگردم.از جاش بلند شد ولی قبل رفتن بی حواس خم شد تا بوسهی کوتاهی روی لب های نیمه باز لیام بزنه. عادت تازه و خطرناکی بود اما گلهای نداشت. هر چقدر هم میبوسیدش کافی نبود. لیام با همون لبخندی که انگار روی صورتش میخ شده بود لب زد:
ل- موفق باشی!
YOU ARE READING
Plein de vie [ziam]
Fanfiction[Completed] plein de vie ~ full of life وقتی که دروغ جای باور رو گرفته و ترس مثل پیچک دور پاهات جوونه زده و قدرت برداشتن قدم بعدی رو ازت گرفته، قلبی که به درد خو گرفته تورو به کدوم سمت میکشونه؟