فلش فوروارد
بیحوصله نگاه دیگهای به محتویات کارتن های روی کانتر انداخت و این بار داد کشید.
لو- قهوه ساز لعنتیت کجاست لیام؟از پشت سر بهش نگاه کرد که وسط نشیمن روی صندلی ایستاده بود و سرگرم وصل کردن لامپ بود. بی حواس جواب داد.
ل- قهوه ساز مال زین بود.نگاه غضبناکی حوالهاش کرد و از یخچال آبجو هایی که خریده بود، بیرون آورد. یکی از لیوان ها رو شست و ازش پر کرد.
لو- مسخره ترین چیز ممکنه. تو پنج سال لعنتی تنها توی اون خونه زندگی میکردی. دقیقا چطور نصف وسیله ها مال زین بوده و اینطور خالی بیرون اومدی؟
از روی صندلی پایین اومد و کلید برق رو زد تا از درستی کارش مطمئن شه. خسته تر از قبل وارد آشپزخونه شد تا از لیوان دیگهای که لویی پر کرده بود، بخوره.
ل- شاید من پولشون رو داده بودم ولی زین هم ازشون استفاده کرده بود. نمیشد گفت کاملا مال منن.
زیر لب ادای لیام رو در آورد و از آشپزخونه بیرون رفت.
لو- پولش رو تو ندادی.
من بدبخت اون رو خریدم چون قهوه هات افتضاح بودن. برای جلوگیری از معده درد های بیشتر هردومون رو نجات داده بودم، یادت نمیاد؟با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کرد.
ل- الان منظورت اینه که برم بیارمش؟
اگر انقدر برات مهمه، طراحی اتاق خواب که تموم شد موقع آوردن بقیهی وسایل میارمش ولی فایدهی خونهی جدید توی چیه اگر همهی وسیله هاش منو یاد اون بندازه؟آپارتمان لیام با بودن توی طبقهی دهم منظرهی کاملی از لندن داشت. اکثر برج های خاکستری رنگ که لیام بار ها ازشون بد گفته بود تمام روز در معرض دیدش بودن. انگار هر چقدر که می خواست تو خونهی حیاط دار و منطقهی غیر ماشینی لندن زندگی کنه از هدفش دورتر میشد. پردهی کرم رنگ رو کنار زد و کف اتاق نشست. از اینکه یک طرف اتاق کاملا شیشه بود خوشش میومد. لیام هم بعد از چند دقیقه کنارش نشست و جعبهی پیتزا رو سمت خودشون کشید.
لو- واقعا نیازه کسی زین رو یادت بیاره؟ فکر نکنم یک لحظه هم فکر کردن بهش رو بس کنی. موندم چطور این همه سال قضیه رو پیش خودت نگه داشتی و هیچی از دهنت بیرون نیومد. چطور میشه یک بار هم سوتی نداده باشی؟
برش پیتزایی که توی دستش بود، پایین گذاشت و کلافه به لویی نگاه کرد. سوال های خسته کنندهای که دفعات پیاپی تکرار شده بودن، دیگه حتی خستهاش هم نمیکرد. فقط آزار دهنده بود.
ل- نمیدونم لو؛ فقط اینکه دهنم رو باز کنم و بگم دوست دارم مسخره به نظر میومد. صبح از خواب بیدار میشدم و دوستش داشتم. صبحانه میخوردم، سرکار می رفتم، ورزش میکردم، برمیگشتم خونه و همچنان دوستش داشتم.
نمیدونم. شام درست میکردم، فیلم میدیدم، به خانوادهام سر میزدم. هرکاری میکردم و هنوز دوستش داشتم. چیزی نبود که تازه به وجود اومده باشه و بخوام بگم هی میدونی چیشده؟ من به طرز دیوونه واری دوست دارم. این نرمال زندگی من بود لو. به داشتن این حس و نرسیدن بهش عادت کرده بودم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Plein de vie [ziam]
Hayran Kurgu[Completed] plein de vie ~ full of life وقتی که دروغ جای باور رو گرفته و ترس مثل پیچک دور پاهات جوونه زده و قدرت برداشتن قدم بعدی رو ازت گرفته، قلبی که به درد خو گرفته تورو به کدوم سمت میکشونه؟