نیمه های شب بود اما خمیازه های پشت هم نتونسته بود به خوابیدن وادارش کنه. پتوی نازک رو تا نزدیک سرش بالا کشیده بود و با بیرون بردن حتی یک قسمت بدنش به بیرون پتو مقاومت می کرد. اخم هاش رو توی هم کشیده بود تا با تمرکز بیشتری به برنامهای که نمی دونست چیه، نگاه کنه. یه بازیگر بلوند و لاغر اندام، مثل تقریبا هر کس دیگهای که توی تلویزیون پیدا میشد، روی صندلی نشسته بود و در حالیکه خوش تراش بودن هیکلش رو به رخ بیننده می کشید مونولوگ مسخرهای رو پیش می برد. هر چند ثانیه صدای خندهی جمعیتی که وجود خارجی نداشت تکرار می شد و زین نمی دونست چرا داره تلاش می کنه برای دیدن چنین چیزی بیدار بمونه.
پلک هاش روی هم افتاد اما قبل از اینکه توی خلسه بره بلند شدن صدای نوتیف گوشیش باعث شد بیخیال همه چیز به سرعت سرجاش بشینه. سمت میز خم شد تا گوشی رو بگیره و از شانس بدش پتویی که بین پاش پیچ خورده بود باعث افتادنش شد. قبل از اینکه پخش زمین شه دستش رو روی میز کشید تا توی آخرین لحظه گوشی رو بگیره. با پخش شدن درد توی کمرش زیرلب آخ دردناکی ازش بیرون اومد اما بدون اینکه تلاشی برای از بین بردن درد کنه، گوشیش رو باز کرد. به چشم هاش دست کشید تا تاری دیدش از بین بره و پیام رو برای بار پنجم خوند.
"خونهای؟"
بدون اینکه ثانیهای رو حروم کنه از جاش بلند شد و پتوی لعنتی رو روی مبل انداخت. مسیرش تا اتاق خواب رو بخاطر دردپاش لی لی کنان رفت و جواب رو تایپ کرد.
"آره، چطور؟"لحظهای سرجاش ایستاد تا با حرص به پیامی که اشتباه تایپی داشت نگاه کنه و با فهمیدن اینکه اشتباهش درست شدنی نیست، آه کشید. نگاهی به آینهی رومیزی انداخت و با دیدن تودهی نامرتب مو روی سرش حرکات سریعش رو از سر گرفت. شونه رو از روی میز برداشت و فکر کرد کی جز لیام پین می تونست بعد از چند هفته نزدیک نیمه شب بهت پیام بده و کاری کنه به جای لعنت فرستادن به اون به خودت برای آماده نبودن لعنت بفرستی؟ موهاش رو مرتب کرد ولی قبل از اینکه وقت کنه سمت کمد بره دوباره صدای گوشیش بلند شد.
"من دم درم. میتونی بیای؟"
زیر لب "فاک" آرومی گفت که با حرکتش به سمت دیگهی اتاق با ولوم های بلندتری تکرار شد. نمی دونست چرا مثل یه نوجوون احمق این حجم از هیجان و آدرنالین وارد بدنش شده ولی می دونست توی نوجوونیش هم چنین چیزی رو تجربه نکرده بوده. هودی کلفت روشنی که گوشهی تخت افتاده بود از سرش رد کرد و بیخیال عوض کردن شلوار گرم کن گشادش شد. واقعا بعد از این همه سال با هم زندگی کردن و دیده شدن فاکداپ ترین ورژن های ظاهری و پوششیش داشت دنبال استایل مناسب می گشت؟
یک بار دیگه به موهاش دست کشید و توی حرکتی که از نظر خودش خیلی داغون بود ولی قبل انجامش از مغزش استفاده نکرده بود، شیشهی عطر روی میز رو برداشت تا روی خودش خالی کنه. با سرفه های پشت همش فهمید زیاده روی کرده ولی وقتی برای جبران کردنش باقی نمونده بود. پنجره رو باز کرد تا وقتی برگشت از بوی غلیظ عطر توی اتاق خفه نشه و با برداشتن گوشیش از اتاق بیرون رفت. یک نگاه کوتاه به اطراف خونه برای بیرون زدنش از ورودی کافی بود.
YOU ARE READING
Plein de vie [ziam]
Fanfiction[Completed] plein de vie ~ full of life وقتی که دروغ جای باور رو گرفته و ترس مثل پیچک دور پاهات جوونه زده و قدرت برداشتن قدم بعدی رو ازت گرفته، قلبی که به درد خو گرفته تورو به کدوم سمت میکشونه؟