"Every love story is a tragedy if you wait long enough."
— Fred (Season 1, Episode 5)
با شنیدن صدای زنگ با کلافگی از جاش بلند شد و قبل از رفتن دستمالی از روی میز برداشت تا فین فین مزخرفش رو از بین ببره. آستین بافت ضخیمش رو پایینتر کشید و همراه با تکیه دادن به در، بازش کرد. به صورت طلبکار لویی نگاه کرد و با غصه به در آویزون شد.
ز- تو اینجا چیکار میکنی تاملینسون؟نگاهی به سر تا پای زین انداخت و نچ نچ آرومی گفت.
لو- اومدم نجاتتون بدم. شما که مغزتون کار نمیکنه. اینجور وقتا یکی باید به فکرتون باشه.نگاهش به باکس سوپ های بیرونی که توی دست لویی بود رسید و لبخند پهنی زد. کنار رفت تا داخل بیاد و با همون صدای گرفته اذیتش کرد.
ز-بیا جلو ببوسمت که انقدر مهربون شدی. زندگی با هری قشنگ بهت ساخته.منزجر صورتش رو عقب کشید و با حرکت دست زینو عقب فرستاد. فقط همین رو کم داشت که با تف های زین سرما بخوره. مسیرش رو به سمت آشپزخونه عوض کرد و با صدای بلندی لیام رو صدا زد.
لو- لیام کجاست؟ تو که سلام کردن بلد نیستی بیاد یکم آداب معاشرت بهت یاد بده.ز- آروم! قرص خورده خوابیده.
در ضمن من آداب معاشرت بلدم. فقط به سلام و خداحافظی اعتقاد ندارم.سوپ هارو از باکس بیرون آورد و از اون جاییکه جای همه چیز رو میدونست، ظرفی بیرون آورد تا اون ها رو گرم کنه. آب میوهی طبیعی که خریده بود توی یخچال گذاشت و برای زینی که پشت هم عطسه میکرد، سرش رو از روی تاسف تکون داد.
لو- میدونی که آدم های عادی تو این وضعیت میرن دکتر تا زودتر خوب شن دیگه؟ و اینکه مگه دو تا کلمه چقدر ازت انرژی میگیره که نمیگی؟ پیر شدم و تو هنوز توی این موضوع آدم نشدی.چشم هاش رو چرخوند و در جواب اعتراض همیشگی لویی، جواب تکراری ولی از نظر خودش منطقیش رو تحویل داد.
ز- چون وقتی به توی احمق سلام میکنم، بعدش باید خداحافظی کنم و منم از خداحافظی بدم میاد. وقتی از این در میری بیرون نمیخوام فکر کنم که شاید این آخرین باری بوده که دیدمت. خداحافظیای در کنار نیست پس اگر بخوای بری باید برگردی و تمومش کنی. بهش به عنوان یه دلیل فکر کن. یه دلیل برای برگشتن.برای چند ثانیه دندون هاش رو بهم فشار داد تا جواب تندی به زین تحویل نده. هنوز نفهمیده بود که این دوستی تاریخ انقضا نداره یا خودش رو به حماقت میزد؟ ترجیح داد برای اولین بار به عقیدهاش احترام بذاره و چیزی نگه. در هر صورت خداحافظیای در کار نبود.
سوپی که گرم شده بود توی بشقاب ریخت و جلوی زین گذاشت. از شیرینی هاییکه روی کانتر بود برداشت و با احتیاط خودش رو روی کانتر بالا کشید تا روش بشینه.
لو- ولش کن. نه من قانع میشم نه تو. بگو چطور لیامی که سالی یه بار هم مریض نمیشه خونه نشین کردی؟
YOU ARE READING
Plein de vie [ziam]
Fanfiction[Completed] plein de vie ~ full of life وقتی که دروغ جای باور رو گرفته و ترس مثل پیچک دور پاهات جوونه زده و قدرت برداشتن قدم بعدی رو ازت گرفته، قلبی که به درد خو گرفته تورو به کدوم سمت میکشونه؟