سلام.
دلم میخواست به این چپتر اضافه کنم و چیز پرتری بهتون برسونم ولی توی این چند روز چندین بار خوندمش و به نتیجهای نرسیدم.
امیدوارم روز خوبی داشته باشید.🧡
سرش رو به سمت لیام چرخوند و با دیدن محتوای توی دستش متعجب به صورت خستهاش نگاه کرد.
ز- داری چیکار میکنی؟نگاه کوتاهی به زین انداخت و سعی کرد گرهی کور شدهی هندزفری رو باز کنه.
ل- پرواز طولانیه. فیلم دانلود کردم حوصلهام سر نره.یا مجبور به حرف زدن با بغل دستیت نشی! هوشمندانه بود.
با دیدن حالت چهرهی زین که انگار آدم فضایی دیده بود، سریع اضافه کرد:
ل- اون قیافه رو به خودت نگیر.ابرو هاش رو بالا برد و همراه با بالا بردن دست هاش صلح جویانه جواب داد:
ز- فقط کاری نیست که همه انجام بدن.که اگر همه انجام می دادن، از لیام پین فقط یه دونه توی دنیا پیدا نمیشد. اما لیام متوجه قسمت دوم جملهاش که توی ذهنش گفته شده بود، نشد و با چشم های ریز شده تهدیدش کرد:
ل- هنوز بالای خاک لندنیم. اگر تظاهر به سکتهی قلبی کنم هواپیما برمیگرده فرودگاه و توی کمتر از نیم ساعت میرسم خونهام. همین رو میخوای؟انرژی زیادی رو پای راضی کردن خودش برای پا گذاشتن توی فرودگاه گذاشته بود و اگر حالا لجبازانه یا کودکانه به زین می پرید تقصیری نداشت. به قدر کافی با خودش سر و کله زده بود و نیازی به سه ساعت جنگیدن دوباره نداشت. وقتی زین شروع به حرف زدن کرد، بدون اینکه بخواد لحنش رنگ خنده گرفته بود. چیزی که مدت ها بود بهش نیاز داشت و تجربهاش نکرده بود.
ز- نه.
میشه به این بندهی حقیر لطف کنی اجازه بدی همراهت فیلم ببینه؟با اینکه راحت نبودن حتی از حرکات بدنش هم مشخص بود، توی صندلیش جابجا شد تا به زین نزدیک تر شه و یک سر هندزفری رو سمتش گرفت. جلوی بی حوصلگی نگاهش رو نگرفت و جدی هشدار داد:
ل- اگر کسی رو نشناختی وسط فیلم حرف نمیزنی!بدون اینکه جواب بده هندزفری رو از دستش بیرون کشید و با چرخیدن سر لیام به سمت صفحهی گوشی لبخند زد. به قدری از اومدنش خوشحال و شوکه بود که رفتار های به ظاهر بدش فقط دوست داشتنی ترش می کرد. لیام اینجا بود. روی صندلی کناریش نشسته بود، بدن هاشون بهم چسبیده بود و از یک هوا نفس می کشیدن. مثل تصور چند ماه اخیرش از بهشت بود. خودش هم به لیام نزدیک تر شد و سرش رو به پشت تکیه داد.
حتی یک درصد حواسش هم به فیلم نبود. چشم هاش دنبال دست لیام دور گوشی می گشت. روی انگشت هاش و تتو هاش. تتوی جدید ال و پی دو طرف دست هاش که تا به حال ندیده بود. قرمزی کم روی پوستش هم تازگیش رو تایید می کرد. از اونجا به سمت بازوهایی که با بلوز مشکی پوشیده شده بود. تا ماه گرفتگی روی گردنش و ته ریش هاش. تا شونهای که قبلا نیاز نبود برای تکیه دادن بهش تعلل کنه و دلتنگیای که کم نمیشد. به آرومی بو کشید و با حس بوی عطر سرد چشم هاش رو بست تا کمی از آرامش از دست رفتهاش رو برگردونه.
YOU ARE READING
Plein de vie [ziam]
Fanfiction[Completed] plein de vie ~ full of life وقتی که دروغ جای باور رو گرفته و ترس مثل پیچک دور پاهات جوونه زده و قدرت برداشتن قدم بعدی رو ازت گرفته، قلبی که به درد خو گرفته تورو به کدوم سمت میکشونه؟