صدای موج آبی که هر چند ثانیه به سنگ های کنارهی ساحل برخورد میکرد و دوباره دور میشد، میتونست قشنگ ترین لالایی ممکن باشه اگر هر کس دیگهای به غیر از زین پشت اون صندلی نشسته بود. پیراهن نازک و سفید رنگ توی تنش با وزش باد تکون میخورد و مو هاییکه دوباره بلند شده بودن، هم بازی باد شده بود. همونطور که ژورنالش رو از اتفاقات دو روز اخیر پر میکرد زیر چشمی به افق دریا و قایق هاییکه خیلی دور به اسکله بسته شده بودن، نگاه میکرد. میکونوس جزیرهای که بیشتر سال از شلوغی بوتیک ها، رستوران ها و کوچه هاش خواب نداشت، امشب زیادی ساکت به نظر میرسید. در حدی که زین و زوجی که ساعتی بود غرق حرف زدن بودن، تنها مشتری های رستوران دریایی امشب بودن.
برخلاف فضای آرامش بخش اون جا و اینکه بقیهی تیم توی هتل خوابیده بودن، پشت میز سفید رنگ نشسته بود و شات های دیروز که مربوط به جزیرهی سانتورینی میشد، چک میکرد. جزیرهای که با خونه های گنبدی شکل، زیبایی کوچه به کوچهاش و خونگرمی مردم محلیش، قرار نبود به زودی از ذهنش بیرون بره. تیِررا (Tierra) مدلی که باهاش کار کرده بود، توی پیراهن سفید رنگش بی نظیر به نظر میرسید. انقدر خوب که طاقت نیاورده بود و چند تا از عکس ها رو برای لیام فرستاده بود.
با فکر به لیام آه کشید و دوربین رو کنار گذاشت. بعد از بحث طولانیای که داشتن، لیام مثل همیشه از راه سکوت پیش رفته بود. وقتی که زین چمدونش رو میبست حرفی نزد و در مقابل توجیه های پی در پی اون فقط سر تکون داده بود. با وجود همهی این ها تمام مدت به جز تایمی که توی هواپیما بود، ارتباطشون رو حفظ کرده بود و سعی داشت دلخوری لیام رو کم رنگ کنه. حتی موقع غذا خوردن هم چتشون رو ادامه میداد چون برای اولین بار لازم بود ثابت کنه پای حرف هاش هست. هرچند در کنار این ثابت کردن، واقعا از حرف زدن با لیام لذت میبرد.
به اشتراک گذاشتن سمت دیگهای از سفر هاش که کسی ازش خبر نداشت، براش حس تازگی داشت. وقتی استوری های طولانی از زیبایی های یه مکان میذاشت هیچ وقت به بی خوابی ها، خستگی و مشکلاتی که پیش میومد اشاره نمیکرد. و اینکه کسی رو داشته باشی که در عین نبودن فیزیکی، حضور و پشتیباتیش کاملا احساس شه، فقط خیلی خوب بود. با اینکه لیام گفته بود امشب رو پیش هری و لویی میگذرونه و احتمالا گوشی پیشش نبود، چتشون رو باز کرد تا پیام هاشون رو مرور کنه. به عکسی که لیام از جوونهی از خاک بیرون زدهی بابونه فرستاده بود، لبخند زد و به اطراف نگاه کرد. برخلاف همیشه احساس غریبی میکرد. چیزی توی سکوت مخوف دریا بود که مو رو به تنش سیخ میکرد. بعد از تعداد زیادی سفر اولین بار بود که مثل قبل حسش نمیکرد. اون آدرنالین و عطش به دیدن ندیده ها گم شده بود.
با دیدن آنلاین بودن لیام با تعجب به ساعت نگاه کرد. دو صبح بود و با وجود اختلاف زمانی که داشتن اینکه لیام نیمه شبی که صبحش سرکار میرفت بیدار بود، عجیب به نظر میرسید. بدون صبر تایپ کرد.
YOU ARE READING
Plein de vie [ziam]
Fanfiction[Completed] plein de vie ~ full of life وقتی که دروغ جای باور رو گرفته و ترس مثل پیچک دور پاهات جوونه زده و قدرت برداشتن قدم بعدی رو ازت گرفته، قلبی که به درد خو گرفته تورو به کدوم سمت میکشونه؟