خیره به در سفید رنگ یک بار دیگه نفس عمیقش رو بیرون داد و به اطراف نگاه کرد. دستش رو دوباره روی زنگ فشار داد و جلو رفت تا شاید بتونه از چشمی در دیدی به داخل داشته باشه. قبل از اینکه بتونه از حالت چسبیده به در خودش رو جمع و جور کنه، در با شتاب باز شد. توی جاش لق زد و با نفس حبس شده و فک بهم فشرده شده صاف ایستاد. تا اینجای کار رو که گند زده بود. امیدش به بقیهی ماجرا هم با دیدن حالت صورت لیام از بین رفت.ته ریشش بلند شده بود و موهاش زیر کلاه بینی دیده نمی شد. اخم عمیقی روی پیشونیش بود و در کنار اون اخم دوست داشتنی برهنگی بالا تنهاش توجه بیشتری جذب می کرد. بالا تنهی لخت، شلوار گرم کن و کلاه؟ با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کرد و چیزی نگفت.
ل- کدوم احمقی آدرس اینجا رو بهت داده؟
اونی که فامیلیش استایلزه یا واکر خیانتکار؟بدون لحظهای فکر جواب داد.
ز- سوفی فامیلی پائولو رو گرفته؟با تحویل گرفتن قیافهی "آره منظورم فقط به همین بود!" از لیام یک قدم عقب رفت و بیخیال جمله هایی که آماده کرده بود، آه کشید.
ز- زمان بدی اومدم؟با اینکه هنوز هم از بودن زین توی خونهاش رضایت نداشت (محض رضای خدا نشیمن با آشغالی پشت ساختمون فرقی نداشت) کنار رفت تا زین وارد شه. انقدر حواسش پرت دیدن فضای خونه بود که همون اول نزدیک بود دم در پخش زمین شه. با قدم های محتاط تر خودش رو به نشیمن نابود شده ی لیام رسوند که نور زیادش تعجب برانگیز بود. میز قد کوتاهی جلوی کاناپه بود که روش از لپ تاپ، چندین مدل پوشه، پرونده و کاغذ های مچاله شده پر شده بود. سه راهی جایی نزدیک میز، ساندویچ نصفه کف زمین و آبجوی خالی کنارش تصویر رو بدتر کرده بود. اگر کارتن های باز نشده و لباس های ریخته شده روی دستهی مبل رو در نظر نمیگرفت، بقیهی خونه خالی بود. یه جورایی دیدن این صحنه از لیام مرتب بعید بود.
با فهمیدن اینکه زمان زیادی رو صرف زل زدن به آپارتمان لیام کرده، هول شده به طرفش چرخید و با دیدن صورت آمادهاش لبش رو گاز گرفت.
ز- متاسفم که زمان بدی اومدم.با مکث ادامه داد:
ز- سلام هم نکردم.اخم روی پیشونی لیام که از هم باز شد، کمی راحت تر ایستاد. اینکه هنوز هم چرت و پرت گفتن هاش مود لیام رو عوض می کرد حس خوبی داشت. حتی اگر با فکر به اینکه چه موجود خنگی جلوش ایستاده اخمش رو از بین برده بود. همونطور که خم شده بود تا حداقل برگه ها رو از روی مبل برداره، جواب داد.
ل- نه زمان بدی نیومدی.
به نظر میرسه که من اونقدر ها هم که فکر می کردیم منظم نیستم.
YOU ARE READING
Plein de vie [ziam]
Fanfiction[Completed] plein de vie ~ full of life وقتی که دروغ جای باور رو گرفته و ترس مثل پیچک دور پاهات جوونه زده و قدرت برداشتن قدم بعدی رو ازت گرفته، قلبی که به درد خو گرفته تورو به کدوم سمت میکشونه؟