[02]

1.8K 374 609
                                    



بعد از ساعت‌ها حرف زدن و مرور کردن اتفاقات چند ماه اخیر که زین ازشون اطلاعی نداشت، مهمون‌ها که خسته‌ی راه بودن شب به خیر گفتن و اتاق هایی که پر شده بود، بار دیگه زین رو به اتاق لیام کشوند. چراغ راهرو رو خاموش کرد و درب اتاق رو به آرومی پشت سرش بست. نور آبی رنگ چراغ خواب در کنار روشنی ماه که از پنجره روی ملحفه‌ها سایه انداخته بود، تصویر روبروش رو زیباتر می‌کرد. لیامی که بدون هیچ تلاشی برای زیبایی زیر ملحفه‌ها دراز کشیده بود و صورتش رو توی بالشت فرو کرده بود. زین به قسمتی از ملحفه که بین پاهای لیام گره خورده بود نگاه انداخت و بعد به قفسه‌ سینه‌ش که با ریتم منظمی بالا و پایین نمی‌شد.

ز- خوابیدی؟

لیام خسته سرش رو از بالشت بیرون کشید و با اینکه به زور لای یکی از پلک‌هاش رو باز کرده بود، خواب آلود و با صدای بم شده ، جواب داد.

ل- نه هنوز. اشتون خوابید؟

ز- آره بالاخره.

ساعتش رو از دستش بیرون آورد و به رد چرم روی پوستش توجهی نکرد. تقریبا همه‌ی کارهاش ردی روی زندگیش باقی می‌ذاشتن و زین با همین بی توجهی گاهاً آسیب‌های بزرگی از خودش به جا میذاشت. یه جورایی براش عادت شده بود. بعد از چک کردن سرسری گوشیش برای آخرین بار، روی تخت دراز کشید و با حس راحتی عضله‌هاش نفس عمیقش رو بیرون داد. لیام با اینکه از سروکله زدن چند ساعته‌ش با اشتون خسته بود، غلت زد و برای لحظاتی سردرگم به زینی که آماده‌ی خواب بود، نگاه کرد. برای پرسیدن تردید داشت اما به بعد موکولش نکرد.

ل- زین، این سری کی برمیگردی؟

حقیقت این بود که از روز قبل، وقت نکرده بود درست با زین حرف بزنه و امکانش بود که دیر شده باشه. برای زینی که ایمیلش پر از بلیت های ذخیره‌ شده و قرارداد های امضا شده بود، هر ساعتی که می‌گذشت به دیر شدن نزدیک‌تر بود و لیام با گذر زمان این رو یاد گرفته بود اما هنوز هم بهش عادت نکرده بود. زین دستی توی موهاش کشید و همون‌طور که مرتبشون می‌کرد با فکر به برنامه‌هایی که ریخته بود، لبخند زد.

ز- تا وسطای هفته‌ی بعد هستم و بعد دو تا پروژه‌ی پشت هم داریم. ۶ ماهی طول می‌کشه اما بعدش یه استراحت یکی دو ماهه دارم. این دفعه برنامه‌ های جدید هم دارم ولی نمی‌خوام چیزیو لو بدم، بهتره صبر کنی و ببینی.

لیام که انتظارش رو نداشت، تقریبا توی جاش نیم خیز شد و اخم هاش رو توی هم کشید. زمان برای زین با سرعت بیشتری می‌گذشت درست، اما هنوز هم یه چیز هایی مشخص بود. بازه‌ی زمانی ۶ ماهه کمی بیشتر از چیزی بود که بدون مشورت با هم دیگه براش تصمیم بگیرن. نتونست جلوی لحن بدش رو بگیره و خستگی روزش رو توی کلمه‌هاش جا داد.

ل- ۶ماه؟ فکر نمیکنی این یه کم زیاده؟

زیاد بود اما چیز جدیدی نبود. به قدری تکرار شده بود که حداقل برای زین عادی باشه. به سمتش چرخید و به چشم‌هاش نگاه کرد که بین تاریکی اتاق روشنی‌ خودشون رو حفظ کرده بودن. این متفاوت بود. جوری‌که زین هر روز رویاش رو زندگی می‌کرد و این مرد اینجا پشت سر باقی می‌موند تا جور همه چیز رو بکشه. هر کدوم انتخاب خودشون رو کرده بودن اما فشار بیشتری روی لیام بود و این مشخص بود. دستش رو روی بازوی برهنه‌ی لیام گذاشت و بهش فشار وارد کرد تا از حالت تهاجمی‌ای که گرفته بود بیرون بیاد.

Plein de vie [ziam]Where stories live. Discover now