دماي پايين بدن كيونگسو دما بدن خودش رو پايين مياورد...
به راننده التماس ميكرد تا سريع تر بره
عزيز ترين فرد زندگيش بي جون روي پاهاش دراز كشيده بود و اون كاري از دستش بر نميومد...
اشك هاش از چشم هاي خسته از سوزش هميشگي بيرون ميريخت و دست كيونگسو بين انگشت هاش فشرده ميشد:اين بلا رو من سرت اوردم....تو فقط خوب شو قول ميدم جايي برم كه ديگه پيدام نشه....كاش اصلا وجود نداشتم...كاش دوباره بر نميگشتم...لعنت به من كه به دنيا اومدم و اين حال و روز رو براي تو درست كردم....
با رسيدن جلو بيمارستان راننده به سرعت پيدا شد و به كاي كمك كرد كيونگسو رو از ماشين بيرون بياره.
دست هاش رو زير زانو و گردن كيونگسو قرار داده بود و به سمت ورودي بيمارستان ميدويد.
پرستار ها با ديدن كاي برانكاردي رو براش اوردن تا كيونگسو رو روي برانكارد بزاره.
دكتر اورژانس سريع خودش رو به اون ها رسوند و در حالي كه سعي ميكرد كيونگسو رو معاينه كنه سوال هاشو از كاي كه همچنان اشكاش ميريخت ميپرسيد._چيزي خورده؟؟
_فكر كنم الكل....
_غذايي خورده؟؟
_نميدونم....
_چطور بيهوش شد
_داشت باهام حرف ميزد...
هق هقي از گلوش بيرون اومد:داشت باهام دعوا ميكرد كه از حال رفت.
دكتر سرش رو بالا گرفت وبا ديدن حال و روز كاي پرسيد:چيكارش ميشي؟؟
_بهترين دوستمه...
_خيلي عصبي بود؟؟؟
_بدنش ميلرزيد....
_ممكنه فشار عصبي باعثش باشه پرستار لطفا به اتاق معاينه ببرش تا بقيه معاينات رو انجام بدم...
پرستار ها تخت رو به حركت در اوردن و كاي بلافاصله دست دكتر رو گرفت:بدنش خيلي سرد بود تورو خدا بهم بگين چيزيش نشده...
دكتر دستش رو روي دست كاي گذاشت:ضربان قلبش خوب بود نگران نباش ممكنه به خاطر هوا باشه اما بزار بيشتر چك كنم.
كاي نفس اسوده اي كشيد و دست دكتر رو ول كرد خودش رو روي صندلي كنار راهرو انداخت و سرش رو به ديوار تكيه داد:حالا چيكار كنم؟؟
گوشيش رو در اورد و بلافاصله شماره تيفاني رو گرفت.
_كاي؟؟
_تيفاني كجايي؟؟
تيفاني به خاطر صداي پر از بغض كاي تعجب كرد:من تازه رسيدم سئول دارم ميرم خونم چيزي شده.
_كيونگسو حالش بد شده...خودت رو زود برسون.
صداي تيفاني رنگ ترس گرفت:كدوم بيمارستان الان خودم رو ميرسونم.
YOU ARE READING
Return of the rain
Fanfiction☁️نام: بازگشت باران☔️ ⛈كاپل: كايسو🐻🐧 ☁️ژانر: رمنس_ روانشناسي _ درام_ روزمره_اسمات ⛈وضعيت: تمام شده خلاصه فيك📝: كي گفته خاطرات با ارزش ترين دارايي ادم هاست؟؟ كي ميتونه ثابت كنه خاطرات هيچوقت فراموش نميشن؟؟ خاطرات اغلب فراموش ميشن چون....خيلي وق...