شدت بارون به حدي زياد بود كه با هر قطرش سيلي به صورتش ميزد...
نفس كشيدن توي اون هوا از بيني به شدت براش سخت بود و سعي ميكرد هوا رو از طريق دهنش وارد ريه هاش بكنه...
سرعت قدم هاش رو بالا برده بود در حدي كه بتونه همزمان هم كيف روي دوشش رو نگه داره و هم كلاسور بالاي سرش رو كه تقريبا بدون استفاده بود و هيچ مانعي برا عبور بارون به حساب نميومد...
اين همه بد شانسي توي يك روز بي سابقه بود...
و از نظر خودش توانايي ثبت اسمش رو توي گينس داشت..
حدود يك ساعت پيش بهش خبر رسيده بود ماشين حامل لوازمش توي جاده به علت بدي هوا متوقف شده و نميتونه تا فردا يا پس فردا بهش برسه...
كاراي انتقالي توي شركت جديد به شدت بد پيش رفته بود و نتونسته بود امضاي مدير رو بگيره چون مدير بنا به دلايلي كه به نظرش كاملا مضخرف ميرسيد تصميم گرفته بود يك هفته سفر كاريش رو جلو بندازه ...
و از همه بدتر ماشينش بود كه نميدونست كدوم احمقي پنچرش كرده بود
وقتي به سختي اژانس گرفته بود و خودش رو به املاك رسونده بود تا بتونه كليد خونه جديدش رو تحويل بگيره متوجه شده بود شاگرد املاك به طرز احمقانه اي كليد رو اشتباه به يه نفر ديگه داده و مجبور شده بود دو ساعت معطل بشه تا بتونه كليد رو تحويل بگيره ...
و در نهايت توي اوج بد شانسيش كارت اعتباريش مسدود شده بودو نميتونست تاكسي بگيره و خوب كي توي اين روز ها پول نقد همراهش هست؟
به طرز ديوانه واري عصبي بود و كافي بود تنها يك نفر يا يك بد شانسي ديگه سراغش بياد تا خودش رو توي رو خانه هان با دست و پاي بسته غرق كنه...
پوفي از سر حرص كشيد و به سرعت قدم هاش اضافه كرد حتي يه ثانيه ديگه هم نميتونست اين بارون همراه با طوفان رو تحمل كنه...
سرش رو كمي بالا اورد تا بتونه مسير رو بهتر تشخيص بده كه با برخورد هاي زننده قطره هاي بارون روبه روشد مجبور شد...
دوباره سرش رو پايين بندازه اما با همون نگاه كوتاه متوجه شد فاصله چنداني با خونه ويلايي كوچيكش نداره ...
قدم هاي سريعش به حالت نرم دويدن در اومد و سعي كرد از اين اشوب رواني خلاص بشه كه شونش به چيز سفتي برخورد كرد و بدنش به علت سرعت زيادش تعادلش رو از دست داد و روي زمين افتاد...
چشم هاش رو از روي حرص بست و نفس عميقي كشيد الان وقتش بود دنبال طناب بگرده و مستقيم به طرفه رودخونه بره.
_حالتون خوبه اقا؟؟من واقعا متاسفام نميتونستم خوب جلوم رو ببينم.
با اين صدا چشم هاشو باز كرد و دستي مقابل صورتش ديد كه براي كمك بهش به طرفش دراز شده بود...
YOU ARE READING
Return of the rain
Fanfiction☁️نام: بازگشت باران☔️ ⛈كاپل: كايسو🐻🐧 ☁️ژانر: رمنس_ روانشناسي _ درام_ روزمره_اسمات ⛈وضعيت: تمام شده خلاصه فيك📝: كي گفته خاطرات با ارزش ترين دارايي ادم هاست؟؟ كي ميتونه ثابت كنه خاطرات هيچوقت فراموش نميشن؟؟ خاطرات اغلب فراموش ميشن چون....خيلي وق...