نيم ساعتي ميشد كه توي پرواز بودند..
بعد از حرف هاي توي فرودگاه حرف ديگه اي بينشون ردو بدل نشده بود و تقريبا جفتشون سكوت كرده بودند..
سوالات مبهمي كه مدام توي ذهن كاي مشغول حركت بود يه لحظه هم بهش اجازه نميداد چشم هاشو روي هم بزاره و بخوابه ...
كنار اومدن با نفهميدن حرف هاي كيونگسو و ندونستن حقيقت ماجرا اذيتش ميكرد.
چشم هاشو بست و سرش رو به پشتي صندلي تكيه داد..
كيونگسو زير چشمي رفتار هاي كاي رو زير نظر داشت..
ميدونست يه روز بايد همه چيزو بهش بگه اما الان اصلا امادگيشو نداشت يعني به نظر خودش احتياجي هم نبود اون تلاش كرده بود همه چيزو فراموش كنه و موفق هم شده بود البته توي تصوراتش.
"فلش بك"
_چرا اصرار داري توي يه تيم باشيم جونگين؟؟ما ميتونم جفتمون جدا جدا با همگروهي هاي خوبي باشيم كه بتونن برامون اهنگ بنويسن.
_من ميخوام با تو باشم هيونگ خواهش ميكنم.
_منو و تو با هم شانسي براي بردن نداريم بهتره با كسايي كه بهترن همگروه بشيم،
_چرا باهام لج ميكني؟؟
_چون مجبورم ميكني رقيبت باشم..
_ من كي مجبورت كردم؟؟ما قرار بود رفيق باشيم نه رقيب..
كيونگسو بدون نگاه كردن به جونگين به طرف گيتارش رفت و توي دلش جوابش رو داد:چون بايد من ببازم تا تو ببري.
"پايان فلش بك"
كاي چمدون هر دوشون رو از روي ريل برداشت و چمدون كيونگسو رو به دستش داد: من ميرم ماشين بگيرم خيلي عجله نكن.
كيونگسو به دور شدن كاي خيره شد و اروم اروم به همون سمتي كه كاي رفت قدم برداشت
تمام تمركزش رو روي جمله بندي هاش گذاشته بود بايد هر طور شده تكليف اين ماجرا رو مشخص ميكرد
ميتونست به جونگين حق بده كه كلافه باشه چون از چيزي خبر نداشت..
اما ميترسيد از گفتنش پشيمون بشه.
جلود در رسيده بود اما خبري از جونگين نبود كمي اطراف رو نگاه كرد اما نتونست ببينتش خودش رو به گوشه اي كشيد و ترجيح داد به جاي اينكه دنبالش بگرده همين جا منتظرش بمونه.
پنج دقيقه اي از ايستادن ميگذشت اما هنوز خبري از جونگين نبود..
ناخوداگاه دلشوره بدي تمام وجودش رو گرفت...
ممكن بود اتفاق بدي براش افتاده باشه...
كمي با اضطراب اطراف رو گشت و سعي كرد با ايستادن روي پنجه هاي پاهاش دور تر رو هم ببينه اما باز هم خبري نبود.
YOU ARE READING
Return of the rain
Fanfiction☁️نام: بازگشت باران☔️ ⛈كاپل: كايسو🐻🐧 ☁️ژانر: رمنس_ روانشناسي _ درام_ روزمره_اسمات ⛈وضعيت: تمام شده خلاصه فيك📝: كي گفته خاطرات با ارزش ترين دارايي ادم هاست؟؟ كي ميتونه ثابت كنه خاطرات هيچوقت فراموش نميشن؟؟ خاطرات اغلب فراموش ميشن چون....خيلي وق...