04

488 51 40
                                    

_ همه چی از اونجا شروع شد که پدرم با شرکتش از یک شرکت دیگه کلاه برداری کرد از یک مرد به اسم ″کای″ … درست بدبختیه ما از‌همونجا شروع شد .. شرکت ما و شرکت کای ورشکسته شدن و مامورهای پلیس هردوشونو بردن زندان … پدرم میخواست از زندان فرار کنه ولی فهمیدن کجا رفته … پلیسا حق شلیک داشتن و شلیک کردن به سمت پدرم ولی پدرم تعادلش رو از دست داد و تیر قلبش رو مقصد کرد… اینا رو از رئیس اداره شنیدم … بعد از اون مادرم نمیتونست خرج من و خواهرم رو بده . اسم خواهرم رزی بود… دو روز بعد از اینکه کای از زندان بیاد بیرون خواهرم ناپدید شد… چون کای تازه از زندان اومده بود بیرون به اون شک کردیم ولی اون توی کشور دشمن کره زندگی میکرد و رفتن به اون کشور ممنوع بود و نمیتونستیم بریم . مادرم شکسته تر میشد هر روز تصمیم گرفتم ببرمش یه شب بیرون و رستوران رو انتخاب کردم ... مادرم مصموم شد و فقط یک مصمومیت کافی بود تا بمیره در‌این حد دیگه شکسته شد… بعد از مادرم مثل بچه ها به خودم قول دادم پلیس شم و کای رو بکشم چون میدونستم هنوز داره خلاف میکنه و اونقدر از پدرم متنفر بودم که بخوام جزوی از کسایی بشم که اونو کشتن .  و بله بزرگ شدم و به رویام رسیدم اما نه اونجوری که میخواستم… شب ماموریت بود باید میرفتیم کشور دیگه تا بتونیم یک سری خلاف کار رو گیر بندازیم که درست زمانی که توی ماشین بودم پیامکی از یک شماره ناشناس اومد برام. بازش کردم . یک فیلم بود . وقتی باز شد یک صدای اشنا اومد . هر چی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم تا اینکه متوجه شدم خواهرم رزیه ولی فیلم دردناک تر از این بود که بخوام خوشحال باشم خواهرم زندست …
رزی میدوید توی اون کوچه تاریک… و کای پشت سرش قدم میزد
رزی : فکر میکردم دنبال کسی که طعمه خطابش میکنی بدوی جناب کای یا حتی اون بادیگارداری لعنتیتو دنبالم بفرستی
کای لب زد : من دنبال طمعه نمیرم . مانع جلوی راهش میزارم و در همون لحظه قدم زنان به سمتش میرم و گیرش میندازم…
رزی سرش رو برگردوند تا جلوش رو ببینه که کای بهش شلیک کرد…
جسم خونی رزی روی زمین افتاد همونجا جون داد . کای هم با خنده از اونجا دور شد......
برام سخت بود ... درد داشت... برای همین به بهونه ی غذا از ماشین بیرون اومدم و دیگ برنگشتم… چون ماموری بودم که خیلی از جایگاه ها رو ماله خودش میکرد پشتم شایعه ساختن تا رئیس اونقدر از دستم عصبانی بشه که بخواد بکشتم… باند زدم تا بتونم همه رو بکشم ولی دلم به رحم اومد و باند رو هم متوقف کردم … با خودم گفتم بزار زندگیت مثل بقیه باشه برای همین شروع به کار کردم توی بازار سهام  که تو اومدی …

اِما یه چنین احتمالاتی میداد که نیمی از حرف هاش راست باشه و  نیمه ی دیگه رو نمیدونست .  سکوت کرده بود و قصد گفتن  هیچ حرفی نداشت .

WHERE IS MY LIFE?Where stories live. Discover now