10

842 40 33
                                    

بی حوصله ب دوستش سیلور که سرگرم حرف زدن با تلفنش بود و گه گاهی خنده ی ریزی میکرد خیره شده بود و با فنجون قهوه اش بازی میکرد .

اون واقعا از این متنفر بود که وقتی با یکی بیرونه اون فرد با تلفن صحبت کنه .

و بالاخره....
لحظه ی زیبا فرا رسید...
بالاخره صحبتش تموم شد و با یه لبخند احمقانه ای به گوشه ای از کافه چشم دوخت.
اِما رد نگاهش رو دنبال کرد و زوج جوانی رو دید که به نظر میومد واقعا شادن...
سیلور ب طرز احمقانه ای دستش رو روی قلبش گذاشت و لبخندش رو پررنگ تر کرد .
_ فاک یو بچ...نمیبینی اینجا یکی نشسته لعنتی؟
+ هیییی اِما( از روی صندلی بلند میشه) من رفتمم که از زندگیی لذت ببرم
_ خفه شو..منو اینجا میذاری میری پیشه کی ؟
+ اگه بگم مرد رویاهام میزنیم ..؟
_سه ثانیه وقت داری فرار کنی
سیلور از روی صندلی بلند شد و بدون هیچ درنگی از کافه بیرون رفت..
دوباره به لحظات حوصله سر برش شروع شد...
حقیقتا دوست داشت توی کافه بمونه ولی خب حوصله سر بر بود...

《Flash back》

+ اما پارک بودی درسته؟

_ اوهوم

بدون هیچ صبری لب زد: تو دیوانه ای

_ مرسی بهم یاد اوریش میکنی

+ حتما دلت میخواد اون دختری که بخاطر حرفات خودکشی کرده رو نادیده بگیرم پارک

با لحن سردی جواب داد:من فقط بهش واقعیت رو گفتم .. زندگی اون جوری که اون دختره رویا پرداز فکر میکرد نبود منم فقط به اون دختره کوچولو یاد اوری کردم که این جهان دنیای رویاپردازی هاش نیست

+ حتما انتظار داری یه دختر 11 ساله بفهمه زندگی چقدر لعنتیه؟

به صندلیش تکیه داد و با لبخند دردناکی به گوشه ی اتاق خیره شد: مگه من رویا های اون دختر کوچولوی ابنباتی رو داشتم؟ مگه من مثل اون میتونستم هر شب به امید اون فرشته های دندون لعنتی دندونامو زیر بالش بزارم؟ ( لحنش رو تند کرد و با داد گفت) نه نه اشتباه نکن نمیذارم هر دختری که بدنیا میاد بزارم همون رویاهای قشنگشو داشته باشه و در جواب بگم اوهوم اتفاق میفته من بجاش میگم این دنیای لعنتی چه جای افتضاحی برای زندگیه .. ادما دست به هر کاری که بتونن میزنن .. از ادم کشتن گرفته تا تجاوز و سلاخی کردن از گرفتن زندگی یه نفر گرفته تا شکنجه دادنش تا حد مرگ .. نکنه جوابی برای اینم داری؟ وای ببخشید یادم نبود برای توی لعنتی همه چی مث بازی میمونه .

با لحن ارومی جواب داد : خفه شو پارک ... بستری میشی

_ با هزار تا بیمارستان روانی نمیتونی واقعیتی که توی این دنیا میگذره رو پنهان کنی

+ هوم نمیتونم ولی یه کاری رو خوب میتونم اونم گرفتن زندگیته .

پوزخندی زد و گفت : فکر کردی از مرگ میترسم؟ نه نه اشتباه نکن

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 24, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

WHERE IS MY LIFE?Where stories live. Discover now