03

609 59 50
                                    

جلوی کافه ایستاد و واردش شد و روی صندلی نشست .. ساعت 7:15 دقیقه بود .

.

.

.



اِما هی به ساعتش نگاه میکرد . عقربه های رقصان ساعت ″7:35″ رو نشون میدادند و جانگ کوک هنوز نیومده بود …

همینطور داشت به این فکر میکرد که چی بهش بگه که یکی بالا سرش گفت″ سلام″ و روی صندلی مقابلش نشست.

_ سلام…

جانگ کوک : خب

نگاهی به ساعتش کرد ″ 7:37″ دقیقه رو نشون میداد

بلند شد و به طرف جانگ کوک خم شد .

جانگ کوک کمی متعجب شد .
اِما دستش رو به سمت پیراهن جانگ کوک برد و شنود مخفی اون رو غیر فعال کرد.

جانگ کوک کمی متعجب شد .
جانگ کوک : او...اون چی بود؟

_ یه شنودی که توسط یه سری ادم گذاشته شده  و اینکه من فقط مقدار زمان کمی میتونم شنود رو غیر فعال کنم پس فقط به حرفام گوش بده

_ کلک خوبیه..

_  به حرفام گوش بده… من یک مامور پلیسم به اسم افسر پارک … اینجام که باند تو رو که الان کارش رو متوقف کرده رو دستگیر کنم و تو و جین که هر دو قبلا از پلیسای شناخته شده بودین رو تحویل بدم ولی من چنین کاری نمیکنم و یه معامله انجام میدیم

_ خوب اطلاعاتی داری... چه معامله ای؟

_ تو اگه کاری که میگمو بکنی سود خیلی زیادی میبری و اون سود اینه که هم میتونی به شغل قبلیت برگردی و هم من دستگیرت نمیکنم برای یه باندی که انقدر بیکارن که شباشونو توی بار میگذرونند ..

_ چجوری بهت اعتماد کنم

_راه دیگه ای نداری .

_   هوم درسته ولی افسر پارک کسی که سه ساله توی اون اداره ی خراب شده کار میکنه چرا باید به من کمک کنه و بزاره من سود ببرم

_ سوالات خوبی بودن ولی دلیلی نمیبینم جواب بدم ولی بدون انجام ندادن کاری که میگم ضرر زیادی بهت میرسونه  .

جانگ کوک پوزخندی زد و گفت: راه دیگم اینکه فرار کنم و از دست همه چیز راحت شم

خواست بلند شه که دستش توسط اِما گرفته شد

_ تو هر جهنمی که بری پیدات میکنند. یا برمیگردی به شغل قبلیت و سودتو میگیری  یا خودتو باندت دستگیر میشید .

جانگ کوک سرش رو به پایین داد و کلافه دستی به موهاش کشید و لب زد

_ نمیتونم

_چی؟

_ نمیتونم … همین الانش سه نفر توی ساختمون زرد رنگ مقابل کافه و یک نفر به عنوان صاحب گل فروشی دو نفر بادیگارد اون زن که الان جلوی اون هتل ایستاده که حتی خود زن هم جزوی از اون ها هست دارن منو تعقیب میکنند .

+ میدونم .. ساعت 6:30 دقیقه ی عصر میام دنبالت اینجا .. با هم میریم خونه ی من





******************

ساعت 6:30 دقیقه بود و اون الان توی یه ماشین با اون جانگ کوک لعنتی بود ...

.

.

.

سرگرم درست کردن قهوه بود که چیزی رو روی سرش حس کرد  .
جانگ کوک با پوزخند لب زد : فکر کردی میتونم به همین راحتی بهت اعتماد کنم؟

اسلحه رو روی سر اما فشرد اما شلیک نکرد  و با شنیدن صدای الارم گوشی اما که ساعت 7:12قرار بود زنگ بخوره چند لحظه به گوشی خیره شد و

اما از فرصت استفاده کرد و برگشت و دست جانگ کوک رو گرفت و پیچوند و اسلحه رو از توی دستش کشید و اون کسی بود که الان جونه جانگ کوک توی دستش بود . تیر های اسلحه رو در اورد و اونا رو به طرف سطل اشپزخونه پرت کرد و رو به جانگ کوک گفت : جرم خودتو سنگین نکن

و از اشپز خونه بیرون رفت و روی مبل نشست .

جانگ کوک هم متقابلا همین کار رو کرد .

جانگ کوک : همه چی از اونجا شروع شد که…

WHERE IS MY LIFE?Where stories live. Discover now