Chapter 1

831 255 44
                                    

نفس عمیقی کشید. کوله ی مشکی رنگ و تقریبا بزرگشو روی شونه اش جابه جا کرد و سعی کرد بدون اینکه پاش توی چاله های پر آب روبه روش، فرو بره، از اتوبوس قرمز رنگ پایین بره.

سرشو بالاگرفت و به حرکت آهسته ی ابرهای تیره ی بالای سرش خیره شد .بالاخره بعد از یک هفته تکون های مداوم اتوبوس و غرغرهای تمام نشدنی کسانی که همکار صداشون میزد، ولی هیچ وقت باهاشون صمیمی نشد، به بوسان رسیدند.

ضربه ی تقریبا محکمی که به پشتش خورد، وادارش کرد تا نگاهشو از آسمانی که انگار میخواست دوباره شروع به باریدن بکنه، بگیره.

_" اینجا واینسا.. برو به بقیه کمک کن"

رئیس چاقش سرش فریاد کشید. به اجبار سرشو کمی براش خم کرد و با قدم های بلند خودشو به کسانی که سعی داشتند چادر بزرگ سیرکشونو برپا کنند، رسوند. کوله اش رو با اکراه گوشه ای گذاشت و همزمان با فرو بردن سرش توی کلاه بزرگ هودیش ، یکی از مردهایی که درحال جابه جا کردن جعبه های چوبی بود، رو صدا زد.

_" کیوجونگ هیونگ"

و به طرف کیو قدم برداشت. پسر بزرگتر سرشو بالا اورد و با اخمی که نشون ازکنجکاویش برای دلیل صدا زده شدنش توسط پسرجوان روبه روش بود، لبهاشو به هم زد.

_" چیه؟"

_" کمک میخوای؟"

کیوجونگ مکث کرد. نگاهشو به اطراف چرخوند. بعد از کمی فکر کردن، دوباره به سمت پسر کنارش برگشت.

_" چرا چادر خودت رو برپا نمیکنی؟ اینبار رئیس دستور داده هرکسی بخش خودش رو مرتب کنه. و خب از اونجایی که خودت هم خیلی خوب راجب این موضوع آگاهی ، میدونی که هیچ کس ازت دل خوشی ندا ره. پس هیچ کس هم داوطلب نمیشه که چادر دلقک دست و پاچلفتیمونو براش اوکی کنه.."

پسر کوچکتر با پایان یافتن حرف کیوجونگ، آه دردناکی کشید.

_" باشه.. ممنون هیونگ که بهم گفتی"

و قبل از اینکه اجازه بده هیونگش چیزی به زبون بیاره، بهش پشت کرد و ثانیه ای بعد، کیوجونگ تنها شد.

_" پسر بیچاره"

کیو زمزمه کرد و دوباره برگشت سرکار خودش.

🎪🖤🎪🖤🎪

حدود دو ساعت زمان برد تا چادر کوچکشو دور تر از بقیه ی چادر ها، برپا کنه. روی تختش دراز کشید و بدون اینکه به خوردن چیزی برای ساکت کردن شکمش فکر بکنه، به خواب فرو رفت.

فردا شد و همچنان روی تخت تماما چوبی و البته قدیمیش دراز کشیده بود و از سوراخ کوچک روی سقف چادرش، به آسمانی که کم کم تاریک میشد، خیره شده بود.

باران عصر بند آمده بود و دیگه ابری هم در آسمان دیده نمیشد. دوست داشت در سکوت به دو سه تا ستاره ای که تک و تنها توی آسمون نیمه تاریک، خیلی کم میدرخشیدند، خیره بمونه، ولی سر و صدای بیرون چادرش و گذر ثانیه ها، بهش یادآوری میکردند که امشب اجرا داره. هرچند هیچ علاقه ای به داشتن نقش دلقکی با یک لبخند مضحک، نداشت، ولی مجبور بود. برای حقوق هرچند کم ولی کافیش و یه جای خواب درست و حسابی -حتی اگر زیاد راحت نباشه- مجبور بود.

༅•𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐂𝐥𝐨𝐰𝐧⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭ Where stories live. Discover now