Chapter 5 (Last Ch)

735 229 82
                                    

ابرها به سوی یکدیگر کشیده میشدن. قطرات باران، به نرکی سقوط میکردند. موهایی که در چنگ دیگری، گرفتار شده بودند، آهسته آهسته نمناک و خیس میشدند.

اما آن دو، هنوز هم در آغوش یکدیگر، بر روی زمین خاکی نشسته بودند و لبهایشان به بازی خستگی ناپذیرشان ادامه میدادند.

بوسه هایی که گوینده ی همه چیز بودند. بیانگر احساستشون. بیانگر حرفهایی که میخواهند به یکدیگر بزنند. اما باز هم به جدال لبهاشون روی می اوردن. حتی پرندگان اطرافشان هم، روی شاخه ها نشسته بودند. تا نکند که صدای بال زدنشان، مزاحم آن دو شود.

لبهایشان با تشنگی و خستگی از هم جدا شدند و چشم هایی که با فاصله گرفتن پلکهاشون، برای یکبار دیگه به هم خیره شدند.

نفس هاشون سریع و گرم، در اطرافشون رها میشدند. دست هاشون، همچنان روی گردن و صورت یکدیگر بود. و چانیول همچنان در حال شانه زدن موهای پسر جوانتر روبه روش بود. اون موهای خرمایی رنگ.. بدجور شیفته اش کرده بودند. شیفته ی فرار تارهای نازک و نرمشون، آن هم از میان انگشت هاش، براش لذت بخش بود.

بکهیون نفسی گرفت و با بستن پلک هاش، سرش رو روی شانه ی چانیول تکیه داد. لبهای مرطوبش به هم خوردند و صدای آرامش، گوش های مرد بزرگتر رو نوازش کرد.

_" فکر کنم منم دوست دارم..!"

و احساس عجیبی که به ناگهان در قلب چانیول، مانند نسیمی خنک و تکان دهنده، دمیده شد.

انگار در سویی دیگر از جهان، بالهای پروانه ای به هم خورده بودند، و اون بال زدن بی صدای پروانه، باعث شده بود، بتونه امروز اون کلمات رو با صدای شیرین اون پسر بشنوه.

و تنها واکنشش لبخندی بود سبک، و درخشش چشم هایی که برای سالها، تاریک مانده بودند.

🎪🖤🎪🖤🎪

پس از آن روز، به اصرار بکهیون، چانیول با برداشتن ساک کوچک و کوله پشتی سنگینش، به خانه ی اون پسر نقل مکان کرد. و قبول کرده بود، که انجام ندادن این کار و گفتن "نه" به چشم هایی با سادگی تمام و خیسی و درخشش عادیشون، سخت بود. خیلی سخت.
و حالا اونجا بود. روی کاناپه ی هرچند کوچک، ولی راحتِ وسط خانه ی اون پسر.

چانیول قبول نکرده بود در تنها اتاق اونجا، و در کنار اون پسر، روی تخت بخوابه. و با برداشتن پتویی اضافه که بکهیون با لبهایی که آویزان شده بودند، بهش داده بود، و تبدیل کردن کوسن های کوچک اون کاناپه به بالتش، اون کاناپه رو به تخت خودش تبدیل کرد.
و حالا، در حالی که دراز کشیده بود و به سقف تاریک بالای سرش خیره شده بود، به سر و صداهای ریز و غرغر های زیر لبی بکهیون گوش میداد. و این رفتار اون پسر، برای چانیول شیرین بود و خب یه جورایی کیوت.

و دقایقی بعد، با ساکت شدن محیط و قطع شدن صدای قدم زدن های تند و سریع بکهیون، پلک هاش رو روی هم گذاشت.

༅•𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐂𝐥𝐨𝐰𝐧⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭ Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora