روز بعد اینگونه آغاز شد.
برای پسری که بی تابانه، مردمک های چشمهاش، در هر ثانیه روی عقربه های ساعت مچیش میگشتند. پر از انتظار بود. بکهیون لحظه شماری میکرد تا دوباره سر ساعتی که اون سیرک تازه از راه رسیده، اجرا داشت، به اونجا بره. تا شاید بتونه دوباره اون دلقک رو ببینه. تا شاید بتونه ازش بپرسه دلیل اون غم نشسته در چشمهاش چیه. چرا لبخند میزنه و در عین حال انگار دوست داره گریه کنه؟ تا شاید بتونه اینبار لحظات بیشتری رو باهاش بگذرونه. و یا حتی شاید بتونه دلیل تپش دیوانه وار قلبش برای دیدن اون مرد قدبلند رو بفهمه.
و در طرف دیگه ای از بوسان، چانیول از لحظه ای که بیدار شده بود، عین مسخ شده ها، فقط و فقط به چشم های پسری فکر میکرد که روز گذشته، عطر شیرین و شاید وحشیش تا عمق تاریک وجودش نفوذ کرده بود. و صداش مثل لالایی نسیم، توی گوش هاش تکرار میشد.
چانیول به گونه ای در افکارش راجب اون پسر غرق شده بود که حتی وقتی همکارهای غریبه اش هنگام رد شدن از کنارش بهش طعنه میزدند هم، متوجه طعنه هاشون نمیشد.
چانیول راه میرفت. نفس میکشید. پلک میزد. ناهارش رو دور از بقیه میخورد. روی تخت چوبیش دراز میکشید. جسمش درحال انجام تمامی اینها بود. اما روحش کماکان سعی داشت به سمت پسری فرار کنه که آرزو میکرد، کاش دوباره بتونه امروز ببینتش. تا حداقل اینبار اسمش رو ازش بپرسه.
و خب این اتفاق هم افتاد.
ساعاتی بعد، زمان اجرای دوباره ی سیرک نیمه مشهوری بود، که چانیول در آن یک دلقک بود. و بکهیون که زودتر از همه، به اون سیرک اومده بود و دقیقا روی صندلی که روز قبل آنجا نشسته بود، نشست. و نگاهش به پرده ی بزرگی بود که روز قبل از بین آن، اون مرد بیرون آمده بود.
محوطه ی درون چادر کم کم مملوء از آدم ها شد و دیگر جای خالی دیده نمیشد. چراغ ها برای ثانیه ای خاموش شدند و بعد یک نورافکن، تنها روی یک دختر ثابت ماند. اما بکهیون توجهی به اون دختر نداشت. نه به حرفهاش و نه به کارهاش. تنها و تنها روی کسی متمرکز شده بود که از لای اون پرده ی بزرگ بهش خیره شده بود. آن مرد، اونجا بود . و داشت به او نگاه میکرد. برای ثانیه ای فکر کرد که اون مرد چیزی زمزمه کرده. کلماتی مثل"با من بیا". و بکهیون قبل از اینکه بتونه اون جمله رو درک کنه، با پلک زدنی، اون مرد ناپدید شد.
بلند شد.
و بلند شدنش، اعتراض مردم اطرافش رو به همراه داشت. بدون توجه به غرغر مردم. از بینشون رد شد. و از چادر بیرون زد.
با پا به بیرون گذاشتنش، باد خنک و سبکی، روی صورت و لبهای نیمه بازش، بوسه گذاشت و وادارش کرد برای ثانیه ای، پلک هاشو به هم تکیه بده. با باز کردن چشمهاش، دیدش. بهش خیره شده بود. قدمی به جلو برداشت که او چرخید و با قدم های بلندی، مسیر آشنایی رو طی کرد.

STAI LEGGENDO
༅•𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐂𝐥𝐨𝐰𝐧⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭
Storie d'amoreFiction "Crazy Clown" Couple: Chanbaek Genres: Romantic, Drama, Smut Author: Dreamer Summary: "روزی که به عنوان یه دلقک به سیرک ملحق شد، هیچ وقت فکر نمیکرد بتونه بین همه ی آدم هایی که روی صندلی های اطرافش نشسته بودند و به کارهاش میخندیدند و گاها تشو...