Chapter 2

605 233 10
                                    

برای لحظاتی به جای خالی پسر کوچکتر خیره شده بود. و ثانیه ای بعد، غیرارادی با قدم های بلند و آهسته به دنبال اون پسر، پشت سرش راه میرفت. چرا؟ گذاشتش پای کنجکاوی. نه تپش های قلبش.

میدید که پسر کوچکتر به دنبال چیزی یا طبق گفته ی خودش، کسی میگشت. و خودش هم با نگاهی گیج از اتفاقات اون چند ساعت و چند دقیقه ی قبل، فقط به دنبالش حرکت میکرد. تا جایی که به آخرین چادر رسیدند. آخرین چادر. متعلق به دلقک اون سیرک.

از حرکت ایستاد و با نگاهی شاید کنجکاو، منتظر به پسر غریبه خیره شد. پسر به طرف چادر قدم برداشت. براش عجیب بود. اگر اون چادر هم، جزئی از سیرک بود، پس چرا انقدر دور از بقیه ی چادر ها بود؟ و همین سوال باعث شد برای فهمیدن راز اون چادر، مصمم بشه. شاید مردی رو که به دنبالش میگشت رو میتونست اونجا پیدا کنه..! گرچه، اون مرد خیلی  وقت بود که پیدا شده بود.

اما قبل از اینکه نوک انگشت هاش بتونند پارچه ی سنگین و تیره رنگ چادر رو لمس کنند، با شنیدن صدایی، از جا پرید.

_" اون چادر منه.."

اون صدای بم و آرام...

برگشت. و دوباره آن چشم هایی که بی اندازه شبیه به چشم های اون بودند.

_" ببخشید.. من فقط.."

با تته پته شروع به صحبت کرد و اما قبل از اینکه بتونه دلیل اومدنش به اون قسمت رو به مرد روبه روش توضیح بده، با کشیده شدن بازوش و داخل شدنش به اون چادر تیره رنگ، کلمات در گلوش خفه شدند.

با چشم هایی گرد شده و با تعجب به مرد جلوش خیره شد.

_" چیکار میکنی؟"
با صدایی لرزان پرسید. چانیول توی صورتش خم شد و به مردمک های لرزانش خیره شد.

_" تو کی هستی؟"

صدای بمی زمزمه کرد و بدن پسر کوچکتر به لرزه در اومد. چرا؟ هیچ دلیلی وجود نداشت.

_" منظورت چیه؟"

پرسید . اما جوابی پیدا نکرد. و فقط زمزمه ی آرام مرد روبه روش رو وقتی به سمت بیرون از چادرش هلش داد، شنید.

_" برو"

و از چادر بیرون رفت.

اون مرد چش بود؟ از خودش پرسید اما قبل از اینکه بتونه جوابی به سوال خودش بده، با صدای مردی، سرجاش سیخ شد.

_" اونجا چیکار میکردی؟"

انگار عصبانی بود و این از بیرون پریدن کلمات از دهانش با حرص مشخص بود.

_" ازت سوال پرسیدم. توی چادر دلقک چیکار میکردی؟"

دلقک.. دلقک.. دلقک.. دلقک..
پس اون بود.

_" هیچی..."

سریع لب زد و پا به فرار گذاشت.

دوید و دوید و دوید. تا جایی که کاملا از اون سیرک بزرگ دور شد. توی مغزش کلمۀ "چادر دلقک" فریاد کشیده میشد.

چادر دلقک.. چادر دلقک.. دلقک.. دلقک..

پس اون مرد خودش بود.

پس اون چشم ها.. آنها همانهایی بودند که بکهیون رو به خودشون جذب کرده بودند. چشم هایی که تا پای چادر اون دلقک، کشوندش.

و لعنت بهش.. اون مرد، هیچ شباهتی به تصوراتش نداشت. اون مرد، بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد، جذاب بود.

اما هنوز هم چشم های اون مرد بودند که مانند آهنربایی قوی، بکهیون رو به سمت خودشون میکشیدند.

آن لحظه ای که برای اولین بار، نگاهش به نگاه اون مرد گره خورد، میتونست به راحتی سردی و غمی که در چشمهاش نهفته بودند را ببینه. اون مرد داشت لبخند میزد. داشت دیگران را میخنداد. اما خودش...! نگاهش بیشتر از اون چیزی که بشه تصورش کرد، زیر گرد غم، مدفون شده بود.

و آن لحظه بود که تصمیم گرفت تا آن گرد غم رو از بین ببره. نمیدونست چرا..؟! فقط میخواست انجامش بده. یه نیرویی نامرئی به سمت اون مرد میکشوندش و تمام وجودش فریاد میکشید که بلند شو و کاری کن که چشم هایش، مانند لبهاش بخندند.

به خاطر همین، لحظه ای که اون دلقک با میکاپ ساده ای که به بکهیون اجازه نمیداد تا چهره اش رو ببینه، بعد از تعظیم کوتاهی به طرف پرده ی اصلی سیرک رفت، تصمیم گرفت به دنبالش بره.

بره و اون مرد رو، از دنیای سرد و غمناکش نجات بده.
و دقایق آخر نمایش آخر سیرک بود که بکهیون زودتر از همه، به بیرونن جهید. قدم هاش رو به سمت پشت چادر عظیم جثه ی سیرک هدایت کرد.

و هیچ وقت فکر نمیکرد، دقایقی بعد از بیرون اومدنش از اون چادر، بتونه به راحتی با او ملاقات بکنه؛ و انقدر راحت بتونه چشم هاش رو از نزدیک ببینه. چشم هایی که شروع کننده ی همه چیز بودند.
و اما جدا از اون چشم هایی که بکهیون را افسون خود کرده بودند، آن مرد فوقلاده بود. قد بلندش، صورت پُر و لبهایی که نیمه درشت بودند و عطر لعنت شده اش.

آن لحظه ای که به داخل چادر او کشیده شد، عطری که زیر بینیش کشیده شد، باعث شده بود ، در کنار لرزیدن نامحسوس مردمک هاش، کلمات در ذهنش پراکنده بشن. طوری که حتی نفهمید چرا او، از چادرش به بیرون پرتش کرده بود.

و در آخر، سوالی که ان مرد ناشناس ازش پرسیده بود.
توی اون چادر چیکار میکرد؟

فقط رفع کنجکاوی بود؟ یا چیز دیگه ای..؟! هرچند دوست نداشت به اون گزینه های احتمالی بعدیش فکر بکنه. اما خودش هم قبول داشت که همه چیز فقط کنجکاوی نبود. کنجکاویش تنها میتونست بخش خیلی کوچکی از مخزن دلایلش رو پر بکنه.

و اونقدری تمام افکارش محور اون مرد میچرخیدند، که حتی حالا که زیر پتوی گرم زمستانیش، از گرمای اطرافش و در عین حال، خنکی ملافه ی زیرش، لذت میبرد، به او فکر میکرد. و قبل از اینکه چشم هاش غرق در خواب بشوند، تصمیم گرفت فردا هم به اون سیرک بره.

تا شاید فردای آن روز عجیب، دلیل این بیتابی هاش برای دیدن دوباره ی اون چشم هارو پیدا بکنه.

༅•𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐂𝐥𝐨𝐰𝐧⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora