قسمت سیزدهم و چهاردهم

132 33 0
                                    

قسمت سیزدهم
همونطور که هنوز گریه میکردم، پشت سر ارباب زاده و سهون بیهوش، وارد عمارت شدم و ارباب زاده بدون حرف، سهون رو به اتاق مشترکمون برد. بدن بی حس برادرم رو روی تخت گذاشت و گفت
-کنارش بمونین. منم میرم با دکتر تماس بگیرم.
خواستم مخالفت کنم که ارباب زاده سریع از اتاق بیرون رفتم. دست ارباب زاده لوهان رو رها کردم و جلو رفتم و روی تخت نشستم. دفتر رو روی صندلی کوچیک کنار تخت گذاشتم و دست سهون رو گرفتم. با صدایی که به خاطر گریه گرفته بود، گفتم
-سهونی. بیدار نمیشی؟ داری منو میترسونی.
سهون تو کل عمرش حتی یک بار هم سیلی نخورده بود و حالا به خاطر اینکه اسم خدمتکار پشت اسمش اومده بود، مجبور بود این درد رو تحمل کنه. از دست خودم عصبانی بودم. فکر میکردم سهون به خاطر حمایت مستقیم ارباب همیشه از این مسائل در امان میمونه اما حالا این مهمون های جدید، داشتن حسابی تلافی اینهه مدت زندگی آرومش رو سرش در میاوردن. مگه داداش کوچولوی من چه گناهی کرده بود که پدرمادرش خدمتکار بودن؟
موهاش که به خاطر زمین خوردن خاکی شده بود رو نوازش کردم و با صدایی که دلخوریم رو نشون نده، رو به ارباب زاده لوهانی که مشخص بود ترسیده و نگرانه، گفتم
-برین استراحت کنین ارباب زاده.
لوهان سرش رو پایین انداخت. با صدای آرومی لب زد
-تقصیر من بود. من...من متاسفم.
با تعجب به سر خم شده اش خیره شدم و چیزی نگفتم. حس میکردم دارم شاخ در میارم. مغرور ترین ارباب زاده ای که به عمرم دیده بودم، اینطوری سر خم کرده بود و مثل یه بچه ی بی پناه، اشک میریخت و از خدمتکارش عذرخواهی میکرد..!
نیم نگاهی به سهون انداختم و اخمی که بین ابروهاش جا خوش کرده بود. ناخودآگاه لبخند کمرنگی زدم. پس برادر کوچولوی لجبازم موفق شده بود با ارباب زاده ارتباط بگیره و شاید حتی دوست بشه.
از روی تخت بلند شدم و دفتری که انگار خیلی برای سهون مهم بود رو برداشتم. به سمت ارباب زاده رفتم و گفتم
-این دفتر...برای شماست؟
سرش رو بلند کرد و با چشم های عسلی و خیسش بهم خیره شد. اون صحنه انقدر مظلومانه بود که قسم میخورم اگر سریع نگاهش رو ازم نمیگرفت، همونجا به عنوان دوست برادرم و کسی که ازم کوچیکتره، بغلش میکردم که دیگه گریه نکنه.
اشک هاش رو با آستینش پاک کرد و با صدای آروم گفت
-اوهوم.
دفتر رو به سمتش گرفتم و گفتم
-وقتی سهون بیدار شد بهش میگم بیاد پیشتون. بهتره اینجا نباشین.
با تعجب به من خیره شد و پلکی زد. بعد از باز و بسته شدن چشم هاش، چند قطره اشک دیگه روی صورتش افتاد و باعث شد قلبم از دیدنشون درد بگیره. این ارباب زاده چرا انقدر مظلوم بود؟ راستش منو یاد سهون 6 ساله ای مینداخت که با گریه دنبالم راه میوفتاد و ازم میخواست تنهاش نذارم و نرم باغ. منم با چند تا بوسه و وعده ی خریدن آبنبتات براش، دست به سرش میکردم.
بی اختیار دستم رو جلو بردم و روی سر ارباب زاده گذاشتم و موهاش رو بهم ریختم. لبخند کمرنگ اما صادقانه ای تحویلش دادم و گفتم
-تقصیر تو نبود. من برادر کله شقم رو خوب میشناسم.
دستم رو برداشتم و ارباب زاده دوباره با آستینش اشک هاشو پاک کرد. به سمت تخت سهون برگشتم و همونطور که کنارش مینشستم، گفتم
-برین اتاقتون. سهون زود حالش خوب میشه.
ارباب زاده بی صدا سر تکون داد و مثل بچه ای که مادرش تنبیهش کرده، با سر پایین افتاده و قطره های اشکی که مستقیم روی زمین میوفتادن، از اتاق بیرون رفت.
نگاهم رو به سهون دادم و گونه اش که حالا کبود شده بود. دلم برای برادر احمقم که میتونستم بفهمم به خاطر مراقب از ارباب زاده ای که یه زمانی به خونش تشنه بود، به این روز افتاده، سوخت. دستم رو روی موهاش کشیدم و گفتم
-احمق. مگه اون دفتر چقدر مهم بود که به خاطرش کتک خوردی؟
دستش رو نوازش کردم و بوسه ای پشت دستش گذاشتم. چیزی نگذشته بود که در اتاق باز شد و ارباب زاده چانیول وارد شد. با نگرانی روبروم ایستاد و گفت
-با دکتر تماس گرفتم. زود میاد.
نگاهی به ارباب زاده انداختم و گفتم
-نیازی نیست یولی هیونگ. فقط گونه اش کبود شده.
با نگرانی گفت
-اما کسی که سیلی میخوره به این راحتی بیهوش نمیشه.
سر تکون دادم و گفتم
-میدونم. ولی سهون خیلی ضعیف تر از چیزیه که فکرش رو بکنین. تو عمرش هیچوقت حتی تجربه کتک خوردن رو هم نداشته. فکر میکنم بیشتر از اینکه به خاطر درد بیهوش شده باشه، به خاطر شوکی که بهش وارد شده، بیهوش شده.
ارباب زاده نگاهی به سهون انداخت و گفت
-بازهم بهتره دکتر بیاد. اینطوری لاقل نگرانیمون کمتر میشه.
یکم خم شد و دستمو گرفت.
-خوبی؟ خیلی ترسیده بودی.
سر تکون دادم
-خوبم. منم شوکه شده بودم و عصبانی.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از پایین انداختن سرم ادامه دادم
-خیلی خوب شد که تو اونجا بودی هیونگ.
روبروم روی پنجه هاش نشست تا بتونه صورتم رو ببینه.
-نگران نباش. دیگه اجازه نمیدم یه همچین اتفاقی بیوفته.
سرم رو کوتاه بالا پایین کردم و سعی کردم به این فکر نکنم که این حرفش چقدر میتونه امید واهی باشه و واقعی نشه. بلند شد و درست ایستاد. به سهون نگاه کرد و گفت
-باید بگم براش کیسه یخ بیارن.
چیزی نگفتم و ارباب زاده بدون هیچ حرفی، دوباره از اتاق بیرون رفت. نیم نگاهی به سهون انداختم و نفس کلافه ای کشیدم. کاش انقدر قدرت داشتم که بتونم برادرم رو از این زندگی نجات بدم اما تنها کاری که میتونستم براش بکنم این بود که مجبورش کنم درس بخونه. دوباره دستش رو تو دستم گرفتم و مشغول نوازشش شدم.
///////////////////
چشم هام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم. یکم گیج بودم و دلیلش رو نمیفهمیدم ولی گذاشتمش به حساب خسته بودنم. یکم گردنم رو با دستم ماساژ دادم و سعی کردم روی تخت بشینم.
-بالاخره بیدار شدی. خوبی؟
صدای بکهیون هیونگ رو از سمت چپ خودم شنیدم و با تعجب بهش نگاه کردم.
-آره. خوبم.
هیونگ جلو اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت
-خداروشکر. خیلی ترسیده بودم. چند ساعته بیهوشی.
با تعجب پرسیدم
-چی؟ بیهوش؟
سر تکون داد و کنارم روی تخت نشست.
-آره. یادت نیست چی شد؟
یکم فکر کردم و وقتی واقعا نفهمیدم منظورش چیه، گفتم
-نه. چیزی شده؟
با ناراحتی سر تکون داد
-آره. پدر ارباب زاده لوهان بهت سیلی زد و تو بیهوش شدی.
چشم هام به درشت ترین اندازه ی خودشون رسیدن و زبونم قفل شد. یعنی انقدر محکم سیلی خورده بودم که بیهوش شده بودم؟ اصلا...چرا باید منو میزد؟
انگار بکهیون هیونگ متوجه شد به چی دارم فکر میکنم و جواب سوال های ذهنیم رو داد.
-دفتر ارباب زاده رو بغل کرده بودی. اونم شک کرد و خواست ازت بگیره ولی تو بهش ندادی و از دستورش سرپیچی کردی. پدر ارباب زاده انقدر عصبانی شده بود، محکم زد تو صورتت و تو هم افتادی زمین.
دستم رو گرفت و گفت
-خیلی ترسیده بودم. یولی هیونگ هم انقدر نگران بود، سریع پزشک خبر کرد. البته دکتر گفت به خاطر شوک بیهوش شدی.
دستم رو روی سرم گذاشتم و با تعجب گفتم
-یادم میاد که با لوهان رفتیم تو حیاط و نقاشی هاشو بهم نشون داد ولی اینکه سیلی خورده باشم...
بکهیون هیونگ که صورت غرق فکرم رو دید، گفت
-مهم نیست. خداروشکر که الان خوبی. نمیدونی چقدر نگرانت بودم.
لبخندی به صورتم زد و گفت
-حتما گرسنته. میرم برات شام بیارم.
قبل از اینکه قدم از قدم بردار، دستش رو گرفتم و کشیدم.
-وایسا هیونگ. لو...لوهان چی شد؟
هیونگ نگاه ناراحتش رو به چشم هام داد و بعد از نفس عمیقی، لب زد
-چیزی نشد. یعنی، وقتی دیدم بیهوش شدی، ترسیدم پدرش بلایی سرش بیاره، به خاطر همین با خودم آوردمش تو اتاق. الان هم احتمالا تو اتاق خودشه.
دستش رو رها کردم و گفتم
-ممنونم هیونگ.
بکهیون هیونگ دستش رو روی موهام کشید و گفت
-بهش گفتم بیدارشدی میفرستمت پیشش. اول شام بخور، بعد برو.
کوتاه سر تکون دادم و هیونگ با یه لبخند ازم دور شد و از اتاق بیرون رفت. دستی به موهای کوتاهم که هنوز هم طولشون به 5 سانت نرسیده بود، کشیدم و خودمو روی تخت رها کردم. صورتم یکم میسوخت و هنوز نمیدونستم گونه ام رنگ گرفته یا نه ولی چیزی که از صورتم برام مهم تر بود، این بود که الان حال لوهان چطوره. دلم میخواست برم پیشش ولی هیونگ ازم خواسته بود اول شام بخورم. گرسنه ام نبود اما اگه الان شام نمیخوردم، بعدا هم فرصت خوردنش رو پیدا نمیکردم چون زمان شام برای همه ی ساکنین عمارت یکسان بود و میدونستم الان لوهان هم اگر خودخوری نکنه، مشغول شام خوردنه. البته با توجه به شناخت کمی که تو این مدت کوتاه نسبت بهش پیدا کرده بودم، بعید میدونستم با اتفاقاتی که امروز افتاده بود و من خیلی کم و بیش یادم میومد، دل به غذا خوردن بده.
پتو رو از روی پاهام کنار زدم و کف پاهام رو به زمین چوبی رسوندم ولی از روی تخت بلند نشدم. یکم نگاهم رو اطراف اتاق چرخوندم و مشغول یادآوری مکالمه ی هرچند کوتاهم با لوهان شدم. سعی میکردم کم کم اتفاقات رو بیشتر به یاد بیارم اما چیز زیادی نسیبم نمیشد.
کلافه دستی به موهام کشیدم و نفسم رو به شدت از بین لبهام بیرون دادم. دلم میخواست هرچه زودتر هیونگ برگرده و من بعد از خوردن شام، از این بند آزاد بشم و برم لوهان رو ببینم.
انتظارم خیلی طولانی نشد و چند لحظه بعد، هیونگ با یه سینی که چند تا کاسه کوچیک توش چیده شده بود، وارد اتاق شد. سینی رو روی میز کوتاه وسط اتاق گذاشت و گفت
-بیا اینجا سهون.
از روی تخت بلند شدم و وسط اتاق، پشت میز کوتاه چوبی نشستم. هیونگ کاسه برنجم رو روبروم گذاشت و کاسه ی خورشت توفو رو وسط میز گذاشت. کیمچی پیازچه رو هم نزدیک دستم گذاشت و گفت
-بخور. ارباب زاده منتظره.
با تعجب نگاهم رو از کاسه ی برنجم گرفتم و به صورتش دادم.
-چی؟
لبخند کمرنگ و شیطونی تحویلم داد
-گفتم رفیق فابریک جناب عالی منتظرتونه. وقتی داشتم میرفتم آشپزخونه، روی آخرین پله نشسته بود و وقتی برگشتم و دید دارم برات غذا میارم، خیالش راحت شد. چیزی نگفت ولی از چشم هاش هم میشد فهمید چقدر خوشحاله که حالت خوبه.
ناخودآگاه با تصور لبخند روی لبهاش، لبهام رو تو دهنم کشیدم تا من هم لبخند نزنم و به هیونگ عزیزم فرصت مسخره کردن خودم رو ندم.
اما هیونگ که فهمیده بود با شنیدن همین چند جمله چقدر خوشحال شدم، خندید و گفت
-زود بخور برو.
سر تکون دادم و چاپستیک هامو تو ظرف برنجم فرو بردم. یکم از خورشت کیمچی رو چشیدم که هیونگ گفت
-میخوای مثل بچگیات برات قاطیشون کنم؟
نگاه مشتاقم رو بالا بردم و سرم رو تند تند تکون دادم. با دیدن اشیاقم خندید و کاسه برنجم رو گرفت. خورشت رو توی برنجم خالی کرد و چند تیکه کیمچی پیازچه رو روش گذاشت. یکم ماهی کولی سرخ شده توش ریخت و بعد با قاشق چوبی به جون محتویات کاسه ام افتاد. دست هام رو زیر چونه ام زدم و به هیونگم که با جدیت و اخم کمرنگی که بین ابروهاش خونه کرده بود، به کاسه نگاه میکرد و محتویاتش رو قاطی میکرد تا یه مخلوط یک دست بهم تحویل بده. دلم نمیخواست اذیتش کنم ولی ناخودآگاه لب زدم
-چانیول هیونگ خیلی دوستت داره.
با شنیدن صدام، سرش رو بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد. لبخند زدم و کاسه رو از زیر دستش کشیدم. قاشق رو هم از دست بی حسش که به خاطر جمله ام، همه ی زور و تواناییش رو از دست داده بود، بیرون کشیدم و یه قاشق پر از اون برنج نارنجی که با تیکه های سبز پیازچه و تیکه های نقره ای ماهی کولی تزئین شده بود رو وارد دهنم کردم. مشغول جویدن شدم و با چشم های منتظر به صورت هیونگم که هنوز تعجب ازش قابل خوندن بود، خیره موندم. وقتی دهنم نیمه خالی شد، گفتم
-دیدم بغلت کرده بود.
نگاهم رو به ظرف غذام دادم و گفتم
-خیلی خوشحالم که چانیول هیونگ برگشته و دوباره مراقبته. من هیچوقت نمیتونم جوری که اون ازت با جون و دل مراقبت میکنه، مراقبت باشم.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
-خب...انتظار زیادی هم از برادر کوچیک شیطون و احمقت نمیره.
-سهونا.
یکم دیگه از غذام رو خوردم و با دهن پر، گفتم
-نمیخوام دخالت کنم ولی...میخوام بدونی من تا آخرش کنارتم هیونگ. من با رابطه تون حسابی موافقم.
اخم کردم و بدون توجه به این موضوع که اصلا از این عرضه ها ندارم، گفتم
-البته اگر اون هیونگ قد بلند تصمیم بگیره کار اشتباهی بکنه یا اشکت رو در بیاره، حقشو کف دستش میذارم.
بکهیون هیونگ که میدونست دارم شوخی میکنم، خیلی کوتاه لبخند زد و من ادامه دادم
-درسته که دوستش داری ولی نباید بیشتر از من دوستش داشته باشیا.
دستش رو بین موهام فرو برد و بهمشون ریخت.
-حسود.
با خوشحالی یه قاشق دیگه از برنجم که حالا به نیمه رسیده بود، رو تو دهنم ریختم و بعد از یکم جویدنش، به زور گفتم
-من میرم. ممنون بابت غذا.
از جام بلند شدم و قبل از اینکه به هیونگ اجازه اعتراض بدم، از اتاق بیرون رفتم. تمام سعیم رو کردم تا محتویات تو دهنم رو قبل از روبرو شدن با ارباب زاده قورت بدم ولی انتظار نداشتم همینکه از اتاق بیرون میام، با یه لوهان منتظر با چشم های نگران روبروی در مواجه بشم. به زور برنج و خورشتی که نزدیک بود بپره تو گلوم رو قورت دادم و چند تا سرفه کردم تا پره های پیازچه، تصمیم نگیرن به جای ورود به گلوم، وارد دستگاه تنفسیم بشن.
-سلام.
کاملا احمقانه با صدایی که به خاطر خشکی گرفته بود، گفتم و لوهان انقدر نگران بود که اصلا متوجه ضایع بودن وضعیت بینمون نشد.
-خوبی؟
سر تکون دادم و نگاهم رو از چشم های عسلی و ترسیده اش گرفتم. دستی به گردنم کشیدم و سرم رو پایین انداختم و گفتم
-خب...دوست داری بریم تو حیاط؟
در حالی که جو بینمون به شدت معذب کننده تر میشد، سر تکون داد و قبل از من به سمت در ورودی عمارت راه افتاد. نگاهم رو روی فیگور کوچیکش چرخوندم و بعد از چند ثانیه مکث، پشت سرش راه افتادم.
لوهان بعد از بیرون رفتن از در ورودی، بدون هیچ حرفی، به سمت انتهای باغ راه افتاد و من فهمیدم داره به سمت استبل میره و دنبالش کردم. حرفی نمیزدیم. فقط تو اون سرمایی که اگه یکم لباس کم تر میپوشیدی، تا مغز استخوانت رو میسوزوند، به سمت جایی که کمتر پیش میومد سر و کله ی مزاحم هایی از جنس آدم ها پیدا بشه، میرفتیم.
من معمولا سکوت رو دوست نداشتم چون باعث میشد نفهمم باید چیکار کنم و از احساسات آدم های ساکت سر در نمیاوردم. یه جورایی باعث میشد مضطرب بشم و نتونم حرف بزنم اما به طرز عجیبی، اینبار سکوت اصلا ناراحت کننده نبود. حس بدی به این سکوت نداشتم و این عجیب بود اما دوست داشتنی. تعداد چیز های عجیبی که فقط با لوهان دوست داشتنی بودن داشت زیاد میشد...
تو اون سکوت به این فکر کردم که میتونم یه لیست از این چیزهای دوست داشتنی تهیه کنم و اسمش رو بذارم "مجموعه چیزهایی که لوهان بهشون رنگ میده"
مثل شبهای تاریک و ساکتی که ازشون خوشم نمیومد اما حالا تو دل همون شب زده بودم بیرون. مثل بغل کردن یه پسر بجز بکهیون هیونگ و نداشتن هیچ حس بدی و دید زدن یه پسر...این آخری واقعا اعصابم رو بهم ریخته بود چون به مراتب بدن کای بیشتر باید آدم رو جذب میکرد چون کای خیلی به بدنش اهمیت میداد و همش ورزش میکرد؛ اما من هیچ حسی به کای نداشتم.
دیگه کم کم داشتم به این درجه از عرفان در حماقت و جنون میرسیدم که خودم اعتراف کنم لوهان باعث میشه خودمو جای نقش اول رمان های ممنوعه ای که خوندم بذارم و هر روز یه زندگی جدید رو کنار لوهان جدید ساخته ی اون کتاب، شروع کنم.
وقتی به استبل رسیدیم، لوهان خیلی ناگهانی ایستاد اما برنگشت. خیره به موهای مشکی و تقریبا بلندش پرسیدم
-چیزی شده؟
بدون اینکه به سمتم برگرده گفت
-من...متاسفم.
با تعجب از شنیدن عذرخواهی کسی که فکر میکردم اگر آسمون به زمین بیاد، باز هم نمیتونه کسی غیر از خودش رو ببینه و به کسی بجز خودش اهمیت بده، ابروهامو بالا دادم و پرسیدم
-متاسفی؟ برای چی؟
به سمتم برگشت و با سر تقریبا پایین افتاده، گفت
-تقصیر من بود. به خاطر من سیلی خوردی.
دست هام رو جلوی بدنم توهم قفل کردم و گفتم
-تقصیر تو نبود. خودم خواستم. تو که مجبورم نکردی.
سرش رو بلند کرد و بهم اجازه داد چشم های شیشه ای و ترش که هشدار گریه سرمیدادن رو ببینم.
-اما...پدر من تورو زد.
با بیخیالی شونه بالا انداختم
-خب که چی؟پدرت بود. تو که نبودی. تو چرا ازم عذرخواهی میکنی؟
چشم هاش رو دزدید و ادامه داد
-من...من همیشه بقیه رو تو دردسر میندازم. پدرم با هرکسی که سعی میکنم بهش نزدیک بشم، همین رفتار رو داره. به خاطر همین...
جمله اش رو ادامه دادم
-به خاطر همین هیچ دوستی نداری. مگه نه؟
اولش نه چیزی گفت، نه حرکتی کرد. ولی بعدش با یه پوزخند سر بلند کرد. پوزخندش برای مسخره کردن من نبود. میتونستم ببینم با نشون دادن اون پوزخند داره زندگی خودش رو به سخره میگیره.
-میدونی چی عجیبه؟
با لحن سوالی پرسید و قبل از اینکه ازش بپرسم"چی؟" جواب داد
-اینکه پدرم فقط با کسایی که بهم نزدیک میشن اینطوریه و اعتقاد داره همه شون به خاطر منفعت خودشون بهم نزدیک شدن. اما...تقریبا 6 بار تو ماه برام فاحشه میفرسته که یوقت کمبودی احساس نکنم.
قسم میخورم با شنیدن جمله اش، خشک شدم. منظورش رو نمیفهمیدم ولی یه جاهایی از ذهنم بهم تصاویری از غروب رو یادآوری میکرد.
-چ...چی؟
روی کُنده ی چوبی نزدیک در ورودی استبلی که اسب هاش همگی به اتفاق خواب بودن و کوچیکترین صدایی ازشون بلند نمیشد، نشست. سرش رو بین دو دستش گرفت و گفت
-نمیفهمم چرا دارم اینارو بهت میگم ولی...
حرفش رو ادامه نداد. سر بلند کرد و با ناراحتی گفت
-پدرم احمق ترین و بی منطق ترین آدمیه که به عمرم دیدم. از نظرش تمام آدم های اطرافم برام مضرن اما برای اینکه مرد بشم، حتما باید با دخترا بخوابم. تازه به خاطر اینکه وابستگی احساسی به هیچکدومشون پیدا نکنم، هر چند وقت یه بار عوضشون میکنه.
روی زمین نشستم و بی اختیار گفتم
-اما تو فقط 17 سالته.
شونه هاشو بالا انداخت
-فکر میکنی سن من روی تصمیمش تاثیر میذاره وقتی خودش تو 16 سالگیش ازدواج کرد و دو سال بعد بچه دار شد؟
نمیخواستم بفهمه اما خودم میدونستم چقدر عصبانی و کلافه ام. هرروز یه روی جدید از زندگی ارباب زاده ی مورد علاقه ام پدیدار میشد و دلم میخواست باعث و بانی تمام مشکلاتی که پسر روبروم باهاشون دست و پنجه نرم میکرد رو حلق آویز کنم. و هربار بیشتر از قبل بهم یادآوری میشدکه چقدر عاشق اینم که به عنوان پسر یه خدمتکار به دنیا اومدم.
لوهان با صدایی که میتونستم بی حوصلگی و ناراحتی رو همزمان توش احساس کنم، لب زد
-از نقاشی کشیدن منعم کرد و من هربار که یه دختر وارد اتاقم شد، ازش خواستم مدل نقاشیم بشه. اینطوری یه مدت طولانی تو اتاقم میموند. من نقاشی میکشیدم و پدر احمقم فکر میکرد پسرش مشغول خالی کردن شهوتشه.
لبخند کوچیکی زد و به چشم هام خیره شد و من تو اون چشم ها شناور شدم.
-شاید احمقانه به نظر بیاد ولی من حتی اون شب هایی که دختر ها یکی یکی وارد اتاقم میشدن رو دوست داشتم. اونا پول همخوابی میگرفتن و من طرح میزدم. پدرم بدنشون رو اجاره میکرد و بهم اجازه میداد دفتر های بیشتری رو سیاه کنم و همه رو تو چمدون زیر تختم قایم کنم. درسته اون نقاشی ها، چیزهایی نیستن که دلم بخواد به کسی نشون بدم ولی...هروقت خسته میشم، هروقت انقدر گریه میکنم که چشم هام سرخ میشن و باد میکنن و دماغم تا روز بعدش آویزون میشه، هروقت به این نتیجه میرسم که میتونم خودم رو از یه بلندی پرت کنم پایین و به این زندگی داغونم خاتمه بدم، نگاهشون میکنم و با خودم میگم"لوهانا...تو تا اینجا خیلی خوب پیش اومدی. تو میتونی به خواسته ات برسی فقط یکم مونده." و بعدش یکم آرومتر میشم. امیدوار میشم به روزهایی که بالاخره از خانواده ام جدا میشم و برای خودم زندگی میکنم. به جای قایمگی نقاشی کشیدن از دخترهایی که پدرم به اتاقم میفرسته، تو طبیعت قدم میزنم و آزادانه از هرچی دوست داشته باشم طرح میزنم.
با خنده نگاهش رو به روبرو داد وگفت
-شاید هم واقعا هنرمند شدم و نقاشی هام رو به قیمت های بالا فروختم.
لبخند رو لبهاش زیادی صادقانه بود و مقدار زیادی بلند پروازی توی خودش قایم کرده بود. یکم امیدواری و چاشنی کمی از غم. چطور یه لبخند میتونست انقدر معانی مختلف رو توی خودش قایم کرده باشه؟
جوری که انگار هیچ اختیاری از خودم نداشتم، دستم رو جلو بردم و مچ دستش رو گرفتم. انگشت شستم رو نوازشگرانه پشت دستش کشیدم و لب زدم
-من...من مطمئنم تو یه نقاش فوق العاده میشی لوهانا...
صداش زدم و یه حس شیرین تو شکمم پخش شد. یه جوری که انگار مثل گفته ی همه ی اون نویسنده های رمان های ممنوعه، کلی پروانه توشکمم به پرواز در اومد و دلم قنج رفت. من خودم صداش زده بودم اما داشتم از شنیدن اسمش با صدای خودم هم لذت میبردم. دوباره یه مورد به لیست "چیزهایی که لوهان بهشون رنگ میده" اضافه شد. من عاشق اسمش شدم وقتی با صدای خودم میشنیدمش...
لبخند کمرنگ و صادقانه ای روی لبهای صورتیش نشست. پلک زد و کوتاه چشم هاش رو از جلوی نگاهم پنهون کرد و بعد از باز کردن پلکش، بهم خیره شد.
-خوشحالم که انقدر کله شقی سهون. وگرنه تا آخر عمرم هم هیچ دوستی پیدا نمیکردم که بتونم باهاش انقدر راحت حرف بزنم.
لبخند بزرگ و دندون نمایی تحویلش دادم و پرسیدم
-پس...ما دوستیم؟
نگاه خجالتش زده اش رو ازم گرفت
-اوهوم.
بازهم پشت دستش رو نوازش کردم.
-یعنی...دیگه ارباب زاده و خدمتکار نیستیم؟
لبهاش رو تو دهنش کشید و سرش رو به اطراف تکون داد و باعث شد خیلی کوتاه به حرکت موهاش خیره بشم.
-پس الان دیگه...من سهونم و تو لوهان. درسته؟
اینبار به صورتم خیره شد. تو نگاهش رد کمرنگی از تردید رو دیدم اما مثل اینکه پسر روبروم تصمیم گرفته بود مرد بشه و اولین دوست خودش رو انتخاب کنه.
-آره. من و تو...فقط سهون و لوهانیم.
//////////////////////
قسمت چهاردهم
-صبح بخیر خورشید درخشان سئول.
با شنیدن صدای دورگه و خواب آلود ارباب زاده، لبخند زدم و به سمتش برگشتم. نگاهی به چشم های نیم بازش انداختم و گفتم
-صبح بخیر یولی هیونگ. خوب خوابیدی؟
دستش رو تکیه گاه سرش کرد و یکم بدنش رو از روی تخت بلند کرد.
-آره. خوب بود. البته نه به اندازه ی خوابی که دیروز تجربه اش کردم، وقتی تو بغلم بودی.
لبم رو گزیدم و سعی کردم ذهنم رو منحرف کنم. دوباره به سمت گلدون گل رز برگشتم. هنوز هیچ اثری از جوونه های گل رز نبود و این یعنی گلهای رز متعلق به ارباب زاده قرار بود یکم اذیتم کنن. یکم به سمتشون خم شدم و با صدای آروم گفتم
-زودتر بزرگ شین تنبلا. من منتظرتونم. پس کی سرتونو از زیر خاک بیرون میارین و برگ های خوشگلتونو نشونم میدین؟
دست های گرم ارباب زاده دور کمرم پیچیدن و من که اصلا انتظارش رو نداشتم، سریع صاف ایستادم و از پشت تو بغل ارباب زاده فرو رفتم.
فاصله بین بدن هامون به شدت نزدیک بود و منو معذب میکرد اما نمیتونستم حتی لب باز کنم و اعتراض کنم. جالب اینه که میتونستم حس کنم توی یه قسمت از قلبم، یه بکهیون کوچولویی ایستاده و جمله ی"من یولی هیونگ رو دوست دارم" با رنگ سبز نئونی روی پلاکارت تو دستاش، میدرخشه.
قلبم داشت به شدت به قفسه سینم کوبیده میشد و میتونستم حس کنم دست هام یکم به لرزه افتادن. این اولین بار نبود که این حس های عجیب غریب سراغم میومدن اما مثل همیشه قلبم رو درگیر میکردن و باعث میشدن نوک انگشت هام به چند تا تیکه یخ تبدیل بشن. حس سنگینی روی شونه ام، بهم فهموند ارباب زاده چونه شو روی شونه ام گذاشته و باعث شد بیشتر خودمو جمع کنم.
-اذیتت میکنم؟
ارباب زاده بدون پیش زمینه پرسید و من که میدونستم اذیت نشدم، فقط قلب و بدن بی جنبه ام دارن واکنش نشون میدن، بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو به دو طرف تکون دادم.
آغوش گرم ارباب زاده محکمتر شد و صداش تو گوشم پیچید.
-میدونم اذیت میشی ولی کم کم عادت میکنی خورشید کوچولو. پس...فقط یکم تحملم کن تا وقتی که توهم از بغل کردنم خوشت بیاد.
دست یخ زده ام رو روی دستش که دور کمرم حلقه شده بود گذاشتم و با صدایی که خودم هم به زور میشنیدمش، گفتم
-همین الان هم از بغل کردنت خوشم میاد.
ارباب زاده با حس سرمای انگشت هام، بی توجه به جوابی که با صدای آروم زمزمه کرده بودم، سریع دست هاش رو از دور کمرم باز کرد و بدنم رو به سمت خودش چرخوند. وقتی روبروش ایستادم، دست هام رو تو دست هاش گرفت و پرسید
-چرا انقدر دستات سردن؟ دوباره حالت بده؟
نگاهم رو به چشم های درشت و نگرانش دادم و لبخند زدم. تنها کسی که تو دنیا انقدر راحت و سریع نگرانم میشد، یولی هیونگ بود.
-حالم خوبه. هوا که سرد میشه، نوک انگشت هام یخ میزنن.
ارباب زاده دست هام رو بین دست های بزرگ و گرمش گرفت و گفت
-پس از این به بعد همیشه باید دست هاتو بگیرم که گرم بشی. میدونی که دست های من همیشه گرمن.
سر تکون دادم. ارباب زاده نگاهش رو ازم گرفت و دست هام رو بلند کرد و روبروی صورتش گرفت. با تعجب بهش خیره بودم که لبهاش رو از هم فاصله داد و من بازدم گرمش رو روی انگشت هام حس کردم.
حسش...خیلی عجیب بود. انگار شده بودم یه پسر بچه ی شیطون که بدون دستکش، کلی برف بازی میکنه و بعد برمیگرده خونه و با آب گرم دست هاشو میشوره. یه حس گزگز و سوزن سوزن شدن و همزمان یه گرمای مطبوعی که باعث میشه حس بهتری داشته باشی...
با وجود اونهمه حس خوب، ناخواسته لبخندم حذف شده بود. داشتم به این فکر میکردم که چرا اینهمه سال، ارباب زاده ای نبود که اینطور گرمم کنه و یه جا به خودم میومدم میدیدم چقدر پرروام. من یه خدمتکار بودم و پسر روبروم که حالا تو سن 29 سالگیش، کلی مدرک تحصیلی داشت و هرجا اراده میکرد، برای کار دعوتش میکردن، ماشین داشت و صاحب کلی باغ نارنگی بود؛ ثروت پدرش، کل کره رو گرفته بود و هیچکس دقیق نمیدونست چقدر دارایی داره.
من چه حقی داشتم که اینطوری درباره ی ارباب زاده فکر کنم؟
-بکهیونا.
با شنیدن اسمم، سریع سر بلند کردم. نگاهم رو به چشم های ارباب زاده دادم و ارباب زاده با لبخند بزرگی، پرسید
-میای بریم اسب سواری؟
////////////////////
-تموم نشد؟
لوهان با شنیدن اعتراضم، بدون بلند کردن سرش، گفت
-یکم مونده. انقدر عجول نباش.
لبهام رو تو دهنم کشیدم و کنارش روی سبزه ها نشستم و پاهامو دراز کردم. دست هام رو پشتم ستون کردم و بدنم رو به عقب متمایل کردم. نگاهی به گوسفند های سفید و قهوه ای که روبرومون مشغول علف خوردن بودن، انداختم و گفتم
-اگه میدونستم قراره انقدر طول بکشه، زودتر میرفتم پیش کای.
سرش رو برگردوند و با لبهای آویزون بهم نگاه کرد.
-یا...پیشنهاد تو بود که دفترم رو بیارم و نقاشی بکشم.
شونه هامو بالا انداختم
-من چه میدونستم انقدر طول میکشه.
لوهان با خنده گفت
-نکنه فکر کردی نقاشی کشیدن مثل عکس گرفتن فقط یه دقیقه طول میکشه؟
صادقانه جواب دادم
-نه. ولی فکر میکردم فقط ده یا پونزده دقیقه طول بکشه. الان یه ساعته اینجاییم.
لوهان پاک کن سفیدش رو برداشت و همونطور که یکی از خط هایی که کشیده بود رو پاک میکرد، بی ربط به موضوع بحثتمون گفت
-بجز دزدی از سفارت و گشتن تو بازار و خوندن کتاب های ممنوعه، چه سرگرمی هایی داری؟
یکم مکث کردم و گفتم
-بازی کردن. گشتن تو باغ عمارت، اذیت کردن بکهیون هیونگ یا کمک کردن بهش. دوچرخه سواری. بالا رفتن از درخت، شنا کردن، غذا دادن به اسب های تو استبل، فضولی کردن تو کار آشپزهای عمارت.
لوهان خندید
-سرگرمی هات واقعا جالبن.
با پررویی پرسیدم
-تو چه سرگرمی هایی داری؟
حرکت دستش متوقف شد. نگاهش رو روی نقاشیش نگه داشت و لب زد.
-گاهی وقتا که پدرم نیست، رادیو گوش میدم یا نقاشی میکشم.
دوباره مشغول نقاشی کشیدن شد که پرسیدم
-وقتی پدرت هست چطور؟
ناراحت شد. تونستم این رو از حالت صورتش که تو یه لحظه تغییر کرد، متوجه بشم ولی هیچی بهم نگفت و اعتراض نکرد. نفس عمیقی کشید و جواب داد
-تیراندازی، اسب سواری، شمشیر زنی، ووشو.هرچیزی که یه مرد باید انجام بده. کل حیاط خونه مون تو چین با هدف های پوشالی پر شده که کلی تیر تو بدنشون فرو رفته.
دستم رو به نشونه ی همدردی روی شونه اش گذاشتم
-ولی...چانیول هیونگ هم یه مرده. من حتی یک بار هم ندیدم تیراندازی کنه.
لوهان همونطور که سعی میکرد نقاشیش رو کامل کنه، لب زد
-پدر من مثل شوهر خاله نیست. پدر چانیول هیونگ واقعا آدم خوب و مهربونیه.
دوباره حرکت دستش متوقف شد و گفت
-خودت هم میدونی پدر من و پدر چانیول هیونگ، زمین تا آسمون فرقشونه. یکیشون با سیلی سلام میکنه و یکیشون با لبخند. یکیشون میخواد پسرش رو بفرسته وسط میدون جنگ و یکیشون تمام تلاشش رو میکنه تا پسرش رو از این قضایا دور کنه تا آسیب نبینه. یکیشون تمام افتخارش جای تیرهاییه که به خاطر جاسوسی خورده و شلاق هایی که خورده و دهن باز نکرده و یکیشون نجات دادن مردمی که دارن از گرسنگی تلف میشن.
لبخند زد و نگاهش رو از نقاشی گرفت و به من داد. خیره تو چشم هام لب زد
-یکیشون از خدمتکارهای عمارتش ارباب میسازه و یکشون ارباب زاده هارو خدمتکار خودش میکنه.
دستش رو بالا آورد و روی گونه ام گذاشت. بی اختیار چشم هام درشت شدن. انگشت شستش خیلی ملایم روی گونه ام کشیده شد و آروم گفت
-یکیشون با تک تک حرکاتش پسرش رو خجالت زده میکنه و یکیشون با تک تک کارهاش برای پسرش اعتبار میخره.
تلخندی زد و چیزی نگفت اما میتونستم بفهمم هنوز به خاطر اون سیلی از دست پدرش ناراحته و حتی خجالت میکشه. دستم رو بالا بردم و روی دستش گذاشتم. خواست دستش رو عقب بکشه که بهش اجازه ندادم. نگاه رنگیش، رنگ نگرانی گرفت و باعث شد سرم رو پایین بندازم. نمیتونستم تو چشم هاش نگاه کنم و به احساساتی که داشت شکل میگرفت و سعی میکردم جلوش رو بگیرم، بی تفاوت باشم.
-س...سهون.
صدام زد. سعی داشت دستش رو کنار بکشه اما باز هم اجازه ندادم.
-چند دقیقه. فقط چند دقیقه.
ازش فرصت خواستم در حالی که خودم هم نمیدونستم برای چی ازش فرصت میخوام. بودن دستش، جای دست پدرش که هنوز هم کبود بود، چه کمکی میتونست به من بکنه؟ هیچی...
شاید اون لحظه فقط شده بودم یه پسر بچه ی تخس و پررو که دلش میخواد تمام توجه ارباب زاده ی روبروش رو داشته باشه. شاید هم شده بودم نقش اول یه رمان ممنوعه ی عاشقانه که داشت سعی میکرد یه راهی برای آروم کردن قلب بی قرارش پیدا کنه و حالا به گرمای دست کوچیک ارباب زاده اش روی گونه ی کبود، متوسل شده بود.
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. لبهای خشک شده ام رو از هم فاصله دادم و گفتم
-اگه قدرتش رو داشتم، نجاتت میدادم. از این عمارت میکشیدمت بیرون و مثل پادشاه یونگ لو یه شهر ممنوعه میساختم و به پدرت اجازه نمیدادم نزدیکت بشه. دور تا دور شهر رو حصار میکشیدم که راحت از خونه بری بیرون و دنبال سوژه های جدید برای نقاشی بگردی. به جای تیراندازی، بهت یه قول دو قول یاد میدادم و به جای هدف پوشالی برای تیراندازی، برات کتابخونه درست میکردم.
نمیدونستم چی دارم میگم. انگار یه نفر دیگه داشت به جای من حرف میزد. یه نفر که درونم زندگی میکرد و گاهی باعث میشد کارهایی رو انجام بدم که میدونم اشتباهه و حرف هایی رو بزنم که میدونم نباید به زبون بیارمشون.
اون آدم تو بدنم، گاهی انقدر کنترل منو تو دستاش میگرفت که دیگه چیزی از من نمیموند. تو حالتی شبیه خواب و بیداری فرو میرفتم و وقتی دوباره هوشیار میشدم، به سختی یادم میومد چی گفتم و چیکار کردم. مثل اولین باری که احمقانه از دیوار سفارت بالا رفتم و برام تبدیل به سرگرم کننده ترین سرگرمی دنیا شد. یه جورایی...مثل تریاکه. اولش مغزت رو سبک میکنه و باعث میشه هیچی نفهمی و بری تو دل خطر هایی که به نظرت واقعا وحشتناک بودن ولی...بعدش سرخوش میشی. لبخند های عمیق میزنی و مدام کارت رو تکرار میکنی. حتی تو هوشیاری...
این بلایی بود که هربار سر من میومد. اولش با ترس و دست های یخ کرده و سری که از شدت سبکی به دوران میوفتاد، میرفتم تو دل خطر و وقتی هیجانش رو میچشیدم، دیگه نمیتونستم ازش دست بکشم و دلم میخواست هزاربار تو هوشیاری تکرارش کنم.
مثل مراقبت کردن از لوهان، مغرورترین ارباب زاده ی مظلوم دنیا!
چشم هام رو به سختی باز کردم. نگاهم که به نگاه متعجبش افتاد، فهمیدم بازهم خراب کردم. سریع دستم رو عقب کشیدم و لوهان هم بلافاصله دستش رو از روی صورتم برداشت.
هردومون معذب شده بودیم. من مثل بچه ای که تنبیه شده، روی زانو هام نشسته بودم و دست هام رو روی زانو هام ستون کرده بودم و لوهان، مداد مشکیش رو تو دستش گرفته بود و بین انگشت هاش میفشرد اما نقاشی رو ادامه نمیداد. معذب دستی به گردنم کشیدم و گفتم
-من...من میرم زیر یکی از درختا میشینم. نقاشیت تموم شد، بیا اونجا.
لوهان بدون حرف سر تکون داد. نمیتونستم بیشتر از اون جو سنگین بینمون رو تحمل کنم پس زود بلند شدم و از لوهان دور شدم و به سمت درخت های زردآلوی انتهای باغ رفتم.
زیر یکی از درخت ها که بلند تر از بقیه بود، نشستم و بهش تکیه دادم. لوهان دوباره نقاشی کشیدن رو شروع کرده بود. دستی به موهام کشیدم و یکی آروم تو سر خودم زدم و زیر لب گفتم
-خاک تو سرت. واقعا که بی جنبه ای سهون. باید به کای بگم دیگه بهت کتاب نده.
بعد از اینکه این جمله هارو زیر لب و زمزمه وار گفتم، تازه فهمیدم دارم مثل دیوونه ها با خودم حرف میزنم. با هردو دست چنگی تو موهام انداختم و خیره به لوهانی که سعی داشت با ته مدادش، اندازه ی یه چیزی رو اندازه بگیره، گفتم
-دیوونه شدی سهون...دیوونه شدی.
//////////////////////
نگاهی به اسب قهوه ای رنگ و بزرگ روبروم انداختم و با ترس قدمی به عقب برداشتم.
-من...من نمیتونم.
ارباب زاده دستی به زین اسب کشید تا مطمئن شه محکمه. بدون اینکه به سمت من برگرده یا نگاهم کنه، گفت
-نگران نباش بک. من هستم.
به سمتم برگشت و نگاهی به صورت ترسیده ام انداخت.
-هی...یه جوری رفتار نکن که انگار قبلا سوار اسب نشدی.
لبهام ناخودآگاه آویزون شدن. با ناراحتی گفتم
-اونموقع فقط 7 سالم بود.
ارباب زاده سر تکون داد و گفت
-درسته. الان 20 سالته. دیگه نباید بترسی بک.
دست هام رو با استرس تو جیب پیراهن کلفتم فرو بردم و اعتراض کردم
-میترسم. نمیتونم سوارش بشم. تو سوار شو. من از همینجا نگاهت میکنم.
ارباب زاده افسار اسب رو به مردی که کنارش ایستاده بود، داد و به سمت من قدم برداشت. روبروم ایستاد و نگاهش رو تو صورتم چرخوند.
-ما اومدیم باهم اسب سواری کنیم. نه اینکه من سوارش بشم و تو تماشاچی باشی.
دستم رو گرفت و خواست به سمت اسب بکشتم که اجازه ندادم. دست آزادم رو روی دستش گذاشتم و گفتم
-ولم کن یولی هیونگ. دارن نگاهمون میکنن.
ارباب زاده لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
-مهم نیست. به هرحال که همه شون میدونن من و تو چقدر بهمدیگه نزدیکیم.
مچ دستم رو محکم گرفت و دست دیگه شو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت اسبی که واقعا با تموم وجودم ازش میترسیم، کشید. روبروی زین اسب نگهم داشت و قبل از اینکه بفهمم میخواد چیکار کنه، کمرم رو با دو دست گرفت و بلندم کرد. جیغ کوتاهی کشیدم و شونه هاشو محکم گرفتم. وقتی روی زین نشستم، فاصله ام از ارباب زاده خیلی زیاد بود و نمیتونستم شونه هاش رو رها کنم. ارباب زاده دست هاش رو از روی کمرم برداشت و مچ های دستم رو گرفت. به صورتم خیره شد و با یه لبخند مهربون لب زد.
-الان میشینم پشتت و بغلت میکنم. اینطوری دیگه نمیوفتی. خوبه؟
با ترس سر تکون دادم که ارباب زاده گفت
-برای اینکه بتونم بشینم روی اسب، باید اول ولم کنی.
یکی از دست هام رو از روی شونه اش برداشتم. ارباب زاده دست دیگه مو تو دستش گرفت و با اینکه اینطوری واقعا بالا اومدن سخت بود، دستم رو رها نکرد و با گرفتن زین اسب، خودشو بالا کشید.
حتی وقتی پشت سرم نشسته بود هم دستش رو رها نکردم. دو دستی، جوری دست راستش رو بغل کرده بودم که انگار عروسک مورد علاقه مه و اگه نباشه، گریه ام میگیره.
ارباب زاده هم انگار فهمیده بود چقدر ترسیدم چون چیزی نگفت و یه دستی افسار اسب رو گرفت. با پاش آروم به زیر شکم اسب کوبید و اسب راه افتاد. هنوز دست ارباب زاده رو تو بغلم گرفته بودم. گرمای بدن ارباب زاده که صبح برام استرس آور بود، تو این لحظه به شدت آرامش بخش شده بود.
باد آرومی که میوزید، باعث میشد هوای دم غروب پاییز سردتر به نظر برسه. بین موهام میچرخید و مثل اینکه تصمیم گرفته بود تمام موهام رو از روی پیشونیم کنار بزنه. میتونستم صدای پر زدن پرنده هایی که مشغول شیطنت روی درختا بودن رو بشنوم و بین اونهمه حس ترس و اضطراب، یکم قلبم به قلقلک میوفتاد تا سرم رو بلند کنم.
نمیدونم چه مسافتی رو سوار اسب رفتیم تا بالاخره بعد از مدتی که به نظرم خیلی طولانی میومد، صدای ارباب زاده بین صدای پرنده ها و باد، به گوشم رسید.
-بک...سرتو بلند کن.
نفس گرمش مستقیم روی گوشم پخش شد و باعث شد بی دلیل بلرزم...شاید هم خیل بی دلیل نبود اما اون لحظه نمیتونستم به هیچی فکر کنم.
-سرتو بلند کن خورشید کوچولو.
ارباب زاده آرومتر گفت و من گرمای نفس هاشو اینبار روی گونه ام حس کردم. ناخودآگاه تکونی خوردم و سرم رو به سمت ارباب زاده چرخوندم. نمیدونم چرا اما حس کردم برای چند لحظه، همه چیز متوقف شد. نه صدای پرنده ها میومد و نه بادی میوزید که موهام رو از روی پیشونیم کنار بزنه. شاید داشتم خواب میدیدم یا توهم زده بودم ولی واقعا برای چند لحظه نفس کشیدن یادم رفت. کِی من و ارباب زاده انقدر نزدیک بهمدیگه نشسته بودیم که صورتش با صورتم مماس شده بود و فقط چند سانت بین صورت هامون فاصله بود؟
از خودم پرسیدم و بعد از مدت زمان کوتاهی که به مغزم وقت دادم تا موقعیت رو پردازش کنه، یادم اومد که ما هردو روی یه زین نشستیم و نمیتونیم خیلی ازهمدیگه فاصله بگیریم و من الان دقیقا تو بغل ارباب زاده نشستم.
نگاه خیره ی ارباب زاده رو تو چشم هام میدیدم. انگار نگاه هامون بهمدیگه گره خورده بودن و هیچکدوم هم نمیتونستیم این گره رو باز کنیم. عجیب بود. من که یه دختر نبودم با این نزدیکی ذوق کنم پس چرا قلبم تو اون لحظه بازی در آورده بود و داشت خودشو محکم به سینه ام میکوبید؟
باز هم از خودم پرسیدم ولی جوابی نگرفتم.
ارباب زاده زودتر از من، به خودش اومد و نگاهش رو ازم گرفت. دست چپش رو زیر چونه ام گذاشت و مقابل چشم هام که حالا مطمئن بودم تعجب رو داد میزنن، آروم سرم رو به سمت روبرو چرخوند و من تازه متوجه شدم چرا بهم میگفت سرم رو بلند کنم. منظره ی روبروم چیزی نبود که همیشه شانس دیدنش رو داشته باشم.
-این...اینا...
صدای ارباب زاده اینبار بلند تر تو گوشم پیچید.
-اوهوم. اینا همه گل مینان. قشنگن...مگه نه؟
سر تکون دادم و بی حواس، دست ارباب زاده رو رها کردم. باورم نمیشد. تا چشم کار میکرد، زمین سبز پوش بود و با گلهای سفید تزئین شده بود. انقدر فضای روبروم قشنگ بود که نمیتونستم چشم هام رو ازش بردارم. نور خورشید در حال غروب، از کنار بهشون میتابید و گل های سفید تمام سعیشون رو میکردن تا نور رو بازتاب بدن اما خیلی هم موفق نبودن. میدونستم اگر فقط یک ساعت دیرتر میومدیم، با غروب خورشید، گل ها همگی دوباره غنچه میشدن و از اینکه دیر نکردیم، خیلی خوشحال بودم.
-میبینم که خوشت اومده.
سر تکون دادم
-خیلی قشنگه.
ارباب زاده اسب رو به حرکت در آورد و ما از بین دریای گل های مینایی که روی زمین بودن، رد شدیم.
-میدونم تو بهتر از من میدونی اما، گل مینا سه سال طول میکشه تا ریشه شو محکم کنه و گل بده. بعد از اون هم، فقط تا سه سال گل میده و بعد میسوزه.
درست میگفت. من همه ی این هارو میدونستم. سر تکون دادم و منتظر موندم تا بقیه حرفش رو بشنوم. ارباب زاده دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و ادامه داد
-سه سال صبر میکنه و بعد از اون هم فقط سه سال وقت داره زندگی کنه. هرروز با طلوع خورشید، باز میشه و با غروب بسته میشه و یه جورایی، مثل آفتابگردون، خورشید بالای سرش رو میپرسته. به خاطر همینه که نشونه ی بی گناهی، ملایمت و عشق وفادارانه است.
نمیدونستم با این حرفا میخواد به کجا برسه اما تصمیم داشتم منتظر بمونم تا حرفاش تموم بشه. ارباب زاده هم که انگار میدونست من قصد حرف زدن ندارم، ادامه داد
-چند وقت پیش اینجارو پیدا کردم. گل مینا برخلاف آفتابگردون، نیاز به نگهداری زیاد نداره و خودروعه. به خاطر همین فکر کردم با دیدنشون خوشحال میشی.
با تعجب بهش نگاه کردم و ارباب زاده با لبخند جواب نگاه سوالیم رو داد
-این اولین باغ گلیه که خودت نکاشتیش. همیشه میگن آشپز از خوردن غذای خودش لذت نمیبره چون خیلی براش زحمت کشیده و خسته شده. به خاطر همین فکر کردم با دیدن این باغ، خوشحال بشی.
دوباره همون حس سراغم اومد. حس تپش های دیوانه وار قلبم و متوقف شدن زمان. نکنه مریض شده بودم؟
به روبروم خیره شدم و سعی کردم با برانداز کردن گلها، حواسم رو پرت کنم. ارباب زاده راست میگفت. واقعا خوشحال شده بودم و علاوه بر اون، شگفت زده شده بودم. انقدر از عمارت بیرون نمیرفتم که حتی از وجود یه همچین باغ قشنگی خبر نداشتم.
-دوست داری چند تاشون رو برات بچینم؟
ارباب زاده پرسید و من سرم رو به نشونه ی مخالفت، به دو طرف تکون دادم
-نه. گل ها روی ساقه هاشون قشنگن. اگه بچینیشون، زود میمیرن. اصلا...چرا باید گلی که سه سال برای گل دادن زحمت کشیده رو از ساقه اش جدا کنی؟
ارباب زاده کوتاه لب زد"درسته"
بی اختیار سرم رو عقب بردم و به خودم اجازه دادم با پررویی بین بازوهای ارباب زاده فرو برم. ارباب زاده که انگار منتظر این فرصت بود، دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و اجازه داد سرم رو روی شونه اش تکیه بدم. لبهام رو با زبونم تر کردم و گفتم
-دلم میخواد یه همچین باغی داشته باشم که کلش گلکاری شده باشه. یه خونه ی کوچولو آخر باغ با چند تا اتاق که سهون و مادرم بتونن راحت توش زندگی کنن.
ارباب زاده دست هاش رو محکمتر دورم حلقه کرد.
-تو آرزوهات، من نیستم؟
لبم رو تو دهنم کشیدم و چیزی نگفتم. حتی زمزمه کردن "تو توی اتاق من و پیش من زندگی میکنی" هم برام سخت بود، چه برسه به اینکه کاملا واضح بهش بگم چقدر دلم میخواد یه خونه ی چهارنفره ی جمع و جور داشته باشیم و ما هم کنار مادرم و سهون زندگی کنیم. همونطور که خودش قبلا گفته بود.
سعی کردم بحث رو منحرف کنم.
-تو آرزوت چیه یولی هیونگ؟
خندید و سرش رو به سرم تکیه داد. منتظر موندم جوابم رو بده، اما چیزی نگفت. لبهام ناخواسته آویزون شدن اما پا پس نکشیدم و با پررویی، دوباره پرسیدم
-آرزوت...چیه؟
با خنده سرش رو به گوشم نزدیک کرد وگفت
-چطور میتونی سوالی بپرسی که جوابش خودتی بکهیون؟

Hello. I am the cherry freezie... 🍒❄Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ