قسمت پانزدهم و شانزدهم

46 11 0
                                    

قسمت پانزدهم

-رفت.
مست بودم ولی مُصرانه، یکم از مشروبم رو خوردم و ادامه دادم
-یعنی... خودم بهش گفتم بره.
-کار خوبی کردی سهونا.
پوزخند زدم و بدون توجه به قطره های اشکی که روی گونه هام میریختن و پایین میرفتن، لب زدم
-میترسم طاقت نیارم.
بینیم رو بالا کشیدم و بعد از یه نفس عمیق، ادامه دادم
-میترسم روحم انقدر دلتنگش بشه که بازم بازی دربیاره.
سرم رو پایین انداختم. هیونگ با صدای آرومی گفت
-برمیگرده سهون. توهم اینو میدونی.
تلخندی زدم
-آره. اما امیدوارم زمانی به فکر برگشتن نیوفته که دیگه قلبم از دوریش ایستاده.
صدای زنگ آیفون بلند شد. با تعجب و شاید کمی امیدواری، از جام بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. تصویر چانیول روی اون نمایشگر چند اینچی کاملا مشخص بود. دکمه کوچیک سبز رنگ رو لمس کردم و در برای چانیول باز شد. دوباره سرجام، روی مبل برگشتم و دراز کشیدم.
خیلی نگذشته بود که صدای ورود رمز و باز شدن در ورودی توی خونه پیچید.
-سلام.
چانیول گفت و جلو اومد. نگاهی بهم انداخت و پرسید
-خوبی؟
لبخند زدم.
-عالی... مگه نمیبینی؟
چانیول با ناراحتی روی یکی از مبل ها نشست و چیزی نگفت. میدونستم میخواد حرف بزنه ولي نمیتونه.
-بگو. راحت باش چان. هرسوالی داری،بپرس.
چانیول لبش رو گزید و سکوت کرد. فکر کردم شاید واقعا نمیخواد باهام حرف بزنه اما چیزی نگذشته بود که صداش تو گوشم پیچید.
-اون... اینجاست؟
بهش نگاه کردم و چانیول به سختی ادامه داد
- منظورم بکهیون هیونگته.
میدونستم هنوزم باورش نمیشه اما به خاطر حرف های ما و درد هایی که بی دلیل سراغش میان، داره خودشو مجبور میکنه که باور کنه.
-آره. اینجاست.
لب های خشکم رو با زبونم تر کردم و بکهیون هیونگ رو خطاب قرار دادم.
-چانیول میخواد باهات حرف بزنه هیونگ.
هیونگ چیزی نگفت. یه لحظه شک کردم که شاید رفته باشه ولی صدای آرومی از جایی نزدیک به گوشم پخش شد.
-میشنوم.
به چانیول نگاه کردم و گفتم
-همین‌جاست.
چانیول به زور ابدهنش رو قورت داد و پرسید
-واقعا من...دوستت داشتم؟
-آره. دوستم داشتی.
روی مبل نشستم و سرمو پایین انداختم. حس میکردم هرلحظه ممکنه بیهوش بشم.
-میگه آره. تو دوستش داشتی.
چانیول لبش رو گزید و بعد ازیه مکث طولانی گفت
-چطور انقدر مطمئنی که من همون چانیولم؟ هزارتا چانیول دیگه تو این شهر هست. از کجا مطمئنی من دوست پسرت بودم؟
منتظر جواب بکهیون هیونگ موندم. چانیول منتظر به من خیره شده بود و من نمیدونستم چی بگم.
-جواب این سوالت خیلی ساده است. چون منم بهت دل بسته بودم. من یه روحم چانیول. شاید تو فراموشم کرده باشی، ولی من نمیتونم نشناسمت...من چند ساله کنارت زندگی میکنم و تو منو نمیبینی.
حرف هیونگ رو بلافاصله تکرار کردم. چانیول با تعجب بهم خیره شده بود و حرفی نمیزد. میدونستم این حرف ها براش جدید و عجیبه و امکان نداره انقدر راحت همه چيز رو قبول کنه.
حتی نذاشت یه ثانیه بکشه و افکارم رو با صدای بلند تایید کرد.
-اینارو از خودت درمیاری، مگه نه؟
کلافه بهش نگاه کردم و چانیول گفت
-راستشو بگو بهم سهون. تو واقعا با یه روح در ارتباطی؟
چنگی بین موهام انداختم و کلافه از این حالت گیج و نا هوشیار گفتم
-یعنی واقعا فکرمیکنی برای خنده این حرفا رو میزنم؟ بکهیون هیونگ اینجاست. مطمئن باش.
چانیول بلند شد و طلبکارانه گفت
-ازکجا باید مطمئن بشم؟ یه نشونه بهم بده.
با پررویی گفتم
-میخوای بگم دیشب شام چی خوردی و با کدوم فاحشه خوابیدی؟
چانیول با ناراحتی گفت
-بس کن. انقدر منو احمق فرض نکن.
بکهیون هیونگ با صدای بلند گفت
-دیشب تا صبح پلک روی هم نذاشته و دنبال یه نشونه از من گشته و تونسته خونه قدیمی مون رو پیدا کنه.
بلند شدم و دست به کمر، با تعجب و صدای بلند و با حالتی طلبکارانه بین مستی داد زدم
-تو خونه ی قدیمی ما رو پیدا کردی؟ خونه ای که فقط دوروز توش زندگی کردیم؟
چانیول با چشم های درشت شده بهم خیره شد و پرسید
-تو چطوری...
با غرغر حرفش رو قطع کردم
-اگر بکهیون هیونگ بهم نمیگفت، تا کی قرار بود قایمش کنی؟ چطور پیداش کردی؟ حتی کای هم بهم آدرسش رو نداد.
چانیول شونه بالا انداخت و با بیخیالی گفت
-فقط یکم پول خرج کردم.
تلو تلو خوران به سمت اتاقم رفتم و گفتم
-همین الان میریم اونجا.
چانیول بازوم روگرفت و منو نگه داشت.
-دیوونه شدی؟ وقتی انقدر مستی بریم اونجا که چی بشه؟ همین الان هم داری بیهوش میشی.
چشم هام رو بستم و به زور بازشون کردم. میدونستم درست میگه ولی نمیتونستم بیشتر منتظر بمونم.
-بریم. خواهش میکنم چان. من میخوام بفهمم چه اتفاقی افتاده. من باید به ياد بیارم. لوهان داره برمیگرده چین. ممکنه برای همیشه ازدستش بدم.
چانیول بازوم رو کشید و منو داخل اتاق برد.
-بخواب سهون فردا درباره اش حرف می‌زنیم.
داشتم بیهوش میشدم ولی بازم اصرار کردم
-خواهش میکنم چانیولاااا. منو ببر.
چانیول منو روی تحت هل داد و پتو رو روی بدنم کشید. تهدید کرد
-اگر نخوابی، فردا هم نمی‌برمت اونجا.
و من مثل یه بچه کوچولوی حرف گوش کن، سر تکون دادم و راضی شدم. چانیول کنارم نشست تا مطمئن بشه میخوابم و من واقعا نمیتونستم بیشتر از اون مغز نیمه هوشیارم رو بیدار نگه دارم...
////////////////////////////////
-چیز دیگه ای لازم ندارین قربان؟
نگاهی به گلس شامیپین انداختم و رو به دختر مهماندار گفتم
-نه. میتونی بری.
دختر تعظیم کرد و ازم دور شد. همونطور که دفتر زرد رنگ توی دستم رو خیره نگاه میکردم، یکم از شامپینم رو خوردم.
نمیدونستم چرا لحظه آخر، این دفتر کهنه توجهم رو جلب کرده بود و من بدون توجه به عقلم که مخالفت میکرد، اونو با خودم آورده بودم...
هر صفحه که جلوتر میرفتم، دلم برای لوهان قصه میسوخت. تو تنهایی و فکر مرگ کسی که دوستش داره، زندگی کرده بود و هیچکس هم نبود که کمکش کنه.
روز مرگ اون شاعر معروف کره ای رو به حدی دردناک توصیف کرده بود که وقتی اون صفحه رو بستم، قلبم درد میکرد. داشتم کم کم باهاش همزاد پنداری میکردم اما فقط لحظاتی رو که از زندگی گذشته اش حرف می‌زد. پدر دیکتاتوری که داشت و زندگی کلیشه ای و خسته کننده اش. حالا می‌فهمیدم منظور سهون از گفتن اینکه قبلا یه بار زندگیم رو عوض کرده و آزادم کرده، چیه.
اما با وجود حس دلسوزی که به اون لوهان داشتم، هنوز هم نسبت به سهون جدید یا قدیم، حسی نداشتم.  هیچ حسی... نه حتی حس انزجار...
فقط بی‌تفاوت بودم. انگار سهون برام یه غریبه بود. نه اون غریبه ها که نمیشناسیش... از اون غریبه ها که واست آشنان. حس دانش آموزی رو داشتم که چند سال پشت سرهم با یه نفر همکلاسی بوده اما هنوز نمیشناستش و حتی اسمش رو به یاد نداره. همینقدر آشنا و در عین حال غریبه.
صفحه ای رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. گاهی اوقات با خوندن بعضی از توصیفاتش، تعجب میکردم. یعنی اون پسر انقدر به سهون وابسته بود که با وجود اینکه ازدواج کرده بود، انقدر عاشقانه و رویایی درباره اش حرف می‌زد؟ حتی با وجود داشتن یه بچه کوچیک؟
کلافه شده بودم. اون حرف ها و اون جمله های عاشقانه و در عین حال، دردناک داشت اعصابم رو بهم می‌ریخت. اون پسر میدونست سهون مرده و اینطوری باهاش حرف می‌زد. میتونستم ناامیدیش رو حس کنم. عجیب بود که تک تک کلماتش جون داشتن و بهم حسش رو منتقل میکردن. من آدم احساساتی نبودم و اینکه با اون پسر انقدر همزاد پنداری میکردم، به شدت برام عجیب بود...
صدای زنگ گوشیم که بلند شد، با تعجب از جیبم در آوردمش. برای اولین بار یادم رفته بود بذارمش روی حالت هواپیما. نگاهی به شماره ی روی صفحه انداختم و کلافه جوابش رو دادم.
-بله؟
آقای هوانگ بلافاصله گفت
-سلام ارباب جوان.
بی حوصله لب زدم
-بگو.
-تا دوساعت دیگه پروازتون میشینه. من فرودگاه منتظرتون هستم. باید یه سر به شرکت بزنین. یه مشکلی پیش اومده.
دستی به پیشونیم کشیدم و لبم رو گزیدم. هوانگ ادامه داد
-بعد از رسیدگی به شرکت، باید تو رستوران  «شنزن» با پدرتون دیدار داشته باشین. ایشون امروز صبح برگشتن چین.
نفس عمیقی کشیدم و کوتاه گفتم
-خیلی خب. باید قطع کنم.
و بدون هیچ حرف یا انتظاری برای پاسخ، تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی حالت پرواز گذاشتم. سرم رو به پشت تکیه دادم و چشم هام رو بستم. دیدن پدرم بعد از سه ماه آخرین چیزی بود که دلم میخواست اتفاق بیوفته. البته نباید تعجب میکردم. دنیا هیچوقت جوری نچرخیده که من آرزوش رو داشته باشم.
-داریم تیک آف میکنیم قربان.
دختر مهماندار گفت و من سر تکون دادم و چشم هام رو بسته نگه داشتم. خودم ازش خواسته بودم بهم خبر بده. هیچوقت به هیچکس نگفته بودم چقدر از ارتفاع میترسم. تو زندگی من ترس معنا نداشت. من یاد گرفته بودم نترسم و اگر ترسیدم، مخفیش کنم. من با این جمله ی پدرم خو گرفته بودم. «حتی بهترین دوستت بعد از یه مدت میتونه بدترین و سمی ترین دشمنت باشه.» من حق اشتباه کردن نداشتم و ترسیدن و نشون دادن ترسم به بقیه، میتونست به اولین و آخرین اشتباه زندگیم ختم بشه.
انقدر ذهنم مشغول بود که متوجه بلند شدن هواپیما نشدم. چشم هام رو باز کردم و به بیرون خیره شدم. خوشبختانه انقدر ابر توی آسمون روشن سئول بود که نمیتونستم پایین رو ببینم و همین ترسم رو کمتر می‌کرد. من از ارتفاع میترسیدم. از دلبستن و وابسته شدن میترسیدم. از اینکه نحسی من باعث بشه کسی که بهش عادت کردم، آسیب ببینه میترسیدم. من از پدرم... میترسیدم...
من همیشه سعی میکنم همه رو از خودم دور کنم و موفق هم بودم اما... هیچکس هیچوقت نفهمید چرا مشغول دوری کردن از بقیه ام...
هیچکس هیچوقت نفهمید... من از رها شدن میترسم. حتی بیشتر از پدرم...
/////////////////////////////
در خونه رو باز کردم و واردش شدم. چراغ ها رو روشن نکردم و فقط تا وسط هال جلو رفتم.
-سهون میگه تو اینجایی!
خطاب به چیزی که نمیدونستم چیه گفتم. نفس عمیقی کشیدم و موهامو چنگ زدم.
-مطمئنم سهون دیوونه شده وگرنه امکان نداره یه روح...
بغضم رو قورت دادم و بدون توجه به حرف های قبلیم، لب زدم
-سهون میگه تو کسی هستی که تو زندگی قبلیم عاشقش بودم.
پوزخندی به خودم زدم و روی یکی از مبل ها نشستم.
-میدونم دیوونه شدم ولی... باید حقیقت رو بدونم. تو... واقعا اینجایی؟
منتظر موندم ولی خبری نشد. نه مثل فیلم های ترسناک، حرکت چیزی رو کنارم حس کردم و نه صدایی از هیچ چیزی بلند شد. نفس کلافه ای کشیدم و گفتم.
-چیزهایی که سهون میگفت، با عقل جور درمیومد ولی نه قسمت آخر حرفاش که درباره تناسخ بود. من فقط باور میکنم من و سهون و اون پسر رو اعصاب چینی به همدیگه ربط داریم ولی اینکه میگه روحمون تناسخ پیدا کرده برام... مسخره است!
روی مبل دراز کشیدم و گفتم
-میدونم احمقانه است اما من به تک تک حرف های احمقانه ی سهون هم باور دارم پس... فقط باور میکنم یه کسی مثل تو... که نمیدونم دقیقا چی هستی، وجود داره و باعث تمام درد های لعنتی و مسخره ایه که دارم تجربه میکنم.
چشم هام رو بستم و سعی کردم خودم رو آروم کنم و موضوعات زیادی که تو این چند ساعت متوجهشون شده بودم رو تو ذهنم مرتب کنم. یک عمر به هرکسی که درباره تناسخ حرف زده بود، خندیده بودم و حالا نزدیک ترین فرد به من، روی همین موضوع جوری پافشاری می‌کرد که نمیتونستم کاری بجز قبول کردن انجام بدم. در اصل هنوز هم بهش باور نداشتم ولی برام این مهم بود که دلیل این حس لعنتی رو پیدا کنم و شاید به سهون هم کمک کنم دلیل درد های بی دلیلش رو بفهمه.
کلافه از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم درحالی که سعی می‌کردم به درد توی سینه ام که نمیدونستم به چه دلیل لعنتی شروع شده، بی توجه باشم...
////////////////////////////////
-آقای لو چطور میخواین این 12 درصد رو جبران کنید؟
-شما باید پاسخگو باشید.
-من تمام پول بیمه شوهرم رو توی شرکت شما سرمایه گذاری کردم. الان از درصد من چیزی هم مونده با این وضعیت؟
با عصبانیت دست هام رو محکم روی میز کوبیدم و با چشم های سرخ نگاهم رو بینشون چرخوندم. همه ی اون آدم های پیر و جوون روبروم، کل زندگی مالی عالی شون تا به امروز رو به من مدیون بودن. به اینهمه سال بیخوابی کشیدنم و رها کردن زندگی شخصی که میتونستم داشته باشم و ندارم.
-وقتی تو پول غلت میزدید، اصلا یادتون بود یه آدمی به اسم لوهان وجود داره؟
با عصبانیت پرسیدم و صاف ایستادم.
-شما به من اعتماد کردین. من تو این مدت کوتاه تعداد شعبه های مجموعه شراب سازی LUtus رو از 4 تا رسوندم به 7 تا. کاری که پدرم تو کل زندگیش انجام داده بود رو من تو 6 سال انجام دادم و هرروز کلی صفر به حساب های بانکیتون اضافه کردم. تو کل این مدت حتی یک بار به شرکت سر نزدین اما حالا به خاطر این کسری دارین منو بازخواست میکنین.(لوتوس یا نیلوفر آبی در اصل Lotus نوشته میشه ولی چون اسم خانوادگی لوهان LU نوشته میشه، ترکیب اسم خانوادگی لوهان و نیلوفر میشه LUtus)
عصبانی دوباره با دست هام روی میز کوبیدم و توجهی به گز گز عجیبش نکردم.
-مگه من مردم که نگران این 12 درصد کوفتی هستین؟
یکی از سهامدارا گفت
-12 درصد این حجم از پول خیلی بیشتر از چیزیه که تو داری نشونش میدی.
پوزخند زدم و لب زدم.
-جمعی از احمق ها..!
بی اختیار خندیدم و گفتم
-12 درصد؟ داری باهام شوخی میکنی؟ این 12 درصد سود فروش یک سال محصول فقط به یه کشور مثل تایلند هم نمیشه.
ایستادم و کتم رو توی تنم صاف کردم و گفتم.
-اینجا جای بچه بازی نیست. ماها بیزینس رو می‌شناسیم و میدونیم بالا پایین داره. اگر فکر میکنین بیزینس مافوق شماست و وظیفه داره هرماه حقوق ثابت بهتون بده، دارین اشتباه میکنین. اگر با بالا پایین شدن بیزینس آشنایی ندارین، همین الان سهمتون رو بگیرین و هر جا که دوست دارین سرمایه گذاری کنین.
بدون هیچ حرف دیگه ای، به سمت در ورودی رفتم و از اتاق کنفرانس خارج شدم. هوانگ بلافاصله پشت سرم راه افتاد و گفت
-پدرتون تو رستوران منتظر شما هستن.
نفس عمیقی کشیدم. دیدار با پدرم بعد از مدت قرار نبود به این راحتی ها پیش بره. سریع وارد آسانسور شدم و به حرف های هوانگ درباره ی کسری ها و ضرر هایی که شرکت دیده بود، گوش دادم. میدونستم 12 درصد واقعا رقم بزرگیه اما این رو هم میدونستم که یه شوی تبلیغاتی کوتاه میتونه جبرانش کنه. به هرحال مجموعه شرکت های LU واقعا شناخته شده بودن.
از آسانسور خارج شدم و دستم رو روبروی هوانگ گرفتم و گفتم
-کافیه. تنها میرم.
هوانگ خواست مخالفت کنه که بدون توجه به حرفهاش، به سمت رولزرویس مشکی رنگم رفتم. راننده ایستاد و در عقب رو برام باز کرد اما بی توجه بهش، جلو رفتم و در سمت راننده رو باز کردم و سوار شدم. سریع ماشین رو روشن کردم و بازهم بدون توجه به هوانگ و راننده ی متعجبم، پامو روی گاز گذاشتم...
//////////////////////////////////

قسمت شانزدهم

استرس داشتم. نمیدونستم چی باید بهش بگم. اگر ازم درباره سهون می‌پرسید، چی باید میگفتم؟ اگر به خاطر اینکه بعد از یه هفته هنوز سهام شرکت بالا نیومده بود بازخواستم می‌کرد، چی باید جواب میدادم؟
ذهنم پر بود از کلی سوال های بزرگ و کوچیک و کلی نگرانی. من نباید ترسم رو نشون میدادم اما پدرم یکی از بزرگترین ترس های زندگیم بود و من تا الان، حتی برای یه لحظه هم توانایی مقابله باهاش رو نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم و اخم کردم. اخم کردن یکی از راهکار هام شده بود برای وقت هایی که میخواستم چشم هام که انگار هنوز صداقت قبل رو داشتن، زیر سایه ی ابروهام پنهان بشن و ترسم رو لو ندن.
تقه ای به در زدم و وارد شدم. مثل همیشه پدرم یه همراه ناشناس داشت. یه زن که شاید اولین و آخرین باری بود که پدرم رو میدید. من بعد از اینهمه مدت هنوز نمیتونستم با جین آه ارتباط برقرار کنم اونوقت پدرم هر روز و هرهفته دوست دختر هاشو عوض می‌کرد و با هر زن و دختری که سرراهش قرار می‌گرفت، لاس میزد. نمیدونستم علت اینه دختر ها انقدر سریع باهاش احساس راحتی میکردن، چی بود. اینکه تو سن 65 سالگی توانایی و جذابیت عجیبی داشت ... یا ثروت عجیبی که داشت...!
بی توجه به مردی که مشغول ور رفتن با روبان لباس دختر کنارش بود، جلو رفتم و تعظیم کردم.
-روز بخیر.
مرد روبروم بلافاصله گفت
-بشین.
با قدم های محکم به سمت صندلی روبرو رفتم و روش نشستم. نیم نگاه سرسری به پدرم انداختم و دست هام رو توی هم قفل کردم تا در مواقع نیاز، بتونم حرصم رو روشون خالی کنم.
-جین آه بهم زنگ زده بود.
مشتم رو تنگ تر کردم. اصلا حوصله ی حرف زدن درباره ی جین آه رو نداشتم.
-چرا انقدر باهاش بد رفتار میکنی لوهان؟ اون دختر نامزد توعه.
سرم رو پایین انداختم.
-شما درست میگین پدر.
مرد روبروم بلافاصله گفت
-درسته که نمایشگاه اون پسره بسته شد اما هنوز کسری سهام رو جبران نکردی.
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم که گفت
-میخوام ازدواجتون رو برای سه ماه دیگه ترتیب بدم. گفتم از الان خبر داشته باشی. بهتره سریعتر کارهارو راست و ریست کنی لوهان. ازدواجتون به هیچ وجه نباید عقب بیوفته.
شوکه، بزاق تلخ شده مو قورت دادم و بی اختیار و مثل همون آدم آهنی همیشگی، لب زدن
-بله پدر.
پدرم با رضایت سر تکون داد و گفت
-شروع کن بخور.
قفل دست هام رو باز کردم. جای انگشت هام پشت هردو دستم سفید شده بود. یکم صبر کردم تا خون دوباره به دست هام برسه و بعد چاپستیکم رو برداشتم. یکم از گوشت اردک روبروم برداشتم و توی دهنم گذاشتم. من میدونستم اون تیکه قراره تا آخرین ساعت صحبت هامون توی دهنم بمونه و مدام و مدام جویده بشه چون من توانایی قورت دادنش رو ندارم.
-فقط بهم بگو چقدر میگیری واسه امشب... همینقدر ساده!
صدای خنده های اون دختر اذیتم می‌کرد. حرف های پدرم که بیشرمانه با صدای بلند، جوری که انگار داره درباره ی معمولی ترین موارد صحبت میکنه،  خطاب به اون دختر زده میشد، بیش از حد آزارم میداد.
چطور میتونست انقدر وقیحانه درباره ی رابطه ی یک شبه شون و پولی که به دختر میداد حرف بزنه درحالی که من... پسرش روبروش نشسته بودم؟
چاپستیک بین انگشت هام میلرزید. دلم می‌خواست سریعتر از اون اتاق لعنتی برم بیرون اما می‌دونستم اینکار از نظر مرد روبروم اشتباهه و مجبور بودم تحمل کنم.
شاید یکی از دلایلی که دلم نمیخواست با جین آه ازواج کنم همین بود. پدرم و رفتارش با دختر ها و رفتارش با خودم. اگر من هم بعد از ازدواج شبیه اون مرد میشدم چی؟
یعنی دل آهنی من به خاطر کارهای پدرم اینطوری شده بود؟
صدای زنگ گوشیم بلند شد. عذرخواهی کردم و از جیبم درش آوردم. نیم نگاهی به اسم جین آه انداختم و گفتم
-عذرمیخوام پدر. جین آه ست. باید جوابش رو بدم.
پدر بی توجه به من به حرف زدن ادامه داد و من بی صدا و خوشحال از این اتفاق، از اتاق بیرون رفتم و تماس رو قبول کردم.
-سلام لوهان. خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم.
-آره خوبم. چطور؟
صداش گرفته بود و من اینو خوب می‌فهمیدم ولی نمیخواستم به روش بیارم.
-بهم خبر ندادی که رسیدی. نگران شدم.
سرم رو پایین انداختم
-درسته. متاسفم. خیلی سرم شلوغ بود.
-میدونم. این رو هم میدونم که بد موقع بهت زنگ زدم. متاسفم. فقط... خواستم مطمئن بشم حالت خوبه و اینکه... بهت بگم دوستت دارم.
دست آزادم رو توی جیبم فرو بردم و خیره به کفش هام کوتاه و بی توجه به ابراز علاقه اش، لب زدم.
-باید برم.
-شبت بخیر عزیزم.
جین آه گفت و من بدون هیچ حرفی، تماس رو قطع کردم. نمیدونم میدونست یا نه ولی... اون «دوستت دارم» هایی که می‌گفت، روم تاثیری نداشت.. هیچ تاثیری. البته... اینطوری نیست که کس دیگه ای هم بتونه روم تاثیر بذاره. قلب آهنی من به هیچکس اجازه ی ورود نمی‌ده...
روی پاشنه ی پام چرخیدم و به در چوبی خیره شدم. باید برمیگشتم ولی این کار سخت ترین کار دنیا به نظر می‌رسید. دستی به کتم کشیدم و اخم رو به آغوش ابروهام برگردوندم و با قدم های محکم جلو رفتم...
/////////////////////////////////////
نگاهم رو به عکسی دادم که حالا روی زمین، به دیوار تکیه داده شده بود. تا چند روز پیش برای آویزون کردنش روی دیوار، کلی شوق و ذوق داشتم و حالا داشتم بدون هیچ حرفی، پایین اومدنش رو خیره نگاه میکردم.
-خوبی؟
بدون برگشتن، لب‌ زدم
-تا خوب چی باشه...
یوجونگ به عادت همیشگیش بغلم کرد و با لبهای آویزون به صورتم خیره شد.
-از اینکه بهش گفتی بره، پشیمونی؟
سرمو به دوطرف تکون دادم
-نه. از اینکه گفتم بره پشیمون نیستم. از این پشیمونم که چرا بغلش نکردم. روحم دلتنگشه یو...
یوجونگ با مسخره بازی گفت
-منو بغل کن خب.
میدونستم اینکارا رو میکنه حالمو بهتر کنه. نیمچه لبخندی زدم و گفتم
-خیلی خب. الان خوبم. انقدر بهم نچسب.
یوجونگ ازم فاصله گرفت و گفت
-یاااا آدم‌ با دوست پسرش اینطوی رفتار نمیکنه.
با قدم های آروم به سمت تک صندلی توی سالن رفتم و روش نشستم. یوجونگ روبروم ایستاد و گفت
-دروغگو. معلومه پشیمونی که گذاشتی بره.
چیزی نگفتم و یوجونگ ادامه داد.
-برمیگرده هیونگ. نگران نباش.
باز هم چیزی نگفتم. یوجونگ کلافه گفت
-بس کن. این سهون رو دوست ندارم. طور دلت میاد بهم بی توجهی کنی؟
لبخند زدم و بهش نگاه کردم که گفت
-گول لبخند هاتو نمیخورم. پاشو باید منو ببری بیرون.
بازوم رو گرفت و بلندم کرد. سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که گفت
-راه دیگه ای نداری. زود باش.
میدونستم اگر قبول نکنم، سالن رو میذاره روی سر‌ش پس تصمیم گرفتم همراهیش کنم. همینکه خواستم بلندشم، بازوم رو رها کرد. برگشت و با صورت‌ متعجب و ترسیده بهم خیره شد و آروم لب زد
-یه چیزی بالا جا گذاشتم، تو زودتر برو.
بدون توضیح بیشتر با قدم های سریع ازم دور شد و من با تعجب با نگاهم دنبالش کردم. عجیبه. مطمئنم یوجونگ میخواست بریم بیرون... پس چرا اینطوری فرار کرد؟
-سلام.
با شنیدن صدای دخترونه ای، نگاهم رو از راه پله ای که یوجونگ ازش بالا رفته بود، گرفتم و به سمت صدا برگشتم. دختری تقریبا همسن خودم، روبروم ایستاده بود. می‌شناختمش. زیبا بود و همین بهم اجازه نداد سریع جوابشو بدم... راستش داشتم حسودی میکردم...
میتونستم بفهمم چقدر برای ظاهرش وقت گذاشته. فقط دستمال گردنش کلی پولش بود. پیراهن گرون قیمتش ترکیبی از قهوه ای و کرم بود و مثل یه لاته ی گرم، دوست داشتنی به نظر می‌رسید. بی اختیار لبخند زدم. میدونستم دختر روبروم کیه و قلبم داشت به درد میومد اما نمیتونستم لبخند نزنم.
-سلام. چطور میتونم کمکتون کنم؟
دختر که فکر می‌کرد نمیشناسمش،خیره به پشت سرم، لب زد
-من نامزد لوهانم. لی جین آه.
رد نگاهش رو گرفتم و متوجه شدم به تابلوی بزرگ عکس مورد علاقه ام از اوه سهون و لوهان، خیره شده.
به سمتش برگشتم و دست هام توی جیبم انداختم و سعی کردم نگاهش رو منحرف کنم
-رئیس لو برگشته چین.
سر تکون داد
-میدونم. اومدم باهاتون حرف بزنم.
دستی به موهام کشیدم و با دستم به در تنها اتاق توی نمایشگاه اشاره کردم. دختر روبروم به سمت اتاق رفت و من پشت سرش حرکت کردم. جین آه وارد اتاق شد و ایستاد. به سمت مبل رفتم و گفتم
-بفرمایید بشینین.
سر تکون داد و روی یکی از مبل ها نشست. روبروش نشستم و بی مقدمه پرسیدم
-چرا افتخار این آشنایی نصیبم شده؟
نامزد دزد قلبم، موهای بلندش رو با متانت عقب داد و گفت
-من فقط یه سوال ازتون دارم.
-بفرمایید.
لب هاش رو با زبونش تر کرد و دست هاش رو روی دامن کرم رنگش مشت کرد. نگران سؤالش بودم و وقتی پرسید، نگران‌تر شدم.
-شما... لوهان رو دوست دارین؟
نمیخواستم جواب بدم چون هیچ اعتماد به نفسی نداشتم اما با وجود لرزش نا محسوس بدنم، پوزخند زدم
-کی گفته من لوهان شی رو دوست دارم؟
آرامش توی چهره اش خیلی عجیب بود. انگار میدونست اومدنش میتونه تخریبم کنه و به همین خاطر اومده بود!
-من دوستش دارم. پس میتونم بفهمم حستون به لوهان چیه.
بالاتنه ام رو جلو کشیدم و آرنج هام رو روی زانوهام تکیه دادم. به زمین زیر پام خیره شدم و گفتم
-اشتباه نکن من دوستش ندارم.
سر بلند کردم و نگاهم رو بهش دادم.
-من عاشقشم. ما... بدون اینکه خودمون بخوایم بهمدیگه گره خوردیم خانم لی.
به زور وبا صدای تحلیل رفته، لب زد
-اما شما... همجنسین!
ابرو بالا دادم.
-مگه فرقی هم میکنه؟
چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. لبهام رو با زبونم تر کردم و گفتم
-تاحالا وقتی بهش خیره شدی، حس کردی نفس کشیدنت بهش بنده؟
بهم خیره شد و من با لبخند ادامه دادم
-من هر لحظه این حسو دارم.
نگران شده بود... چرا؟ مگه لوهان دوستش نداشت؟ مگه لوهان هرجا میرفت روی نامزدش تاکید نمی‌کرد؟ پس چرا من این نگرانی عجیب رو توی نگاهش میدیدم؟
-تو نمیتونی با لوهان باشی... یعنی... لوهان نمیتونه با تو با‌شه. بهتره از خواب بیدار بشی.
لبخند زدم
-اونی که خوابه... من نیستم.
نمیخواستم بیشتر از این باهم همصحبت بشیم. بلند شدم و گفتم
-متاسفم من یه جلسه دارم و باید برم.
آره... من یه جلسه داشتم... یه جلسه با خودم و عکس لوهان و جمعی از مشروبات رنگو وارنگ توی خونه...!و البته شاید روح برادرم!
بدون توجه به دختر توی اتاق، بیرون رفتم. اصلا دلم نمیخواست باز هم با اون دختر که میدونستم طعم لبهای لوهان من زیر زبونشه، همصحبت بشم.
-صبر کن. من هنوز حرفام تموم نشده.
همونطور که پشت سرم میومد، گفت و با سریع کردن قدم هاش، روبروم ایستاد. کلافه نگاهم رو به دیوار کنارم دادم. دلم نمیخواست نگاهم بهش بیوفته. هربار بهش نگاه میکردم جمله ی لوهان توی سرم میچرخید.  «جین آه دوست دخترم نیست، نامزدمه.»
جین آه پرسید.
-چرا انقدر از خودت مطمئنی. لوهان گی نیست.
جوابی ندادم که گفت
-وارد این بازی نشو اوه سهون. من زمینت میزنم.
لبخند زدم. جلو رفتم و روبروش، به فاصله ی یه نفس ازش ایستادم. خیره تو چشم های مشکی رنگش، لب زدم.
-بازی؟ من وارد هیچ بازی ای نشدم خانم لی و مسلما زمین هم نمی‌خورم. تو چقدر به لوهان مطمئنی؟ مطمئنی اونی که قراره زمین بخوره... خودت نیستی؟
دوباره ازش فاصله گرفتم و همونطور که به سمت در ورودی میرفتم با صدای بلند گفتم
-خودتو خسته نکن. انتخاب آخر با من و تو نیست. اونی که انتخاب میکنه... ترسو تر از ما دوتا، زمین رو قبل از شروع بازی، خالی کرده. برش گردون. اونموقع شاید فرصت بازی کردن داشته باشیم!
گفتم و از ساختمون خارج شدم. حرف زدن با اون دختر وقتی میدیدم بی هیچ نقصی و با اون میزان اعتماد به نفس روبروم می ایسته، اذیتم می‌کرد. چرا ذره ای شیطنت یا خباثت تو نگاهش نمیدیدم؟ چرا انقدر مظلومانه بهم نگاه می‌کرد؟ مگه همیشه اون دختری که میاد و تو رابطه ی دوتا پسر دخالت میکنه و سنگ میندازه، آدم بده ی داستان نیست؟ چرا جین آه انقدر مظلوم و بی آزار به نظر می‌رسید؟
کلافه توی ماشینم نشستم و پیشونیم رو روی فرمون گذاشتم. خودمو کوچیک کرده بودم و بهش گفته بودم لوهان رو برگردونه. مطمئنم فهمیده بود من هیچ تاثیری روی لوهان نداشتم که از اون خواستم لوهان رو برگردونه. لوهان... به حرف های من توجهی نمی‌کرد...
و من... هیچ راه ارتباطی با لوهان نداشتم. تنها راه ارتباط ما، گذشته مون بود... گذشته ای که خوب می‌دونستم چقدر تلخه و ممکنه لوهان رو بترسونه و بیشتر از الان فراری بده.
در ماشین باز شد و یوجونگ کنارم نشست. نگاه بیجونم رو بهش دادم و یوجونگ که فهمید حال دلم خیلی خرابه، دستش رو روی موهام کشید و گفت.
-باهاش حرف زدی؟
بی اهمیت نسبت به سؤالش، گفتم
-به خاطر اینکه باهاش حرف بزنم، یهو تنهام گذاشتی؟
سر تکون داد و من کلافه صاف نشستم. یوجونگ با نگرانی دستش رو عقب کشید و گفت
-ناراحتت کردم؟ معذرت میخوام.
دستی به موهام کشیدم و گفتم
-مهم نیست. باید اتفاق میوفتاد.
یوجونگ سرشو به بازوم چسبوند و درحالی که کاملا مصنوعی خودشو لوس میکرد، گفت
-یعنی انقدر منو بخشیدی که بریم پیتزا بخوریم؟
بی اختیار و ناگهانی خنده ام گرفت. یوجونگ با دیدن خندیدنم، لبخند زد و عقب نشست.
با خنده گفتم
-یعنی همیشه به فکر شکمتی.
یوجونگ پشت چشم نازک کرد و گفت
-وقتی هی منو خرگوشه صدا میزنی و با یه کیف لوئی ویتون منو دوست پسر خودت میکنی و فرصت رل زدن رو ازم میگیری، باید جورش رو هم بکشی دیگه.
سر تکون دادم و گفتم
-بله بله شما درست میگین. بریم پیتزا بخوریم.
یوجونگ لبخند بزرگی زد و مثل یه خرگوش شیطون خودشو روی صندلی تکون داد و مثل یه بچه گفت
-آخ جون. بریم بریم.
باز هم خندیدم. یوجونگ همیشه حس و حالم رو عوض می‌کرد. ماشین رو روشن کردم و درحالی که داشتم سعی می‌کردم نیم ساعت گذشته رو از ذهنم حذف کنم، گفتم
-بریم شکم خرگوش کوچولو رو سیر کنیم.

Hello. I am the cherry freezie... 🍒❄Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ