قسمت هفدهم و هجدهم

36 11 0
                                    

قسمت هفدهم

پرونده رو بستم و گفتم
-ببرش برای آقای سو.
هوانگ سر تکون داد و پوشه ی کوچیکی به اندازه ی یه برگه ی A5رو روی میز گذاشت. با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم
-این چیه؟
پوشه رو برداشتم و هوانگ در جواب سوالم گفت
-پدرتون گفتن برمیگردین کره. برای فردا براتون بلیط گرفتم.
تعظیم کرد و مقابل چشم های متعجبم از اتاق بیرون رفت. فقط دو هفته از اومدنم به چین گذشته بود و حالا باید دوباره برمیگشتم...
کلافه از این «عروسک خیمه شب بازی» بودن، از روی صندلی بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم. نگاهم رو روی ماشین ها و آدم هایی که اون پایین مشغول رفت و آمد بودن، چرخوندم. چند نفر از اون آدما مثل من، نقش یه عروسک رو داشتن؟
با خنده ای که ناخودآگاه سراغم اومده بود، لب زدم
-تنها کسی که برای زندگی من تصمیم نمیگیره، خودمم.
خورشید داشت غروب می‌کرد. آسمون نارنجی شده بود و من بی حس به تصویر روبروم نگاه میکردم. یه صحنه ی معمولی و کلیشه که هرروز میدیدمش و هرروز نسبت بهش بی حس تر میشدم.
-مطمئنم این صحنه از نظر سهون، رمانتيکه!
با شنیدن صدای خودم، سرجام خشک شدم و نفسم گرفت. برام خیلی عجیب بود که بدون اینکه بخوام و بهش فکر کنم، به یاد سهون افتاده بودم... چرا؟ دلیل این یادآوری چی بود؟ مگه من و اون پسر چه رابطه ای داشتیم؟
چنگی بین موهای مرتبم انداختم و خم شدم. نه. نه. نههه. من به سهون فکر کرده بودم. لعنت بهش. لعنت به اون دفتر خونی احمقانه که روم تاثیر گذاشته بود. من اینطوری نبودم. لوهان اینطوری نبود. لوهان هیچوقت با دیدن یه صحنه ی کلیشه به یاد بقیه نمیوفتاد. ذهن و قلب و بدنش انقدر نسبت به اطراف بی اهمیت بود ولی حالا...
داشتم میترسیدم. انگار مغزم رو شست و شو داده بودن و سهون رو توش جا داده بودن. احمقانه بود ولی واقعی...
روی صندلی نشستم و به صحنه ی نارنجی و رمانتيک-احمقانه ی روبروم که باعث شده بود یاد اون پسر بیوفتم، خیره شدم. به خودم فرصت فکر کردن دادم و فهمیدم اینکه زودتر برم کره، اصلا هم بد نیست. میتونم از شر اون دفتر احمقانه خلاص بشم و به افکارم سرو سامون بدم.
با خوشحالی از روی صندلی بلند شدم و کتم رو برداشتم. سوئيچم رو برداشتم و به سمت در ورودی رفتم. باید برمیگشتم خونه...
////////////////////
-میشه بلند شی هیونگ؟
یوجونگ خودشو کنارم روی تخت انداخت و با چشم های منتظر و تا حدودی مظلوم، بهم خیره شد. حتی سعی نکردم لبخند بزنم...
-میخوام بخوابم یو. اذیتم نکن.
یوجونگ با لبهای آویزون سرشو بهم نزدیک کرد و پیشونیش رو به بازوم تکیه داد
-پاششوووو~
سرشو مثل یه گربه به بازوم مالید و غر زد
-یه هفته اس از خونه بیرون نیومدی. نمیگی خرگوشت دلش برات تنگ میشه؟
کلافه یکم هلش دادم و پتو رو روی سرم کشیدم. یوجونگ که لج کرده بود، با صدای بلند گفت
-یااااا... من اینهمه راه نیومدم دنبالت که تو به خاطر اون پسره، منو نادیده بگیری.
-برو دنبال کار خودت یو. من واقعا حوصله ندارم.
یوجونگ از روی تخت بلند شد و تخت رو دور زد. روبه‌روی جایی که سرم قرار گرفته بود، روی زمین نشست و با لحنی آروم و مظلوم گفت
-هیونگ خواهش می کنم بلند شو. این سهون، سهونی که من می شناختم نیست. یکم تکون بخور. تا کی میخوای زانویی غم بغل بگیری؟ پاشو دوربینت رو بردار بریم چندتا عکس بگیریم از این حال و هوا در بیای.
بیشتر بدنم رو جمع کردم و سرم رو توی بالشتم فرو بردم.
-باشه. خودتو قائم کن. ولی من بلدم از اون پیله ی پشمالویی که دور خودت پیچیدی، بیارمت بیرون.
حس کردم بلند شد. صدای قدم های محکم و سنگینش که ناراحتی رو بازتاب میکردن، توی اتاق پیچید و بعد از شنیدن صدای بسته شدن در ورودی، متوجه شدم رفته.
پتو رو از روی صورتم کنار زدم و روی تخت نشستم. به خاطر یو جونگ مجبور شده بودم مدت طولانی خودمو زیر پتو حبس کنم و کاملا می دونستم الان صورتم قرمز شده و به خاطر کم بودن اکسیژن ورم کرده. از روی تخت بلند شدم و به سمت میزم رفتم. حوصله هیچی رو نداشتم اما دلم میخواست با یه نفر حرف بزنم.
از طرفی مطمئنا نمیتونستم وسط روز به اندازه ای مشروب بخورم که کاملا مست بشم و بکهیون هیونگ رو ببینم. محرم اسرارم الان در دسترس نبود، پس مجبور بودم به چند تا عکس عکس و خاطره فراموش شده بسنده کنم. چنگی به بسته کاهی رنگ عکس ها زدم و برشون داشتم. دوباره با قدم های آهسته به سمت تخت برگشتم و خودم رو روش پرت کردم. این تخت، بالشت ها و پتوی کرم رنگ روش و تک آینه ای که توی اتاقم بود، شده بودن همدم لحظات رقت انگیز و جدیدم.
پاکت عکس ها رو برداشتم و روی تخت برعکسش کردم. تمام عکس ها روی پتوی کرم رنگ پخش شدن و من فرصت کردم برای دفعه ای تعدادش از دستم در رفته بود، بهشون خیره بشم و غبطه بخورم به سهونی که ۷۶ سال پیش فرصت داشت اونقدر مستقیم و عاشقانه، به چشمهای ارباب زاده ی آزاد شده از بند، خیره بشه.
در حالی که من حتی نمی تونستم راحت بهش فکر کنم. عکسی که از همه بیشتر دوستش داشتم رو برداشتم و بهش خیره شدم. نگاه لوهان توی عکس انقدر عاشقانه و مهربون بود که دل منی که ازش انقدر دور بودم روهم آب می‌کرد. باعث می‌شد دلم لوهان رو طلب کنه. لوهانی که میدونستم به این راحتی ها دلش با منی که با چهار تا عکس زندگیش رو زیر و رو کردم، صاف نمیشه.
کلافه بودم و عکس ها هم هیچ کمکی بهم نمی کردند، فقط دلتنگم میکردن. عکس هارو رها کردم و چنگی بین موهام انداختم.
-اگر فقط این خودخواهی رو کنار میذاشتی الان توهم آزاد میشدی مثل لوهان قدیم.
خطاب به لوهانی که میدونستم الان چینه، گفتم و به عکس ها خیره شدم. جلورفتم و کنار تخت ایستادم. تابی به پتو دادم و باعث شدم تمام عکس ها با سرکشی روی زمین بیوفتن.
بدون توجه به عکس های روی زمین، روی تخت خط دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. منتظر یه معجزه بودم. معجزه‌ای که لوهان رو به من برگردونه، حتی اگر شده برای یه روز. قلب عاشق و احمق من، تمام حواسش پیش اون رئیس لو سنگدل جامونده بود.
باز خودمو زیر پتو قایم کردم. نمیترسیدم فقط به شدت دلتنگ بودم. دلم برای چشمهای عسلیش که هیچ وقت با مهربونی بهم خیره نشدن، تنگ شده بود. دلم برای بدن ظریفش که مطمئن بودم هیچ وقت بین بازوهام آروم نمیگیره، تنگ شده بود. من حتی دلم برای زبون تند و تیزش تنگ شده بود. احمق بودم، مگه نه؟ فقط یه احمق می تونه دلتنگ نیش ماری بشه که میدونه قراره حسابی بهش آسیب بزنه.
من همون احمقم. همون احمقی که دلش برای جر و بحث با رئیس لو تنگ شده.
هنوز مشغول فکر کردن بودم که حس کردم زنگ در به صدا در اومد. میدونستم فرد پشت در کسی نیست به جز یوجونگ. حوصله جواب دادن بهش رو نداشتم اما جوریکه اون زنگ در رو به صدا درمی آورد، مشخص بود که اگر نرم و در رو براش باز نکنم، اونو هر جور که شده میشکونه و میاد داخل.
برای جلوگیری از ایجاد هرگونه خسارت، از روی تخت بلند شدم و با بی حس ترین حالت ممکن به سمت در ورودی راه افتادم.
-دو دیقه نشده هنوز. چرا دوباره برگشتی؟
همانطور که با صدای بلندی که به گوش یو جونگ برسه، غر میزدم، روبروی در ایستادم و بی حواس اون رو باز کردم. انتظار داشتم دوباره با یه خرگوش عصبانی مواجه بشم اما آدم رو به روم اصلاً شبیه یه خرگوش آشنای عصبانی نبود، بیشتر شبیه یه رویای نیمه شب بهاری بود که با قطره های بارون، آروم آروم جلوی چشمام شکل می گرفت. با لکنتی که ناخواسته درگیرش شده بودم، لب زدم
-تو اینجا...
توهم بهاری روبروم با نگاهی خنثی بهم خیره شد. لب های صورتی و کوچیکش رو تکون داد و گفت
-خیلی وقته ندیدمت سهون...
/////////////////////
خدمتکار، با دیدنم در رو باز کرد و گفت
-خیلی خوش اومدید ارباب زاده. خانم مطمئنا از دیدنتون خیلی خوشحال میشن.
چیزی نگفتم و به سمت داخل خونه، قدم برداشتم. میخواستم یه سره برم دوش بگیرم و به کارهام برسم ولی صدای جین آه بهم فهموند، نمیتونم اینکار رو بکنم.
-لوهانننن...
ایستادم و جین آه به سمتم دوید. خودش رو توی بغلم انداخت و با خوشحالی به صورتم خیره شد.
-خدای من. به خاطر من انقدر زود برگشتی؟ فکر نمیکردم به حرفم گوش کنی و انقدر سریع برگردی.
روی پنجه های پاهاش بلند شد تا ببوستم و من برخلاف همیشه که بی حرکت میموندم، دست هام رو روبروی بدنم گرفتم و گفتم
-اول میرم حموم.
جین آه که مقاومتم رو برای بار اول میدید، با تعجب عقب کشید و باعث شد فرصت رهایی از لمس های ناراحت کننده شو داشته باشم. به سمت اتاق رفتم و سریع لباس هام رو درآوردم. اونارو کناری انداختم و وارد حموم شدم. آب گرم رو باز کردم و زیر دوش ایستادم. خسته بودم و نیرویی نداشتم با کسی بحث کنم ولی میدونستم اگر امروز نرم پیش سهون، دیگه نمیتونم برم.
سریع دوش گرفتنم رو تموم کردم و بعد از خشک کردن سرسری موهام، دفتر زرد رنگ رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
-شام بیرونم. بهم زنگ نزن.
خیلی واضح بهش گفتم مزاحمم نشه ولی جین آه بی اهمیت به حرف های من، جلو اومد و پرسید.
-انقدر با عجله کجا میری؟
پوزخند زدم
-مثل زن های 50 ساله رفتارنکن جین آه. کار دارم و برای بیرون رفتن هم مطمئنا به اجازه ی تو نیازی ندارم.
جین آه جلو اومد و آستینم رو گرفت. با نگرانی پرسید
-کجا میری لو؟ الان که مطمئنا هیچ کاری نداری، پس برای چی میری؟
دستم رو از دستش کنار کشیدم و کاملا رک گفتم
-میرم سهون رو ببیننم. راضی شدی؟
بزاقش رو به زور قورت داد و پرسید
-چیکارش داری لو؟
کلافه شده بودم و عصبانی. واقعا توانایی گوش دادن به اراجیف و سوالات احمقانه اش رو نداشتم و جین آه داشت با این رفتارش، بیشتر از قبل اذیتم می‌کرد.
-میرم دفتر لعنتیش رو پس بدم پس لطفا این بازی هارو بذار کنار و بذار برم.
جین آه خیره تو چشم هام پرسید
-دوستش داری لو؟
پوزخند زدم
-دیوونه شدی؟ جایگاه تون احمق برای من از خدمتکارهای تو کمتره.
جین آه با دیدن پوزخند و شنیدن حرفهام، متقاعد شد و رهام کرد و عقب رفت. نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم
-بعد از اون، میرم به یکی از شعبه ها سر بزنم. تو شامت رو تنها بخور.
گفتم و از خونه بیرون زدم. سریع سوار یکی از ماشین ها شدم و به سمت نمایشگاه رفتم. میدونستم الان اونجا بسته اس اما نمیتونستم وایسم و کاری نکنم. باید پیداش میکردم و این دفتر زرد که مثل طلسم عمل می‌کرد رو بهش پس میدادم.
چیزی نگذشته بود که روبروی نمایشگاهِ جمع شده، نگه داشتم. سریع از ماشین بیرون رفتم و دفتر به دست، به سمت ورودی رفتم. از اون نمایشگاه، هیچی باقی نمونده بود و فقط و فقط یه پسر جوون به عنوان نگهبان، اونجا بود. روبروش ایستادم و بی مقدمه پرسیدم
-چطور میتوتم آقای اوه سهون رو پیدا کنم؟
مرد با دیدنم، یکم مکث کرد و بعد گفت
-من نمیدونم. باید از آقای لی بپرسید.
یا نگاهی عاقل اندر سفیه بهش خیره شدم که ادامه داد.
--من شماره ی آقای لی رو دارم. باهاشون تماس می گیرم و ازشون میپرسم که آیا میتونم آدرس بهتون بدم یا نه. فقط اسمتون رو نگفتین...
-بگین لوهان.
حتی چند دقیقه هم نگذشته بود که یه برگه ی کوچیک بهم داد و گفت
-آقای لی گفتن حال آقای اوه مناسب نیست و بهتره زودتر برین پیش ایشون.
کلافه چشم چرخوندم و برگه رو از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی، بیرون زدم.
سریع سوار ماشین شدم وبه سمت آدرس جایی که گفته شده بود، رفتم. نمیدونم چند دقیقه طول کشید ولی من خیلی زود روبروی یه آپارتمان متوسط بودم و دوست پسر سهون، دم در مشغول غر زدن و گلایه کردن از زمین و زمان.
از ماشین بیرون رفتم و حتی لازم نبود چیزی بگم، اون پسر مثل رادیو شروع به حرف زدن کرد.
-هی خوب شد اومدی. الان یه هفته اس نه چیزی میخوره نه از خونه بیرون میاد.
با مغزی که رو به انفجار بود، گفتم
-من فقط میخوام این دفتر رو بهش پس بدم. وقت کلنجار رفتن با تورو ندارم.
پسر یوجونگ نام، لب زد
-خیلی خب بدعنق. برو بالا تا عاشق دل خسته ات نزده خودشو ناکار کنه.
چشم چرخوندم و به سمت آسانسور رفتم. سریع واردش شدم و با توجه به داد زدن های یوجونگ، فهمیدم باید طبقه دوم رو انتخاب کنم.
منتظر موندم تا آسانسور راه بیوفته و چیزی هم نگذشته بود که من روبروی در خونه ی اون پسر ایستاده بودم. با دفتر زرد رنگ و عتیقه ای که بین مشتم و فشار انگشت هام له میشد...
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو جلو بردم. زنگ در رو به صدا در آوردم و منتظر موندم.
-دو دیقه نشده هنوز. چرا دوباره برگشتی؟
حتما داشت فکر می‌کرد من اون پسرم. اهمیتی ندادم و منتظر موندم تا ببینمش و دفتر رو توی صورتش بزنم.
در به آرومی کنار رفت و من آماده حمله بودم اما سهونی که روبروم ظاهر شد، هیچ ربطی به سهون دو هفته ی پیش نداشت... زیر چشم هاش گود افتاده بود، لباس های نامرتبی تنش کرده بود و موهاش بلند شده بودن. این همون سهون دو هفته ی قبل بود...؟ چرا اینطوری شده بود؟
-تو اینجا...
میدونستم انتظار دیدنم رو اصلا نداشته. اما صادقانه من هم انتظار نداشتم که با توجه به تصمیمم برای پرت کردن دفتر به سمتش، اینطوری بی حرکت روبروش بایستم و حتی بگم...
-خیلی وقته ندیدمت سهون..!

Hello. I am the cherry freezie... 🍒❄Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ