قسمت سیزدهم و چهاردهم

40 11 0
                                    

قسمت سیزدهم

از وقتی از اون خونه بیرون اومده بودم، اون تیکه گوشت مرده تو سینه ام، داشت برای بار دوم و با کوبیدن خودش به سینه ام، خودکشی می‌کرد! حتی نمیدونم دقیقا کی از اون حالت مرده و بو گرفته ی قبلیش بیرون اومده بود و شروع به تپیدن کرده بود چون خوب یادمه انقدر آروم تو جاش تکون می‌خورد که چند وقت بود حتی تپشش رو حس نمیکردم!
کلافه سیگارم رو از توی جیبم بیرون کشیدم و بین لب هام گذاشتمش. دم عمیقی گرفتم و نفس بی رنگم رو بیرون دادم. نیکوتین، سرم رو سبک تر می‌کرد و باعث می‌شد کمتر فکر کنم.
-نمیای؟
به سمت جین آه برگشتم و با دیدنش، بی اختیار اخم کردم
-برو تو اتاقت جین آه.
بدون توجه به حرفم، جلو اومد و کنارم ایستاد. سیگار رو از دستم گرفت و گفت
-میدونم حرف من برات مهم نیست ولی میشه این لعنتی رو ترک کنی لو؟
نگاهم رو از سیگار الکترونیک بین دست هاش گرفتم و به چشم هاش خیره شدم. نگران بود و ناراضی. میدونستم باید راضی نگهش دارم تا صدای پدرم در نیاد و اذیتم نکنه ولی نمیتونستم. مخصوصا که تپش های قلبم داشت کلافه ام می‌کرد.
دستش رو گرفتم و سیگار رو از بین انگشت هاش بیرون کشیدم و بین لبهام برگردوندمش. پک عمیقی زدم و آرنج هامو روی حصار سنگی بالکن گذاشتم. به ماشین هایی خیره شدم که به سرعت از زیر پاهام می‌گذشتن و آدم هایی که از اون فاصله بیشتر شبیه مورچه های رو اعصابی بودن که دور شیرینی جمع میشدن.
-نمیتونم جین آه...واقعا نمیتونم.
جین آه نگران و ناراحت لب زد
-من... نامزدتم. نمیخوای بهم بگی چی شده؟ چرا انقدر آشفته ای لوهان؟ قبلا هیچوقت اینطوری ندیده بودمت.
چشم هام رو بستم و نفس عمیقم رو بیرون دادم. حرکت دست جین آه رو روی کمرم حس میکردم. لمس هاش اذیتم میکردن ولی تپش قلبم، بیشتر از اون لمس ها روی اعصابم بودن...
با حرکت دستش به سمتش برگشتم و جین آه خودشو به سینه ام چسبوند، بغلم کرد و من بی اختیار دست هام رو دور بدنش پیچیدم.
-آروم باش لوهان. آروم...
بی اختیار محکم تر بغلش کردم و صورتم رو توی گردنش فرو بردم. اون لحظه نفهمیده بودم بغض کردم. حتی بعدش، وقتی تو تخت کنارش خوابیدم هم متوجهش نشده بودم. فقط وقتی به خواب عمیقی فرو رفت و بالاخره دست هاش از دور بدنم باز شدن، متوجه خیسی گونه هام شدم...
باورش سخت بود ولی من داشتم... گریه میکردم...!
////////////////////////////////
-منو مسخره کردی؟ مگه میشه یه روح رو ببینی؟
کلافه گفتم
-من نمیبینمش. فقط صداشو میشنوم.
چانیول که نمی‌خواست باور کنه، با صدای بلند گفت
-تو دیوونه شدی سهون. تو و این پیرمرد دیوونه شدین. چطور ممکنه تو با یه روح درارتباط باشی؟
با آرامش، درست انگار دارم درباره آب و هوا حرف میزنم، گفتم
-چون اون برادرم بوده.
چانیول با خنده به سمتم اومد و دست هاش رو دوطرفم روی دسته های مبل گذاشت.
-منو مسخره کردی؟ برادرت؟ فکر کردی زندگی فیلم تخیلیه که انقدر چرت و پرت به هم میبافی و انتظار داری باور کنم؟
دست هاش رو کنار زدم و گفتم
-بس کن چان. تو اون عکسا رو ندیدی؟ درسته تو بقیه عکس ها کسی شبیه به تو نبود ولی این عکس رو که میبینی.
با دست به عکس بزرگ توی هال اشاره کردم و ادامه دادم
-اون تویی. می‌بینیش؟
دستم رو روی سینه ی چانیول گذاشتم و ادامه دادم
-دلیل اون درد هایی که وقتی میخوای رابطه داشته باشی سراغت میاد، اینه. تو هنوز عاشقشی... انقدر زیاد که بدنت و روحت بهت اجازه خیانت نمیدن.
هلش دادم و از روی مبل بلند شدم، ایستادم و شونه هاشو گرفتم.
-گوش کن چان. بکهیون هیونگ، به خاطر تو نمیتونه به جسم خودش برگرده.
نگاهش با تعجب بالا اومد و روی صورتم نشست و من بعد از یه مکث کوتاه، لب زدم
-خواهش میکنم باور کن. بکهیون هیونگ نیاز داره با تو حرف بزنه تا بتونه به بدن خودش برگرده.
چانیول دست هام رو هل داد و گفت
-دیوونه شدی سهونا. باید بری پیش روانشناس.
به سمت صندلی رفت، کتش رو برداشت و بدون حرف دیگه، بیرون رفت. کلافه چنگی توی موهام انداختم و چشم هام رو بستم. چرا مقابل فهمیدن مقاومت می‌کرد؟ چرا گوش نمی‌داد به حرف هام؟
-بگیرش.
به سمت صدا برگشتم و با کای مواجه شدم. یه دفتر توی دستش بود که مثل اینکه میخواست به من نشونش بده.  دفتر رو ازش گرفتم و روی مبل نشستم.
-ببینش ولی نمیتونی با خودت ببریش. باید برش گردونم به صاحب اصلیش.
نگاهم رو به دفتر دادم و گفتم
-صاحبش چانیوله؟
کای سرش رو پایین انداخت.
-نه. لوهانه...
///////////////////////
-حالت... خوبه؟
یوجونگ پرسید و من بی اختیار لبخند زدم
-آره نگران نباش. خوبم.
یوجونگ نگاهش رو به جاده داد و گفت
-خوب به نظر نمیای هیونگ.
نفس عمیقی کشیدم. اشک توی چشم هام حلقه زده بود چون کای چیزی رو بهم نشون داده بود که هیچوقت فکر نمیکردم ببینمش. یه دفتر با جلد زرد رنگ که به خاطر خون خشک شده، قهوه ای شده بود. وقتی بازش میکردم انتظار نداشتم یه نقاشی از چهره ی خودم ببینم درحالی که اثر انگشت های شخصی روش، به رنگ خون دراومده بود. انگار کسی صورت سهون توی نقاشی رو نوازش کرده بود...
-بزن کنار.
یوجونگ با جدیت گفت و من بی اختیار به حرفش گوش دادم و ماشین رو متوقف کردم. یوجونگ با ایستادن ماشین، بیرون رفت و ماشین رو دور زد. در سمت من رو باز کرد و گفت
-پیاده شو.
دستم رو گرفت و من رو بیرون کشید. در ماشین رو بست و بدن بی جونم رو به سمت گاردریل کشید. دستم رو رها کرد و گفت
-همینجا بمون. انقدر گریه کن که جون نداشته باشی راه بری. بعد برمیگردیم خونه.
با عصبانیت گفت و به سمت ماشین برگشت. کنار گاردریل نشستم و سرم رو روی زانو هام تکیه دادم. یوجونگ حق داشت. انقدر گریه کرده بودم که تمام صورتم خیس شده بود.
بیشتر تو خودم جمع شدم و به چشم هام اجازه دادم بیشتر ببارن. قلبم از سر شب حسابی سنگین شده بود. انگار نه انگار اون لعنتی متعلق به منه نه سهون 76 سال پیش. جوری پرکار و پرتلاش شده بود که انگار تو مسابقات جهانی «کی بیشتر میتونه خودشو به در و دیوار بکوبه» شرکت کرده بود.
خاطرات محو و کمرنگی مدام به ذهنم هجوم میاوردن و من نمیتونستم تیکه هارو کنارهم بذارم و این پازل رو کامل کنم.
//////////////////////////////
-ممنونم سهون.
شات کوچیک سوجو رو بالا دادم و با کنجکاوی پرسیدم
-حالا که چانیول میدونه، میتونی برگردی به جسمت؟
-نه. من هنوز بهش نگفتم چقدر دوستش دارم. و... من خیلی وقته از جسمم بیرون اومدم. نمیتونم پیداش کنم. شاید هم... سرنوشتم همینه.
با ناراحتی گفتم
-بس کن هیونگ. من میخوام ببینمت. میخوام مثل اوه سهون قبلی، کنارم باشی و همیشه هوامو داشته باشی.
کوتاه خندیدم
-هرچند... همین الان هم مراقبمی.
سرمو پایین انداختم و بعد از یه نفس عمیق، همونطور که مشغول بازی کردن با پیک شیشه ای کوچیک توی دستم بودم، ادامه دادم
-اون نمیبینتت و صدات رو نمیشنوه. اگر حرف هاتو بهش نزنی، بهش اعتراف نکنی، چی میشه؟
-از بین میرم.
بدنم مثل کسی که برق گرفته باشتش، لرزید. بزاق نیمه خشکم رو به زور قورت دادم و گفتم
-کای میگفت خیلی وقت نداری. یعنی چی؟
صدایی نشنیدم و با ناراحتی گفتم
-هیچوقت جواب سوال های مهمم رو نمیدی.
-چون دوستت دارم سهون. نمیخوام ناراحتت کنم.
لبم رو گزیدم و چيزی نگفتم. با همین حرفش فهمیده بودم بعد از تموم شدن وقتش میره و دیگه حتی نمیتونم صداش رو بشنوم. به مبل تکیه دادم و چشم هامو بستم. گاهی اوقات بین خواب و بیداری، تو یه حالت خلسه مانند، خاطراتی به ذهنم هجوم میاوردن که میدونستم برای سهون قبلین. مثل خاطرات باغ صنوبر و تاب بزرگ توش. خاطرات نقاشی هایی که حالا می‌دونستم لوهان میکشیدشون و خاطرات باغ آلبالو. همه شون تیکه تیکه و نصفه نیمه بودن. تاحالا نتونسته بودم کاملشون کنم و حس میکردم قرار نیست هیچوقت کامل بشن. شاید خدا برای برگردوندن خاطرات زندگی قبلیم، برنامه ای نداشت و نمی‌خواست کامل از همه چیز سردر بیارم.
-به چی فکر میکنی؟
لبهام رو با زبون تلخ شده ام تر کردم و جواب دادم
-به خاطرات قدیمیم. تصاویری که به زور سعی میکنم کنار هم بچینمشون.
خیلی تلاش نکن سهون. تاهمین جا هم زیاد فهمیدی. دیگه کافیه. فقط سعی کن لوهان رو برگردونی. لوهان داره عذاب میکشه. کمکش کن.
تلخندی زدم
-حتی اگر شمشیر بکشه روم، با کمال میل بغلش میکنم. نگران نباش هیونگ.
نمیدیدم ولی حس میکردم یه لبخند مهربون روی لبهاشه.
-اصلا عوض نشدی سهون. هنوزم همون سهون عاشق پیشه ای.
لبخند زدم و هیونگ ادامه داد
-انقدر جلوی من بهمدیگه میچسبیدین و شیطنت میکردین که گاهی حسابی حسودیم میشد.
خندیدم و چشم هام رو باز کردم. اما وقتی یادم اومد هر چقدر هم دنبالش بگردم، نمیبینمش، دوباره با ناراحتی چشم هامو بستم و تصورش کردم.
-انقدر از باهم بودنتون میترسیدم که لوهان رو «فتنه» صدا میزدم.
بی اختیار اخم کردم
-میترسیدی؟ چرا؟
هیونگ جواب داد
-چون پدرش از تو خوشش نمیومد. هرچقدر که ارباب پشتمون بود و مراقبمون بود، پدر لوهان تو و مادر چانیول منو اذیت می‌کردن. پدر لوهان یه فرد به شدت متعصب بود. خیلی اذیتش کرد. چه به خاطر ظاهرش و چه به خاطر سبک زندگی که انتخاب کرده بود. به یاد ندارم لوهان حتی یه نقاشی رو جلوی پدرش کشیده باشه. همیشه قایمشون می‌کرد چون پدرش نقاشی هاشو پاره می‌کرد.
با ناراحتی پلک هامو روی هم فشردم. دلم نمیخواست بیشتر از این از ناراحتی های لوهان بشنوم. انگار که هیونگ فکرمو خوند.
-بگذریم. ممنونم که همه رو جمع کردی. دلم برای دیدنتون کنارهمدیگه تنگ شده بود.
لبخند زدم ولی چیزی نگفتم. بدنم سنگین شده بود و زبونم از اون هم سنگین تر...
بین خواب و بیداری میدیدمش. لوهانی که لبخند میزنه و یه صفحه ی نقاشی شده دستشه... تصویر منی که روی سبزه ها خوابیده بودم و بهش نگاه میکردم...
//////////////////////////////
-لوهان...میتونم بیام تو؟
ژیلت رو کنار گذاشتم و صورتم رو با حوله خشک کردم.
-بیا.
در باز شد و جین آه کنار در ایستاد و گفت
-یه نفر اومده ببینتت. بهش گفتم وقت نداری ولی گفت یه چیزی آورده واست و به هیچکس به جز خودت تحویل نمیده. ‌
ریش تراش و دست هام رو آب کشیدم و بعد از بستن آب، دست های خیسمو بین موهام کشیدم و اونارو بالا دادم.
-خیلی خب. بهش بگو الان میام.
جین آه سر تکون داد و در رو بست. به سمت آینه خم شدم و نگاهی به صورتم انداختم و بعد از ثابت کردن موهام بالای سرم، صاف ایستادم. به سمت در سرویس بهداشتی رفتم و بیرون رفتم. به خاطر ماجرا های دیروز خیلی کسل و بی‌حوصله بودم و همین باعث می‌شد قدم هام سرعت کمتری داشته باشن. با ورود به قسمت نشیمن، متوجه پسر جوونی شدم که دیروز دیده بودمش. چینی بود. میتونستم از لهجه اش متوجه هموطن بودنمون بشم و شاید همین باعث می‌شد حس خوبی بهش داشته باشم و نتونم باهاش تند رفتار کنم.
با دیدنم، سریع بلند شد و با لبخند بزرگی تعظیم کرد.
-صبح بخیر.
سر تکون داد و دست هام رو توی جیب های شلوار ورزشی طوسیم فرو بردم.
-ممنون. صبح توهم...
نگاهم رو سرتا پاش چرخوندم و گفتم
-خب... دلیل اومدنت چیه؟
پسر لبهاش رو با زبونش تر کرد و کوله شو باز کرد. با احتیاط، همونطور که یه جعبه رو بیرون می‌آورد، گفت
-پدربزرگم گفت میدونه خوشتون نمیاد ولی بهتره یه نگاه به این وسایل بندازین. و اینکه...
زیر چشمی و با خجالت بهم نگاه کرد و بعد از گرفتن نگاهش، لب زد
-پدربزرگ گفت بهتره زودتر سر عقل بیاین وگرنه اتفاقای بدی میوفته.

با بی حوصلگی چشم چرخوندم. اون پیرمرد آخر عمرش چی از جون من میخواست دقیقا؟
جلو رفتم و جعبه رو از پسر گرفتم
-به پدربزرگت بگو مأموریت رو انجام دادی و اینکه... توهم نزنه. من اونی نیستم که فکر میکنه.
راهمو چرخوندم تا به سمت اتاق برم و لباسم رو عوض کنم که اون پسر اجازه نداد
-نمیخوام فضولی کنم ولی میشه بدونم... اسمتون رو... کی براتون انتخاب کرده؟
کلافه بدون اینکه به سمتش برگردم، گفتم
-خودت گفتی نمیخوای فضولی کنی، پس نکن.
قدمی به جلو برداشتم که گفت
-آخه... من شمارو توی اون عکسا دیدم.
با عصبانیت به ‌سمتش برگشتم تا بهش بتوپم که ادامه داد
-وقتی بچه بودم مادرم منو لوهان صدا میزد!
با تعجب بهش خیره شدم. لو اسم خانوادگی من بود. مگه میشه یه نفر که فامیلیش یه چیز دیگه ست رو لوهان صدا زد؟
پسر روبروم سرش رو پایین انداخت.
-نمیدونم چرا. نمیدونم مادرم چه ربطی به لوهان توی عکس های پدربزرگ داشته ولی... اینو میدونم که من و شما یه ربطی بهمدیگه داریم.
با خجالت ادامه داد
-البته من اصلا مثل سهون هیونگ فکر نمی‌کنم. ولی حس می‌کنم شاید مادرم با شما... یه رابطه ای... شاید دوستانه یا... نمیدونم...
تیکه تیکه و کلافه میگفت و اخم بین ابروهاش بهم می‌فهموند سخت مشغول کلنجار رفتن با خودش و منطقش عه. جعبه رو روی یکی از مبل ها انداختم و روی یه مبل دیگه نشستم. دستی به موهام که به خاطر کم شدن رطوبتشون، دوباره قصد داشتن کم کم روی پیشونیم برگردن، کشیدم و گفتم
-بشین.
پسر جوون روبروم مودبانه نشست و دست هاش رو روی زانو هاش گذاشت. نگاهم رو روی صورتش میخ کردم وگفتم
-ببین پسرجون. بیا فکر کنیم مادر تو به من یا به قول تو، به لوهان زمان استعمار علاقه داشته و یا حتی بر فرض محال، تو بچه ی همون لوهانی که البته با توجه به فاصله سنی مادرت با اون لوهان و مرگش تو سن 20 سالگی، غیر ممکنه، ولی... راستشو بخوای برای من اصلا مهم نیست. من وقتی برای تلف کردن پای این چرت و پرت ها و صرفا فرضیه هایی که ذهن مریض یه مرد 93 ساله و یه پسر عکاس که به خاطر کم کاری دوساله اش، معیوب شده، ندارم.
دست دراز کردم و جعبه رو برداشتم. اونو بالا گرفتم و گفتم
-این جعبه هم قاطی آشغالا ساعت 9 شب میره از این خونه بیرون.
بلند شدم و جعبه رو از همون فاصله توی بغلش انداختم و اون پسر به سرعت جعبه رو بغل کرد
-مگر اینکه دلت بخواد برای خودت نگهش داری.
از نشیمن خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم. اون از دیشب و نمایش های مسخره شون، این هم از این پسره که اعصابم رو بهم ریخت. به قدم هایی که عمدا و از روی عصبانیت، روی زمین میکوبیدمشون، به سمت اتاق مشترکم با جین آه رفتم. در رو به سرعت باز کردم و وارد شدم.
نفس نفس میزدم. اتفاقی نیوفتاده بود ولی نمیدونم چرا انقدر حالم بد شده بود.سریع لباس پوشیدم و سوییچم رو برداشتم. باید مشغول کار میشدم تا یکم ذهنم از این مسائل دور بشه و آروم بشم.
سریع، بدون توجه به جین آه، از اتاق تقریبا فرار کردم و با قدم هایی که سرعتشون بیشتر به دویدن شبیه بود، از خونه بیرون رفتم.
//////////////////////////

قسمت چهاردهم

«من تورو فقط برای خودم میخوام و اصلا تحمل اینکه تورو با یه نفر دیگه شریک بشم، ندارم. نه الان، و نه هیچوقت دیگه. من خیلی حسودم. حتی فکر کردن به اینکه قراره یه نفر دیگه از حرفهات، نگاه هات، حرکات دلبرانه ی دست هات روی کاغذ و حرکات و جزئیات بدنت لذت ببره، خونم رو به جوش میاره»
با درد بدی توی سرم، از خواب پریدم. دستی به صورتم کشیدم و روی تخت نشستم. تصاویر محوی از خوابی که دیده بودم همراه این جمله های لعنتی هنوز توی سرم پخش می‌شد. یادم نبود دقیقا چی دیدم. همه چیز کم کم دوباره توی سرم سفید شده بود. انگار که خوابهام تاریخ انقضای چند دقیقه ای داشتن!
سرم هنوز درد میکرد. بین دو دستم گرفتمش و یکم فشردم. دردش جوری بود که حس میکردم یه میخ رو توی سرم فرو میبرن و بیرون میارن. رگ های روی پیشونیم نبض میزدن و میتونستم حرکت قطره های عرق رو روی چونه ام حس کنم. سوزش معده ام هم شروع شده بود و میدونستم قرار نیست حالا حالا ها رهام کنه.
دستی به موهام کشیدم و اونارو از توی صورتم کنار زدم. نیم نگاهی به جین آه که کنارم خواب بود، انداختم و بعد از یه نفس عمیق، از روی تخت بلند شدم. نمیدونستم مخاطب این جمله هایی که توی سرم میچرخید، کی بود اما هرچی که بود حس خوبی بهم نمیداد.
وارد هال شدم و روی یکی از مبل ها دراز کشیدم. گاهی اوقات خوابیدن کنار جین آه برام خیلی سخت میشد. وقتی عطرش توی ریه هام میپیچید، نفس کشیدن برام به طاقت فرسا ترین کار دنیا تبدیل میشد. وقتی جوری بغلم می‌کرد که انگار من اکسیژنشم، حس میکردم منو توی یه قفس شیشه ای حبس کرده و کم کم اکسیژن برای خودم کم تر میشه. نمیدونم چرا اما تو اون لحظات میتونستم حس کنم حوصله هیچ کسی رو ندارم. حتی خودم...
نیمچه غلتی زدم و به پهلوی راست خوابیدم اما قبل از اینکه چشم هام رو ببندم، متوجه جعبه ی خاکی رنگ روی میز شدم. کلافه نشستم و با اخم بهش خیره شدم. قرار بود اون پسر چینی-کره ای، این جعبه رو با خودش ببره.
بلند شدم و جعبه رو برداشتم تا ببرم و بندازمش توی سطل آشغال که کنجکاوی لعنتیم بهم رخنه کرد. نمیدونم چرا اما دلم می‌خواست بدونم چی توی جعبه است. درحالی که نمیتونستم روی اون حس کنجکاوی لعنتی سرپوش بذارم، دوباره روی مبل نشستم و جعبه رو روی پاهام گذاشتم. چسب کنار جعبه رو پاره کردم و در جعبه رو باز کردم. همینکه جعبه باز شد، تونستم همون دفتر خاطرات رو ببینم. چشم چرخوندم و دفتر رو روی میز انداختم. نیم نگاهی به داخل جعبه انداختم و متوجه شدم چیزهای دیگه ای داخلش هست. جعبه رو روی میز برعکس کردم و اجازه دادم محتویاتش روی میز بریزه.
از جام بلند شدم و یکی از هالوژن های نشیمن رو روشن کردم و دوباره سرجام برگشتم. چندتا عکس روی میز بود. یکیشون رو برداشتم اما به محض اینکه متوجه تصويرش شدم، بدنم لرزید.
اون عکس، عکس کسی با چهره ی خودم بود، اما مرده! دندون هامو روی هم فشردم. اون پیرمرد احمق کی میخواست دست از سر من برداره؟ چرا مدام با خاطرات و عکس های لوهان احمق 76 سال پیش اذیتم می‌کرد؟
عکس رو کناری پرت کردم و با عصبانیت دفتر زرد رنگ رو باز کردم و به متن غرق شده تو خون خشک شده خیره شدم.
«امروز... فهمیدم تو رفتی. پدرم اومد تو اتاقم. داشتم چهره ی تورو
میکشیدم. بهم گفت تو... مردی. ولی من باور نمیکنم. میدونم تو برمیگردی.
جای لگد ها و سیلی هاش خیلی درد میکنه سهون. بیا و درمانشون کن. بجز تو هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه و تو اینو میدونی. برگرد. یادته بهم قول دادی همیشه کنارم میمونی؟ یادته گفتی دوستم داری؟ من حماقت کردم و تورو از خودم دور کردم ولی تو برگرد. بشو همون خدمتکار سمج که منو ول نمیکنه. من هنوز همون ارباب زاده احمقم که با حرف ها و کارهام تورو پس میزنم. پس برگرد سهون. خواهش میکنم نذار باور کنم تنهام گذاشتی. این تنهایی منو نمی‌کشه، ذره ذره آبم میکنه. خواهش می‌کنم منو به خاطر حماقتم و دور کردنت از خودم، ببخش. منتظرتم سهون.»
نگاهم رو از متن گرفتم و صفحات رو یکی یکی جلو زدم. حوصله خوندنشون رو نداشتم. تا انتهای دفتر، هر صفحه ای که نوشته داشت رو جلو زدم، تا جایی که دیگه هیچ خبری از برگه های بیشتر نبود. بی حوصله دفتر رو بستم و روی میز گذاشتمش. نگاهم رو روی محتویات جعبه چرخوندم و توجهم به یه حلقه ساده نقره ای رنگ جلب شد. برش داشتم و بهش خیره شدم. بیش از حد ساده بود و نمیدونستم دقیقا برای چی این حلقه رو اون پیرمرد برام فرستاده.‌ بی‌حوصله کناری انداختمش و دوباره روی مبل دراز کشیدم. خیره به سقف سفید بالای سرم، مشغول فکر کردن به اتفاقات اخیر شدم. دلم میخواست همه چیز رو رها کنم و برگردم چین ولی میدونستم طبق قولی که به اون عکاس احمق دادم، باید حداقل پنج روز دیگه اینجا بمونم.
خسته شده بودم. از رفتار آدم هایی که به تازگی باهاشون برخورد داشتم، خسته شده بودم. از اینکه هرکس به نحوی سعی داشت بهم بفهمونه یه گذشته ی شوم داشتم، خسته شده بودم. اینکه یه پسر احمق به خاطر چهارتا تیکه عکس ادعا می‌کرد دوستم داره و رفتار های ضد و نقیضش خسته شده بودم. من آدم این کارها نبودم. من لوهانی بودم که یاد گرفته بودم دل نبندم. یاد گرفته بودم به هیچی اهمیت ندم و راه خودمو برم. اما حالا یه سرعت گیر به بزرگی  «اوه سهون» جلوی راهم بود و سعی داشت مسیر زندگیم رو ناهموار کنه. دستم رو به معده ام گرفتم. دردش داشت کلافه ام می‌کرد.
-چرا اینجا خوابیدی؟
صدای جین آه توی گوشم پیچید. سرمو چرخوندم و بهش نیم نگاهی انداختم. چی باید میگفتم؟  «وقتی کنارمی راحت نیستم؟» یا میگفتم «وقتی میبینمت نفس کشیدن برام سخت میشه؟»
با صدای آروم لب زدم
-خوابم نمی‌برد. معده ام درد میکنه.
جین آه مبل رو دور زد و کنارم روی زمین نشست. نگاهش رو به صورتم داد و گفت
-حالت خوبه؟
سر تکون دادم و به دروغ تایید کردم. اما حالم خوب نبود. درد معده و سرم به کنار، مغزم باهام یاری نمیکرد. نمیدونم چرا با وجود اینکه میخواستم تمرکزم رو برگردونم روی کارم، باز هم ذهنم منحرف میشد و تصویر اوه سهون جلوی چشم هام میومد. من یه بچه ی دبیرستانی نبودم که با اعتراف عاشقانه ی همکلاسیم، دلم بلرزه و عاشق بشم اما چیزی که عجیب تر بود، این بود که سهون حتی اعتراف عاشقانه ای هم نکرده بود. فقط یه سری عکس بهم نشون داده بود و به وضوح بهم گفته بود انتظار نداره عاشقش بشم اما همین جمله انگار ذهنم رو تلسم کرده بود. اگر انتظار نداشت عاشقش بشم، چرا انقدر تلاش می‌کرد تا منو مجاب کنه تو زنگی قبلیم دوست پسرش بودم؟
-تو... واقعا با این پسر رابطه داری؟
جین آه با شک پرسید و بهم خیره شد. نگاهی به چشم های نگرانش انداختم و گفتم
-اگر باهاش رابطه داشتم، به نظرت اینجا بودم؟
جین آه از حرفم جا خورد و شوکه شد. مطمئنم فکرش رو نمی‌کرد انقدر واضح جوابش رو بدم.
-تو... دخترا رو... دوست داری؟
روی مبل نشستم و کلافه نفس عمیقی کشیدم.
-سوالای احمقانه نپرس جین آه. اگر گی بودم باهات نمیخوابیدم.
جلو اومد و بی توجه به اینکه همین چند دقیقه پیش بهش درباره معده دردم گفتم، دستم رو کنار زد و دستش رو بیشرمانه روی عضوم گذاشت
-باهام بخواب!
جین آه خیلی جدی گفت و من پوزخند زدم
-اگر انقدر بهم شک داری چرا اصرار کردی نامزد کنیم؟
جین آه خجالت زده عقب کشید. همونطور که روی زمین نشسته بود، بهم پشت کرد و به مبل تکیه داد. خسته از اینهمه مسخره بازی سهون و جین آه، سرم رو از پشت به مبل تکیه دادم و به سقف خیره شدم.
-اون...دوستت داره. مگه نه؟
چیزی نگفتم. راستش خودم هم نمیدونستم. نمیدونستم سهون دوستم داره یا فقط میخواد بفهمه حقیقت گذشته چی بوده.
-نمیدونم. حتی اگر هم دوستم داشته باشه، مهم نیست. من کسی نیستم که عاشق یه پسر بشم. نگران نباش.
جین آه خندید و گفت
-همیشه میگن اونی که بیشتر از همه مطمئنه که معتاد نمیشه، میوفته تو دامش.
بلافاصله لب زدم
-اصلا حوصله حرف هاتو ندارم. به اندازه ی کافی اون پسر اعصابمو بهم ریخته.
بلند شدم و بدون نیم نگاهی به جین آه، ادامه دادم
-امشب تنها میخوابم. شب بخیر.
جین آه خواست مخالفت کنه که با قدم های محکم به سمت اتاق مهمان رفتم. وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. راستش میترسیدم دوباره بخوابم و دوباره خواب های عجیب و بی سر و ته ببینم. روی تخت نشستم و دستی به موهام کشیدم. باید این مسائل رو رها میکردم ولی از یه زمانی به بعد، دیگه دست خودم نبود. انگار ناخوداگاهم اون پسر و افکار مربوط بهش رو جذب می‌کرد.
به طرز عجیبی دلم میخواست بیشتر خاطرات توی اون دفتر رو بخونم، اما میترسیدم. اگر اشتباه برداشت میکردم و قلب آهنیم شروع به تپیدن می‌کرد چی؟
کلافه روی تخت دراز کشیدم. بازوم رو حائل چشم هام کردم و سعی کردم بخوابم. هرچند میدونستم با اون معده درد، امکان نداره خوابم ببره.
////////////////////////////////
گلس مشروبم رو برداشتم و یکم ازش خوردم. درد معده ام بیشتر از قبل شده بود و خودم می‌دونستم به خاطر اینه که انقدر مشغول کار بودم که ناهار نخورده بودم. اخم کردم و گلسم رو روی میز گذاشتم. چاپستیکم رو برداشتم و یکم از رشته های شفاف روبروم رو توی دهنم کشیدم.
در اتاق ناگهانی باز شد و من با تعجب سر بلند کردم. متوجه شدم سهون گارسون رو خبر کرده پس دوباره سر کار خودم برگشتم.
-یه لیوان آب ولرم و یکم عسل برام بیارین لطفا.
با تعجب سرم رو بلند کردم که گفت
-انقدر مشروب میخورم همش معده ام میسوزه.
خجالت زده خندید و ادامه داد
-ولی بازم نمیتونم بذارمش کنار.
بدون هیچ عکس‌العملی، به خوردن غذام ادامه دادم.
-چرا حالت... خوب نیست؟
سرم رو بلند نکردم. سهون ادامه داد
-منظورم اینه که حس میکنم یکم ناراحتی.
باز هم چیزی نگفتم. سهون همچنان مُصر بود منو به حرف بکشونه
-خوبی؟ اگر خوب نيستی، میتونی با من حرف بزنی.
پوزخند زدم و سر بلند کردم و مستقیما پرسیدم
-دوستم داری؟
سهون با تعجب و چشم های درشت شده بهم خیره شد و چیزی نگفت. با صدای بلند تر بهش توپیدم.
-جوابمو بده. دوستم داری؟
سهون نگاهش رو روی چشم هام نگه داشت. نگاهش میلرزید و می‌دونستم انتظار این سوال رو نداشته.
-آره. دوستت دارم.
خب...اینبار من انتظار این جواب رو نداشتم. بی اختیار لب زدم.
-تو دوست پسر داری.
-توهم دوست دختر داری.
کلافه برای بار چندم گفتم
-جین آه نامزدمه.
سهون چشم چرخوند و گفت
-هرچی..!
همونطور که چاپستیک هاشو توی ظرف رشته اش فرو می‌برد، گفت
-من دوستت دارم. نمیدونم چرا. حتی نمیدونم چطور شروع ‌شد ولی دوستت دارم.
یکم از رشته های نودل ماهی تنش رو خورد و با چشم های منتظر به من خیره شد. خب... مطمئنا انتظار نداشت من بهش بگم «منم دوستت دارم.» درسته؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به ظرف غذای خودم دادم. چیزی نگذشته بود که در باز شد و زنی همراه با یه سینی وارد شد و یه سینی طلایی رنگ رو روی میز گذاشت. دوتا فنجون کوچیک آب و عسل توی سینی بود.
سهون تشکر کرد و زن از اتاق بیرون رفت. سهون با انرژی تحلیل رفته گفت
-بخور. میدونم معده ات درد میکنه.
با تعجب به سر پایین افتاده اش خیره شدم. چطور فهمیده بود؟
دستم رو جلو بردم و یکی از فنجون هارو برداشتم. محتویات داخلش رو سر کشیدم و بدون هیچ حرف یا صدایی، روی سینی برگردوندمش و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.
ما همین الان بحث کرده بودیم و من مطمئنم مثل همیشه ناراحتش کرده بودم ولی اون بدون توجه به هرچیزی، حواسش بیشتر از خودم به معده دردم بود. من دیشب واضح به جین آه درباره ی سوزش معده ام گفته بودم و اون عین خیالش نبود اما حالا بدون اینکه به سهون چیزی بگم، خودش متوجه دردم شده بود و این موضوع بیشتر از اینکه خوشحالم کنه، ناراحتم می‌کرد. من و جین آه رابطه ی عاطفی فوق‌العاده ای نداشتیم اما... اون نامزدم بود...
رابطه ی من و پسر روبروم چی بود؟؟ چی باعث می‌شد اخم بین ابروهام براش نگران کننده باشه ولی نامزدم کوچکترین اشاره ای به دردی که به وضوح درباره اش باهاش حرف زده بودم، نکنه...؟
مگه جین آه نمی‌گفت منو دوست داره؟
-مرددی؟
سهون با صدای آروم پرسید و من با نگاه سوالی بهش خیره شدم. سهون همونطور که با چاپستیک، با رول های تخم مرغ بازی میکرد، گفت
-مرددی. میتونم ببینم که ذهنت مشغوله و نمیتونی تصمیم بگیری.
سر تکون دادم و بعد از قورت دادن محتویات دهنم، لب زدم
-آره. دارم به این فکر میکنم که کی این شب نشینی های مسخره تموم میشه و میتونم برگردم چین.
بازم با حرفم آزردمش. میتونستم بفهمم چقدر ناراحت شده. لبهاش روبا زبونش تر کرد و گفت
-برو.
با تعجب بهش خیره شدم. هنوز سه شب دیگه فرصت داشت.
-چی؟
سهون چاپستیک هاشو کنار گذاشت و همونطور که دست هاش رو با دستمال پاک می‌کرد، گفت
-برو. برگرد چین. نمایشگاه رو... امشب میبندم تا خیالت راحت بشه.
پوزخند زدم
-یعنی بدون اینکه چیزی ازم بخوای...
بهم خیره شد و حرفمو قطع کرد.
-میذاری ببوسمت؟
چشم هام درشت شدن. فکر نمیکردم انقدر واضح و صریح ازم بپرسه. با دیدن صورتم، تلخندی زد
-معلومه که نه. پس چرا باید خودمو با پرسیدن این سوال کوچیک کنم؟
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-کل زندگیم منتظرت بودم. دردی که توی سینه ام حس میکردم بهم می‌فهموند روحم منتظره. منتظر کسی که میدونستم قلبم کمش داره. وقتی اومدی، با اولین باری که قلب بی جنبه ام حضورت رو حس کرد، بدتر از قبل به درد اومد. ولی روز دوم، فقط محکم به تپیدن ادامه داد. فکر می‌کردم عاشقی اینه. تپش قلبت دوبرابر بشه و به نفس نفس زدن بیوفتی ولی... عاشقی این نیست. من هرروز کنار تو آروم تر شدم... و امروز تو برای من منبع آرامشمی. نفس کشیدن کنارت برام راحت تره. قلبم آروم شده و ذهنم از اون شلوغی دراومده. دیگه از اون درد خبری نیست لوهان.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد
-من... دیروز تونستم دوباره عکس بگیرم. اینبار سوژه ام تو بودی. متاسفم بی اجازه ات اینکار رو کردم ولی... مثل اینکه بدنم با بودنت یادش رفته چقدر اذیتم می‌کرد. هرچند. .. هرکی چشم های تو رو ببینه، اسم خودش رو هم فراموش میکنه.
نمیدونستم باید چی بگم و چطور جوابشو بدم. فقط نگاهش میکردم و کشمکش بین قلب و مغزش رو برانداز میکردم.
یکمی از مشروبش رو خورد و بهم خیره شد و لبخند زد
-مرسی که همین چند روز، کنارم بودی. میدونم نباید انتظار بیشتر از این رو داشته باشم ولی به طرز عجیبی قلبم باور داره که برمیگردی.
بی اختیار زمزمه کردم
-برنمیگردم.
خندید
-تظاهر کردن رو تموم کن لوهان. من میفهمم تو ذهنت چی میگذره. تو انقدر مغرور نیستی. پس تظاهر نکن که این رفتار، رفتار لوهانه.
سرم رو پایین انداختم و لبم رو گزیدم. مگه اون چند وقت بود منو می‌شناخت که اینطوری درباره ام حرف میزد؟
چیزی نگذشت که روی میز خم شد. دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو بلند کرد. مستقیما به چشم های سهون خیره شدم و سهون تو مستی جرئت کرد و جلو اومد. نمیدونم چرا تکون نخوردم و اجازه دادم لبهاش، روی لبهام بشینن...
به همین سادگی...
منو بوسید و من خیره به چشم های بسته اش، تکون نخوردم. چرا باید تکون میخوردم وقتی انقدر بی حس بودم بهش؟
سهون هم نه تکونی خورد و نه زبونش رو دخالت داد. فقط یه لمس ساده بود و بعد عقب کشید. همونطور خم شده روی میز، خیره به چشم هام موند و من لب زدم
-داری به دوست پسرت خیانت میکنی.
خندید و با صدای آروم، گفت
-اگر تو هم با یه کیف لوئی ویتون دوست پسرم میشی، برات میخرمش و تورو برای همیشه واسه ی خودم میکنم.
متوجه منظورش نشدم. اخم کردم و سهون عقب رفت. دوباره سرجاش نشست و دستی به موهاش کشید. تارهای مشکی رنگشون رو بالا داد و گفت
-اینم سهم من از تو. حالا برگرد. میخوام از این به بعد موقع شام... تنها باشم.
نگاهم رو به میز دادم تا از چشم هاش فرار کنم. عجیب بود. من میتونستم بفهمم دوستم داره و خیلی سختشه که این قرار های شبانه رو تموم کنه اما حالا بهم میگفت دیگه نمیخواد باهم باشیم...
«باهم» چه واژه ی عجیبی. من کی انقدر عوض شده بودم؟
تو فکر بودم که حس کردم تنهام. سرم رو بلند کردم و به جای خالی سهون خیره شدم و غذایی که نیمه خورده باقی مونده بود. بازهم مثل تمام دفعات قبلی... ناراحتش کرده بودم و اینبار... به طرز عجیبی حس خیلی بدی داشتم. لوهانِ آدم آهنی، داشت عادت می‌کرد...
و این عادت «بودنِ سهون» ، مطمئنا در آینده برام خطرناک میشد.
گلس مشروبم رو سر کشیدم و بعد از نفس عمیقی، به فنجون دوم آب و عسل خیره شدم... باید چیکار میکردم؟

Hello. I am the cherry freezie... 🍒❄Donde viven las historias. Descúbrelo ahora