قسمت هفتاد و نهم
وقتی چشمهام رو باز کردم، با زیباترین صحنهی این روزهای زندگیم مواجه شدم. لوهانی که با لبهای نیمه باز روی سینهام خوابش برده بود و سرش به خاطر برجستگی عضلات سینهام، به عقب خم شده بود و من کاملا به گردنش که چند ساعت پیش لبهام حسابی از خجالت سفیدیشون در اومده بودن، دید داشتم.
دستهام رو دورش پیچیدم تا جای راحتتری براش درست کنم و لوهان که با حرکت بازوم، گردنش حالت راحتتری پیدا کرده بود، لبهاش رو آروم باز و بسته کرد و دستش رو روی شکمم گذاشت و دوباره به خواب رفت. دستم رو پایین بردم و دستش رو گرفتم. آروم بالا آوردمش و بوسهای روی پوست سفید پشت دستش زدم.
-انقدر شیرینی که مطمئنم خیلی زود به انسولین احتیاج پیدا میکنم!
به آرومی و بیجهت لب زدم و دوباره پشت دستش رو بوسیدم. پوستش انقدر نرم بود که دلم میخواست صد تا بوسهی دیگه روش بکارم، اما قبل از اینکه نقشهام رو عملی کنم، تکونی خورد و صورتش رو مثل یه گربهی محتاج توجه، به پوست برهنهی سینهام مالید.
-صبح بخیر یخمک!
بوسهای روی موهاش زدم و گفتم و لوهان بدون باز کردن چشمهاش، خودش رو بیشتر به سمتم کشید و توی خودش جمع شد. فهمیدم سردشه و پتو رو بالاتر کشیدم. موهاش رو نوازش کردم و پرسیدم:
-میخوای بیشتری بخوابی؟ وقت داریم.
بدون اینکه حتی یه میلیمتر تکون بخوره، پرسید:
-ساعت چنده؟
بوسهای دقیقا روی خط رویش موهاش زدم و بعد از انداختن نیم نگاهی به ساعت روی دیوار روبروی تخت، لب زدم:
-بیست دقیقه به 9.
صورتش رو بیشتر خم کرد تا چشمهاش هم زیر پتوی کلفت سفید رنگ پنهان بشن و نور اذیتش نکنه.
-فقط ده دقیقه.
لبخند زدم و موهاش رو نوازش کردم.
-باشه. بخواب، خودم بیدارت میکنم.
خیلی سریع نفسهاش دوباره منظم شدن و به خواب رفت و کلی حس شیرین رو توی قلبم پخش کرد. مطمئنم اگر کسی لوهان رو اینطوری میدید، تعجب میکرد. کی باورش میشد پسر بچهی لوس و تخس بین بازوهای من که به زور 7 سالش بود، اون رئیس خفن باشه که به راحتی دهن همه رو میبنده و کلی موفقیت پشت هم برای برند و کشورش داشته؟
با انگشتهام چند تار مشکی رنگ موهاش رو بازی دادم و زیر لب گفتم:
-انقدر دوستت دارم که دلم میخواد توی بغلم فشارت بدم و توی وجودم هل بشی، پسرهی شیرین عسل!
لوهان تکونی خورد و باعث شد دستم رو از موهاش عقب بکشم.
-من هم دوستت دارم ولی میبینی که دیوونه بازی درنمیارم!
صدای خواب آلود و دورگه شدهاش و اون صورت پف کرده، همراه نقاشیهای بنفش رنگ کوچیک و بزرگ روی تنش که هرکدوم به تنهایی کشنده بودن، حالا کنار هم یه پکیج رو تشکیل داده بودن و قسم میخورم حتی میتونستم به عنوان سلاح کشتار جمعی ثبتش کنم!
و یخمک دلبر بین بازوهام تصمیم گرفته بود از اول صبح من رو بکشه؟
-وقتی اون 3 تا کلمه رو میگی، حس میکردم یه بار سکته میکنم، میمیرم و دوباره زنده میشم!
لوهان تکخندی زد و سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. نگاه خمار از خوابش رو به چشمهام داد و من متوقف شدن لحظهای تپش قلبم رو حس کردم.
-هربار نگاهم میکنی حس میکنم دارم میمیرم!
چشم غرهای تحویلم داد و من دستهام رو دور کمرش پیچیدم تا اجازه ندم ازم دور بشه.
-یااا... نکنه فکر میکنی دارم دروغ میگم؟
لوهان لبهاش رو با زبونش تر کرد و گفت:
-فکر نمیکنم دروغ میگی، فقط داری زیاده روی میکنی!
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
-یعنی میخوای بگی با صدای تپش قلبم بیدار نشدی؟
لوهان نفس عمیقی کشید و چونهاش رو روی سینهام تکیه داد.
-دقیقا با صدای تپش قلبت بیدار شدم!
لبخند کوچیکی تحویلش دادم.
-یه خاطره از لوهان و سهون قدیمی دارم که لوهان دقیقا همینطوری از خواب بیدار میشه و ...
لوهان ادامه داد:
-توی باغ صنوبر خوابیده بودن و بکهیون هم نمیدونست!
سر تکون دادم.
-آره. دقیقا. تو هم یادته!
لوهان نیشگون آرومی از گونهام گرفت.
-معلومه که یادمه! نکنه یادت رفته به خاطر برگردوندن این خاطرات، چقدر هردومون اذیت شدیم؟
بلند شد و روی تخت نشست و دستی به موهاش کشید. من هم روی تخت نشستم و خودم رو به سمتش کشیدم تا بتونم از پشت بغلش کنم. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و تا جایی بین بازوهام فشردمش که صدای خنده و جیغش رو در بیارم!
-آییی سهوننن...
کوتاه خندیدم و بوسهی محکمی پشت گردنش گذاشتم.
-بهتره بریم صبحونه بخوریم، وگرنه نمیتونم تضمین کنم یخمکم رو یه لقمه نکنم!
دستهام رو باز کردم و لوهان از بین بازوهام بیرون اومد. بدون اینکه چیزی بپوشه، به سمت مستر راه افتاد و من سعی کردم شیطنت کنم.
-قبلا ازم خجالت میکشیدی!
لوهان به سمتم برگشت و گفت:
-اگر نمیخوای ببینی، چشمهات رو ببند!
از روی تخت بلند شدم و همونطور که به سمتش میرفتم، گفتم:
-شوخی میکنی؟ اتفاقا میخوام باهات بیام که بیشتر هم ببینم.
بهش رسیدم و دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و یکی از دستهام رو زیر زانوهاش بردم و بلندش کردم. لوهان با خنده دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و من با همون سرعت وارد مستر شدم...
/////////////////////
وقتی وارد خونه شدیم، انتظار نداشتم هوانگ رو نگران ببینم. به محض دیدنمون، تقریبا به سمتمون دوید و پرسید:
-خوبین؟ اتفاقی افتاده؟ چرا موبایلتون خاموشه؟
با تعجب، همونطور که دستم رو پشت کمر لوهان میبردم تا اگر داره اذیت میشه، به من تکیه بده، گفتم:
-ما خوبیم. موبایل لوهان که دست شما بود، موبایل من هم شارژش تموم شده بود.
هوانگ با نگرانی گفت:
-خوشحالم که حالتون خوبه، اما باید عجله کنید. آقای ژانگ دو ساعت دیگه برای چین بلیط دارن. دیشب منتظرتون موندن که این خبر رو بهتون بدن، ولی وقتی بهشون گفتم شما هردوتون بیرون هستید، برگشتن.
با تعجب از شنیدن این خبر ناگهانی، به لوهان نگاه کردم و لوهان هم سریع گفت:
-بهتره راه بیفتیم.
هوانگ سوئیچ رو از روی کنسول برداشت و گفت:
-من میرسونمتون. فرودگاه گیمپو هستن.
دست لوهان رو گرفتم و بدون اینکه حتی وقت کنیم لباسمون رو عوض کنیم، پشت سر هوانگ راه افتادیم.
راه دو ساعته رو نیم ساعت زودتر طی کردیم و حالا روبروی فرودگاه بودیم. البته به لطف هوانگ و پیشبینی دقیقش و آماده کردن دو دست لباس برامون، هردو پشت ماشین در حال حرکت، لباسهامون رو عوض کرده بودیم.
قبل از اینکه به هوانگ اجازه بدیم یه جای پارک خوب پیدا کنه و بعد از پارک کردن ماشین، همراهمون بیاد، به سمت ورودی سالن فرودگاه رفتیم و واردش شدیم.
خیلی سریع متوجه تابلوی اعلانات شدم و ترمینالی که پروازهای چین رو ثبت میکرد.
-فکر کنم از این طرف باشه.
رو به لوهان گفتم و دوست پسر مضطربم دستم رو گرفت و همراهم قدم برداشت. هردو نگران بودیم. اصلا دلمون نمیخواست آخرین یادگار زندهی گذشته رو بدون دیدنش اون هم برای احتمالا آخرین بار، راهی کنیم.
با رسیدن به قسمت تحویل بار، تونستیم ییشینگ رو ببینیم. ییشینگ رسید سفید رنگ رو به دستهی چمدونش وصل کرد و چمدونش رو تحویل داد.
-ییشینگا!
لوهان صداش زد و ییشینگ به سمتمون برگشت. پشت سر لوهان، به سمتش رفتم و لوهان به محض رسیدن به ییشینگ، مقابل چشمهای متعجبم، بغلش کرد.
نمیتونم بگم حسادت نکردم، اما بیشتر تعجبم به خاطر این بود که لوهان کسی رو بغل کرده بود! من بهتر از هر کسی میدونستم لوهان اهل آغوش نیست.
-متاسفم که داشتم بدون خداحافظی میرفتم.
ییشینگ با صدای آروم گفت و لوهان عقب کشید. دستهاش رو خجالت زده روی پیراهن اسپرتش کشید و قدمی به عقب برداشت.
-نه نه این حرف رو نزن. من متاسفم که دیشب بدقولی کردم.
جلو رفتم و دستم رو روی شونهی ییشینگ گذاشتم و گفتم:
-من هم متاسفم. یه مسئلهی مهم پیش اومده بود که باید بهش رسیدگی میکردیم.
با دیدن نگاه خجالت زدهی لوهان، بیاختیار لبخند زدم. آره یه مسئلهی مهم مثل دلتنگی من و بدنم و تشنگی بیحد و اندازهام برای بوسیدن و عشق بازی با دوست پسرم!
-مشکلی نیست هیونگ. میدونم سر هردوتون شلوغه.
ییشینگ به آرومی گفت و بعد از تحویل دادن لبخندی به صورت هردومون، ادامه داد:
-باید دیشب میگفتم اما حالا میگم. من تصمیم گرفتم یه مدت برم چین.
من و لوهان با تعجب نیم نگاهی به همدیگه انداختیم و ییشینگ که حسابی عجله داشت، گفت:
-دوست دارم یکم دربارهی پدرم بدونم و خب... شنیدم که خانوادهی پدریم توی چانگشا زندگی میکنن. میخوام دنبالشون بگردم.
لبخند زدم و گفتم:
-هرجا که میری مراقب خودت باش ییشینگ.
-و یادت باشه که اگر به مشکلی برخوری، من همیشه هستم تا کمکت کنم.
لوهان بعد از تموم شدن جملهاش، کنار ییشینگ ایستاد و بازوش رو نوازش کرد.
-برو و تا هرچقدر که دلت میخواد، از این فضا دور شو. ولی یادت نره یه پدربزرگ خیلی جوون داری که اینجا منتظرته!
ییشینگ با شنیدن حرف لوهان، کوتاه خندید و سر تکون داد.
-یادم نمیره هیونگ.
لوهان هم لبخندی زد و بازوش رو رها کرد. ییشینگ نگاه دیگهای به اطلاعات پرواز انداخت و لب زد:
-مجبورم برم، اما حتما برمیگردم.
جلو اومد و بدون توجه به قیافهی متعجب من و لوهان، هردومون رو همزمان بغل کرد.
-مراقب خودتون باشید. امیدوارم دفعهی بعدی که میام کره، به خاطر مراسم عروسی شما باشه!
با فکر کردن بهش، لبخند زدم.
-اگر رییس لو اجازه بدن، چرا که نه!
لوهان اعتراض کرد.
-ازدواج همجنسگراها توی کره ممنوعه جناب اوه!
ییشینگ عقب رفت و من به سمت لوهان برگشتم.
-اوه! این حرفت یعنی اگر قانونی بود واقعا باهام ازدواج میکردی؟
لوهان با گونههای سرخ و اخمهایی که بامزهترش کرده بودن، گفت:
-تمومش کن اوه سهون!
من و ییشینگ بیصدا خندیدیم و لوهان با دلخوری دستهاش رو توی سینهاش جمع کرد. ییشینگ با شنیدن شمارهی پروازش، گفت:
-من دیگه میرم.
سر تکون دادم.
-مراقب خودت باش پسر.
ییشینگ سر تکون داد و به سمت گیت راه افتاد. لوهان کنارم ایستاد و گفت:
-حسش رو درک میکنم!
نگاهم رو از ییشینگ گرفتم و به لوهان دادم.
-یه زمانی وقتی دایهام رو از دست دادم، حس میکردم کل دنیام از بین رفته. باید دنبال کسی میگشتم که کمکم کنه، اما هیچکس نبود و در نهایت خودم موندم و خودم و تنهایی و کلی حس اضافه بودن!
نفس عمیقی کشید و سرش رو به سمت من برگردوند.
-امیدوارم ییشینگ زودتر با نبودن کای کنار بیاد.
نیمچه لبخندی تحویل صورت نگرانش دادم و دستم رو پشت کمرش بردم.
-نگران نباش. اون خیلی قویه.
بوسهای روی شقیقهاش نشوندم.
-درست مثل پدربزرگش!
لوهان لبش رو گزید و بعد از چرخوندن نگاهش اطرافمون، گفت:
-هوس کردی فردا به جای عکس بوسههای عاشقانهمون، عکس دستگیریمون بره صفحهی اول روزنامهها؟
خندیدم و کمرش رو رها کردم و دستش رو گرفتم.
-پس به نفعمونه که زودتر بریم بیرون وگرنه همینجا یه کاری دستت میدم رئیس لو!
با پوزخندی که ناخواسته روی لبهام نشسته بود، دستش رو کشیدم و هر دو به سمت در خروجی راه افتادیم.
/////////////////////////////////////
قسمت هشتادم
نگاهم رو اطراف اون خونه که حالا بیشتر به موزه شباهت داشت، چرخوندم. دفعهی اولی که پام رو گذاشته بودم اینجا، حس میکردم به زودی از شدت هجوم حسهای منفی حبس شده توش، خفه میشم، اما حالا دیگه اون حس منفی رو نداشت. دیگه مثل قبل از گوشه به گوشهاش داستان غمگین و بوی مرگ بلند نمیشد. حالا یه حس غمگینی داشت که با وجود حسهای قشنگ و علاقههای رنگی بین ساکنین یک روزهاش، به بدی قبل نبود.
-حالت بهتره هیونگ؟
صدای سهون باعث شد نگاهم رو از وسایل قدیمی پشت حفاظ شیشهای بگیرم و به سمتش برگردم.
کنار بکهیون ایستاده بود و من میتونستم نگاه مهربون و خوشحال چانیول رو از سمت مخالفشون ببینم. همهی ما میدونستیم سهون از بکهیون کوچیکتره و همه میدونستیم اون دوتا هیچ نسبت خونی با هم دیگه ندارن، اما سهون جدیدا بکهیون رو هیونگ صدا میزد و هردو وقتی کنار هم بودن جوری با هم رفتار میکردن که انگار سالهای سال باهم زندگی کردن.
-دیدنشون کنار هم بهم حس خوبی میده.
با شنیدن صدای چانیول از جایی نزدیک به خودم، از فکر بیرون اومدم و قفل نگاه خیرهام روی سهون و بکهیون رو شکوندم.
سرم رو به سمت چپ برگردوندم و به چانیول خیره شدم. انقدر توی فکر بودم که حتی متوجه اومدنش نشده بودم!
چانیول با دیدن نگاه خیرهام روی خودش، با سر به جایی که سهون و بکهیون ایستاده بودن، اشاره کرد.
-مظورم سهون و بکهیونه. دیدنشون کنار هم باعث میشه ناخودآگاه لبخند بزنم. حسش جوریه که انگار دوتا برادر بعد از سالها همدیگه رو پیدا کردن.
نگاهم رو دوباره بهشون دادم و حرفش رو تائید کردم.
-درست میگی...همینطوره. واقعا دیدنشون به آدم حس خوبی میده.
-امیدوارم از این به بعد یکم بیشتر باهام راحت باشی...هیونگ!
با تعجب بهش خیره شدم که ادامه داد:
-درسته که توی این زندگی جامون عوض شده و من قبلا هیونگت بودم ولی اینجا تو بزرگتری و من هم قرار نیست مثل سهون انقدر احساساتی برخورد کنم. پس هیونگ صدات میکنم. توهم باهام راحت باش. مثلا...صدام کن چانیولا!
وقتی دید حرفی نمیزنم و هنوز با چشمهای متعجب بهش خیره شدم، نگاهش رو ازم گرفت و همونطور که با خجالت و تند تند پلک میزد، ادامه داد:
-خب...میدونی که قبلا پسرخالهات بودم.
نگاهش رنگ خجالت گرفته بود و میتونستم بفهمم با حرف نزدنم، حسابی معذبش کردم. لبخندی به گونههاش که داشتن رنگ میگرفتن، زدم و گفتم:
-باشه چانیولا..!
چانیول نگاهش رو به صورتم برگردوند و با دیدن لبخندم، لبخند دندوننمایی تحویلم داد.
-بله...هیونگ!
-میبینم که تونستی بالاخره با لوهان کنار بیای.
سهون گفت و کنارم ایستاد. دستش رو پشت کمرم برد و ادامه داد:
-قبلا...اونموقعها که اذیتم میکردی و همه چیز رو انکار میکردی، دل خوشی ازت نداشت اما از وقتی باهمیم، چندبار بهم گفته که دوست داره مثل قدیم باهم ارتباط داشته باشین.
با دست به چانیول اشاره کرد و ادامه داد:
-ولی خجالت میکشید و هربار همینطوری سرخ و سفید میشد.
با دیدن گونههای سرخ پسر قدبلند روبروم، کوتاه خندیدم و گفتم:
-من هم دوست داشتم باهاتون بیشتر ارتباط بگیرم و...
به چان خیره شدم و صادقانه گفتم:
-متاسفم بابت گذشته. میدونم که خیلی غیرقابل تحمل بودم.
چانیول دستی به موهاش کشید.
-نه بابا. مهم نیست. مهم اینه که الان همه چیز خوبه.
سری به تایید تکون دادم و سهون گفت:
-و من حس میکنم این فاصله و تمام این اتفاقات نیاز بود تا به اینجا برسیم. اگر هیچ کدوم این اتفاقات نمیفتاد، شاید هیچوقت بکهیون هیونگ رو پیدا نمیکردیم و هیچوقت نمیفهمیدیم زندگی الانمون چقدر باارزشه. ما...هر چهارنفرمون یه فرصت دوباره برای زندگی داریم.
-و یه فرصت دوباره برای عاشقی!
بکهیون گفت و با لبخند به سمتمون اومد. سینی قهوه رو به سمتمون گرفت و گفت:
-بخورین که قراره حسابی راه بریم!
سهون بعد از یه تشکر کوتاه، یه ماگ رو برداشت و به سمت من گرفت. ماگ رو ازش گرفتم و پرسیدم:
-راه بریم؟ چرا؟
چانیول یکم از قهوهاش رو خورد و جواب داد:
-چون قراره بریم باغ صنوبر. البته اگر صاحبش اجازه بده.
نگاهم رو به سهون دادم و سهون با دلخوری گفت:
-یااااا...اینطوری نگو. اون باغ برای همهمونه.
بدون حرف به تایید حرفش سر تکون دادم. درسته. اون باغ که پر بود از خاطرات مشترکمون، حالا برای هر چهارنفر ما بود.
یکم از قهوهام رو خوردم و با حس طعم خوبش، چشمهام رو بستم. زندگی جدیدم به اندازهای باب میلم بود که حتی طعم قهوه رو نسبت به قبل بهتر حس میکردم. حالا دیگه خبری از پدری که مدام با تماسهاش و تهدیدهاش تنم رو بلرزونه، نبود و حتی رنگ گلها واقعیتر به نظر میرسید.
-اگر همه قهوههاتون رو خوردید، حرکت کنیم؟
بکهیون پرسید و من ماگ خالی رو توی سینی روی میز کنارمون گذاشتم. منتظر موندم تا بقیه هم قهوههاشون رو تموم کنن و بعد سینی رو برداشتم و گفتم:
-تا شما ترتیب بستن درها و خاموش کردن چراغها رو بدین، من هم اینها رو میشورم و میام.
///////////////////
با دیدن اون فضا، حس کردم برگشتم به 77 سال پیش. زمانی که با سهون میومدیم اینجا و همراه کای کلی شیطونی میکردیم. درسته که اینهمه سال گذشته بود و همه چیز تغییر کرده بود و حتی ما هم عوض شده بودیم، اما حس میکردم همه چیز دقیقا همونطور مثل قبله. نمیخواستم ولی بغض گلوم رو گرفت. درسته که هنوز هم تمام خاطرات لوهان رو نداشتم، اما میتونستم تمام خاطراتی که توی اون باغ دفن شده بود رو حس کنم.
حالا حس میکردم گلها خوشبوتر شدن و حتی صدای پرندهها زیباتر از قبله. انگار حتی رنگ آبی رودخونه، آبیتر از قبل بود و نور خورشید، گرمتر از همیشه...
-به چی فکر میکنی؟
با شنیدن صدای سهون، بینیم رو بالا کشیدم و با چشمهای سرخ به سمتش برگشتم. سهون با دیدن نگاه خیسم، ترسیده پرسید:
-چی شده لوهان؟ چرا گریه میکنی؟
لبخند کوچیکی زدم تا فکر نکنه بغضم به خاطر ناراحتیه.
-من...واقعا ممنونم که دنبالم گشتی سهون.
سهون لبخندی به صورتم پاشید و گفت:
-حتی اگر ده بار بمیرم زنده بشم، حتی اگر دفعهی دیگه اسمم سهون نباشه و تو هم لوهان نباشی، دنبالت میگردم و پیدات میکنم. مطمئن باش. من میدونم که خدا بازهم بهمون فرصت با هم بودن رو میده، چون همین حالا و هر روز و هر ساعت داره میبینه که چقدر عاشقتم...
دستهام رو دور کمرش پیچیدم و توی بغلش فرو رفتم.
-من هم همینطور سهون. عاشقتم.
با صدای آرومی گفتم و سرم رو بلند کردم تا به صورت دوست پسر دوستداشتنیم خیره بشم.
-و اینبار اگر تو دنبالم نگشتی، من خودم دنبالت میگردم و پیدات میکنم چون فکر نمیکنم حالا که طعم با تو بودن رو چشیدم، دیگه بتونم بیخیالت بشم.
سهون تکخندی زد.
-اگر پارسال بهم میگفتی یه روزی میرسه که از رییس لو این حرفها رو میشنوم، مینشستم روی زمین و قاه قاه بهت میخندیدم!
لبهام رو جمع کردم و با صدای آروم لب زدم:
-مسخرهام نکن.
سهون دستهاش رو دور کتفم پیچید و محکم بغلم کرد. با حس سرگیجه با صدای بلندی گفتم:
-آییییی نکن خفه شدم!
سهون رهام کرد و بلافاصله صورتم رو با هردو دست قاب کرد.
-من غلط بکنم تو رو مسخره کنم یخمک آلبالویی خوشمزهی من!
با لوسترین حالت ممکن و در حالیکه میدونستم حرفم خیلی مسخره به نظر میرسه، گفتم:
-اگر دفعهی دیگه یه یخمک آلبالویی به دنیا بیام چی؟!
سهون بلند خندید و بعد از چند لحظه، بوسهای روی لبهای جمع شدهام زد و گفت:
-من حتی اگر دفعهی بعدی به عنوان یه یخمک هم به دنیا بیای، پیدات میکنم و یه گاز محکم ازت میگیرم.
برخلاف حرفش، گاز آرومی از لپم گرفت و ادامه داد:
-بعد تمام تیکههای آلبالوییت رو گوشهی لپم نگه میدارم و هیچوقت نمیذارم از جاشون تکون بخورن.
اخم کردم که گفت:
-اخم نکن خوردنی! تو چه آدم باشی چه یخمک، جات گوشهی لپمه!
سرش رو جلو آورد و بوسهی دیگهای روی لبهام گذاشت. دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و توی بوسه همراهیش کردم، ولی دقیقهای نگذشته بود که صدای چانیول و بکهیون بلند شد.
-یاااا بس کنین دیگه. بیاین میخوایم عکس بگیریم.
سهون صورتم رو رها کرد و دستم رو گرفت و هردو به سمت جایی که بکهیون و چانیول ایستاده بودن، رفتیم.
سهون دوربینش رو روی سه پایه تنظیم کرد و تایمر گذاشت.
-میذارمش روی 10 ثانیه.
گفت و به سمتمون اومد. کنارم ایستاد و دستش رو دور شونهام پیچید. عکس چند ثانیهی بعد با صدای آرومی ثبت شد و سهون گفت:
-صبر کنین یه عکس مثل قدیم بگیریم. بکهیون هیونگ سمت راست چانیول وایسا. چانیول تو برو دکمهی عکس رو بزن. تنظیمات دیگه رو عوض نکن.
چانیول "باشه"ای گفت و به سمت دوربین رفت. سهون به سمت من اومد و گفت:
-بیا روی شونهام بشین!
با تعجب قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
-چی؟ چرا؟
سهون خم شد.
-یادت رفته! میخوام اون عکس قدیمی رو بازسازی کنم.
بکهیون با ذوق گفت:
-واییی راست میگه. خیلی خوشگل میشه. من و چانیول هم باید همدیگه رو بغل کنیم.
سهون سر تکون داد و به شونههاش اشاره کرد.
-بجنب لوهان. نگران نباش. محکم میگیرمت.
میترسیدم ولی پسر روبروم سهون بود و من بیشتر از هرچیزی بهش اعتماد داشتم. پس دستش رو گرفتم و با کمک سهون، روی شونههاش نشستم. صادقانه ترسیده بودم چون از زمین خیلی فاصله داشتم، اما سعی کردم نگاهم رو به روبرو بدم.
-خیلی خب. زدم تایمر رو.
چانیول گفت و به سمت بکهیون دوید و بغلش کرد. بکهیون هم محکم کمرش رو گرفت و من نگاهم رو از بکهیون، به دوربین دادم.
-بگین کیمچی!
سهون گفت و من بیاختیار تکرار کردم.
-کیمچیی!
عکس به راحتی گرفته شد و سهون من رو با احتیاط پایین گذاشت و به سمت دوربینش رفت. صفحهی دوربین رو برگردوند و عکس رو باز کرد.
-خیلی عالی شد.
با ذوق گفت و اضافه کرد:
-این رو بزرگ میکنم و یکیش رو به شما میدم. به نظرم باید توی خونههامون بذاریمش.
بکهیون با ذوق دست سهون رو گرفت و گفت:
-وای واقعا شبیه همون قبلی شده.
به سمتشون رفتم تا من هم اون عکس رو ببینم و بعد از دیدنش، با بزرگترین لبخندی که از خودم سراغ داشتم، بهش خیره موندم.
اون عکس واقعا به عکسی که 77 سال قبل گرفته بودیم، شباهت داشت، اما یه تفاوت خیلی بزرگ توش میدیدم...
اینبار نه خبری از ترس جنگ بود و نه ترس از دست دادن. دیگه خبری از ارباب زادهای که از پدرش میترسه نبود و چانیول هم مادری نداشت که بخواد معشوقهاش رو آزار بده.
توی عکس جدید، لبخندهامون واقعی بودن...
توی این عکس، برق شادی توی نگاهمون مشخص بود و امید از تک به تک پیکسلهای اون عکس میچکید.
ترس از دست دادن همدیگه محو شده بود و هیچکس نگران ساعت برگشتنش به خونه و بازخواست شدن بابت کم کاری نبود.
و اون برق شادی توی چهرههامون...
جز عشق چی میتونست اینطوری چهرهی همهمون رو روشن کنه؟
نگاهم رو از عکس گرفتم و به سهون خیره شدم. لبخند روی لبهای بکهیون رو از نظر گذروندم و چانیولی که ذوقزده به بکهیون خیره بود...
و راستش...
من برای به زبون نیاوردن اینکه چقدر عاشق همهی این چیزهام، زیادی ضعیف بودم...
-من...
لبهام جوری که انگار به همدیگه چسب خوردن، بسته شدن و نگاه خیرهی چانیول، بکهیون و سهون روم افتاد. با دیدن نگاهشون، دوباره بغض کردم و سهون این رو فهمید.
-چی شده یخمک؟
لبهای خشک شدهام رو به سختی تکون دادم.
-من...فقط حس میکنم خیلی دوستتون دارم!
گفتم و با لبهای آویزون جلو رفتم و خودم رو توی بغل سهون انداختم. حتی ثانیهای نگذشته بود که دستهای بکهیون دورم پیچیدن و بعد عطر سرد و تلخی که مطمئنا متعلق به چانیول بود، توی بینیم پیچید.
-ما هم دوستت داریم فتنه.
با شنیدن لقبی که میدونستم از کجا نشئت میگیره، اخم کردم و سرم رو عقب بردم تا بکهیون رو ببینم. بکهیون با دیدن لبهای آویزونم، کوتاه خندید و گفت:
-خیلی خب. دیگه فتنه صدات نمیزنم.
کوتاه "خوبه"ای زمزمه کردم و باعث شدم هر سه بهم بخندن، اما دیگه برام مهم نبود.
بودن بین اون آغوش گرم و عاشقانه، از همه چیز برام با ارزشتر بود و حالا حس میکردم واقعا دارم زندگی میکنم...
کنار سهون، شاهزادهی بدون اسب سفیدم!
اصلا مگه همهی شاهزادههای قهرمان باید اسب سفید داشته باشن؟
گاهی هم قهرمانها دوربین توی دستشون میگیرن و با لبخندشون، آدمها رو خلع سلاح میکنن...
دقیقا مثل قهرمان زندگی من، عکاس دیوونه و عجیب غریبم، اوه سهون...!
BẠN ĐANG ĐỌC
Hello. I am the cherry freezie... 🍒❄
FanfictionHello... I'm the cherry freezie...🍒❄ سلام...من یخمک آلبالویی ام... 🍒❄ کاپل: هونهان، چانبک ژانر:رمنس.درام.انگست.اسمات.برشی از زندگی. روز های آپ:دوشنبه ها نویسنده:Mahi01 ایده پردازان : Miss Blue & Mahi01 سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa...