قسمت چهل و یکم و چهل و دوم

56 16 1
                                    


قسمت چهل و یکم
-کدوم گوری بودی تا حالا لوهان؟
صدای عصبی پدرم، لرزی به بدنم انداخت. نباید نشون میدادم ازش میترسم. با اینکه همین حالا هم حالم داشت بد میشد از شدت استرس اما نباید نشون میدادم. من یاد گرفته بودم همه چیز رو پشت این نقاب لعنتی روی صورتم مخفی کنم. نقاب بی تفاوت بودن...
روبروی مردی که وسط خونه ی جین آه روی مبل نشسته بود، ایستادم. نامزد قراردادیم با چشم هایی شیشه ای از بعض، کناری ایستاده بود و من میتونستم متوجه بشم که چقدر از پدرم ترسیده. اون دختر گناهی نداشت. تنها گناهش این بود که عاشق یه آدم آهنی شده بود که اختیاری از خودش نداشت.
-خیلی خوش اومدید به کره...پدر...
مردی که به سختی «پدر» خطابش میکردم، از روی مبل بلند شد و قدمی به سمتم برداشت. روبروی من ايستاد و با آرامشی که بدتر از فریاد هاش، تنم رو میلرزوند، گفت
-کلاغا خبر آوردن پسرم جدیدا به جای کار کردن، میره دنبال رفیق بازی هاش... با اون عکاس احمق... آم... اسمش چی بود؟
انقدر نمایشی خودش رو مشغول فکر کردن نشون داد که دلم میخواست پوزخندی بزنم و بگم «هی... من انقدر به خاطر تو نمایش بازی کردم که تو این کار خبره شدم، نمیتونی جلوم نقش بازی کنی!»
-آهان... اوه سهون...
دوباره مستقیما توی چشم هام خیره شد و گفت.
-دوست صمیمی پیدا کردی پسرم...بهت تبریک میگم.
خندید و با حالت تمسخر ادامه داد
-29 سال هیچکس طرفت نمیومد. خودتو تو کارت خفه کرده بودی ولی حالا که موقع کار کردنه، رفتی برای من رفیق پیدا کردی...
داشت طعنه میزد. کلمه «رفیق» رو جوری تلفظ می‌کرد که بهم بفهمونه میدونه چی بین من و سهون میگذره اما داره بهم لطف میکنه که چیزی نمیگه.
-با جین آه حرف زدم.
زیر چشمی به جین آه خیره شدم. بینی و گونه هاش به خاطر فشار بغض سرخ شده بودن. نگاه سرخش رو بهم داد و سرش رو محکم به دو طرف تکون داد تا بهم بفهمونه هیچی تقصیر اون نیست و من مطمئن بودم درست میگه. پدر من به اندازه موهای سرش روی زمین آدم و به پا داشت.
-میخوام عروسی تون رو جلو بندازم.
با شنیدن این جمله، نفس تو سینه ام حبس شد...
اگر سهون می‌فهمید...
-آخر همین ماه چطوره؟ به نظر خودم عالیه. آگوست همیشه برای من قشنگه! اصلا هرچی زودتر بهتر.
خندید و بعد از مکث کوتاهی، بهم خیره شد
-توهم مثل من برای عروسیت ذوق داری مگه نه پسرم؟
چیزی نگفتم. اگر میتونستم دهنم رو باز کنم، مطمئنا میگفتم ازش متنفرم و دلم میخواد یه شب وقتی مثل همیشه مشغول ترتیب دادن یه تریسام واسه خودشه، زیر یکی از اون دخترای احمق سکته کنه و همونجا بمیره.
محکم چونه مو با یه دست گرفت و من غافلگیر شدم. خیره تو چشم هام با پوزخندی ترسناک گفت
-میتونم شوق رو توی چشمهات ببینم.
سرش رو جلو آورد. نزدیک گوشم لب زد
-چیه؟ چرا انقدر گرفته ای پسرم؟ نکنه دیک اون عکاس احمق برات بیشتر از بدن نرم دوست دخترت لذت بخش بوده؟
با ترس سرم رو یکم عقب بردم و به چشم هاش خیره شدم. قسم میخورم میتونستم شیطان رو روبروم ببینم...
-اگر انقدر دوست داشتی هرزه باشی، چرا زودتر بهم نگفتی؟ پدرت گاهی اوقات تو مسافرت هاش هرزه پسر هم اجاره میکنه! نمیدونی چقدر بهتر از دخترا میدونن باید چیکار کنن تا به اوج لذت برسم!
با عصبانیت دستم رو روی دستش گذاشتم تا رهام کنه اما برعکس، فشار دستش روی چونه ام بیشتر شد و ناخن های کوتاهش توی پوستم فرو رفتن.
-چیه؟ بدت اومد؟ چرا؟ مگه اون همون چیزی رو نداره که من دارم؟ آه... شاید حسودی میکنی چون من قبل از تو، ترتیب مادرت رو دادم!
با عصبانیت مشتی به سینه اش زدم تا رهام کنه اما دستم رو به راحتی کنار زد و سیلی محکمی روی گونه ام نشست. صدای جیغ جین آه بلند شد و بعد صدای گریه هایی که نمیتونست کنترلشون کنه.
هیچی از اطرافم نمیفهمیدم. ضرب دستش انقدر زیاد بود که با وجود مقاومتم، روی زمین افتادم. گوشم سوت می‌کشید. صدای نکره شو با گوش راستم می‌شنیدم و انگار گوش چپم از کار افتاده بود.
-با جین آه برای آخر ماه آماده بشین. ازدواجت رو میبینم و بعد برمیگردم اسپانیا.
نقاب بی تفاوتیم رو دوباره روی صورتم گذاشتم و ایستادم. کت توی تنم رو مرتب کردم و چیزی نگفتم. نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از ریختن آخرین زهرش بهم، از خونه بیرون رفت.
-سگ هم بجز برای حال کردن، دنبال همجنسش نمیره اما پسر من چرا!
جین آه با رفتن پدرم، به سمتم دوید. گریه کرده بود. گونه هاش سرخ و خیس بودن. دست هاش رو روی صورتم گذاشت و صورتم رو قاب گرفت.
-اوه خدای من. من واقعا متاسفم. میخواستم بهت بگم نیا تا دست به سرش کنم ولی الان دو روزه اینجاست. من واقعا متاسفم لوهان... متاسفم.
دست هاش رو از مچ گرفتم و پایین آوردم.
-مهم نیست. هردومون میدونستیم یه روزی اتفاق میوفته.
نگاهم رو به دست‌هاش که محکم گرفته بودمشون، دادم.
-برو استراحت کن. فردا با هم میریم برای خرید چیزایی که نیاز داریم.
دست هاش رو رها کردم و روی پاشنه پام چرخیدم اما نتونستم جلو برم چون جین آه بلافاصله دستش رو جلو آورد و منو بغل کرد.
-لوهان... نکن!
با تعجب سر جام ایستادم.
-نکن. خودتو از بین میبری!
رهام کرد و بدنم رو دور زد تا روبروم بایسته. شونه هامو گرفت و گفت
-اصلا...فرار کن. باشه؟ از اینجا برو.
قطره های اشک روی گونه هاش می‌ریختن. صدای تپش قلبش رو می‌شنیدم. می‌ترسید قبول کنم و واقعا برم اما انگار واقعا دوستم داشت که داشت این حرفو میزد... بهش چی میگن؟ از خود گذشتگی..؟
جین آه که حواس پرتم رو دید، دست هاش رو دوباره روی گونه هام گذاشت.
-برو. از این شهر، از این کشور برو. من... من میگم نمی‌خوام باهات ازدواج کنم. من، اصلا دلم نمیخواد اینطوری ببینمت. من دوستت دارم هانااااا... خواهش میکنم به حرفم گوش کن.
انگار کر شده بودم... نه. قدرت درکم رو از دست داده‌بودم. می‌شنیدم اما نمیفهمیدم چی میگه. حرکت لبهاش رو میدیدم. گریه میکرد. گونه هاش سرخ بودن و خیس. تمام بدنش نبض میزد حتی کف دستش روی شونه هام...
لبهاش خیلی سرخ شده بودن. مطمئن بودم آرایش نداره پس چرا لبهاش انقدر سرخ بودن؟
بی اختیار سرم رو جلو بردم و لبهام رو روی لبهاش گذاشتم. چشم هام رو نبستم تا سهون رو نبینم. داشتم خیانت میکردم؟ به کی؟ به سهون؟ مگه اول به جین آه خیانت نکرده بودم؟
سرمو عقب کشیدم. جین آه با تعجب بهم نگاه می‌کرد. حق داشت. خودم هم نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...
بدون هیچ حسی، لب زدم
-فردا میام دنبالت.
دست هاش رو از روی شونه هام پایین انداختم و به سمت در ورودی رفتم. به سهون نیاز داشتم. به دست هاش دور کمرم و لبهاش روی لبهام. به گرمای تنش و زمزمه های مهربونش کنار گوشم...
باید چیکار میکردم؟ میتونستم فرار کنم؟ مطمئنا جایی روی این کره خاکی نبود که پدرم نتونه پیدام کنه. هیچ جا... اون عوضی همه جا آدم داشت و من احمق تر از این بودم که بتونم از دستش فرار کنم.
اگر سهون می‌فهمید آخر این ماه با یه دختر ازدواج میکنم، چه واکنشی نشون میداد؟ هنوز وقتی اسم جین آه میومد، اذیت میشد. میدیدم که نگاهش عوض میشه و اخم هاش توی هم میرن. انگار درد می‌کشید وقتی یادش میومد یه دختری به اسم جین آه وجود داره که ممکنه مجبور بشم باهاش ازدواج کنم.
درد کشیدن... جدیدا واسم یه واژه آشنا شده بود. قبلا وقتی هنوز سهون قلب آهنیم رو با یه قلب پارچه ای قرمز عوض نکرده بود، حسش نمیکردم. هیچ نظری راجع به درد کشیدن نداشتم اما حالا میتونستم حسش کنم.
مثل مردن بود!
اما آروم آروم. مثلا مردنی که الان شروع میشه و پایانش آخر همین ماهه! یه روند جون کندن 19 روزه درست و حسابی...
19 روز لعنتی...
من فقط 19 روز لعنتی وقت داشتم تا با سهون باشم!
یعنی اگر تک به تک ساعت هارو کنار سهون میگذروندم، میشد یه چیزی نزدیک به 456 ساعت‌!
456 ساعت، کوتاه تر از اون بود که بتونم گرمای بدنش رو برای خودم حفظ کنم و تو روز های بدون سهون، ازشون استفاده کنم!
19 روز تا پایان آگوست...
این آگوست لعنتی چرا همه جا بود؟ چرا این ماه نفرین شده بود؟ تو همین ماه بود که تمام آرزوم رو از دست دادم. پدرم یه روز لعنتی آگوست تصمیم گرفت منو مدیر عامل بعدی معرفی کنه و تمام علاقه مو زیر پاهاش له کرد. کاری کرد نقاشی کردن واسم تبدیل به یه تفریح بشه و سالی یکی دوبار بیشتر نتونم باهاش تجدید خاطره کنم!
حالا تو همین ماه، داشتم دومین علاقه بزرگم رو از دست میدادم... سهون!
چرا فقط تکرار اسمش آرومم می‌کرد؟
توی ماشین نشستم و روشنش کردم. مطمئنا سهون الان منتظرم بود و من واقعا دلم نمیخواست زیاد تنهاش بذارم. اون هم الان که میدونستم فقط 19 روز دارمش...
////////////////////////////////
-چرا یه مدت از همدیگه دور نمیشین؟
زن پشت میز که خودش رو کیم معرفی کرده بود، عینکش رو از روی چشم هاش برداشت و بعد از قفل کردن انگشت هاش تو هم، پرسید و نگاهش رو بین من و چانیول گردوند.
از هم دور بشیم؟ اونم وقتی نزدیک یه قرن ازهم دور بودیم و بالاخره خدا بهمون یه فرصت دوباره داده؟
-چرا باید دور بشیم؟
چانیول پرسید و من نگاهم رو به زن روبرومون که اسم روانشناس رو یدک می‌کشید، دادم.
-خب ببینید. مورد شما خیلی خاصه. ولی به نظر من نیاز دارید یه مدت از همدیگه دور باشید. شما هردوتون طبق عادت باهمدیگه این. چون تو خواب همدیگه بودین و باهم احساس آشنایی میکنین. منظورم اینه که اگر خواب همدیگه رو نمی‌دیدید، باز هم انقدر سریع تصمیم میگفتین باهم زندگی کنین؟
درست میگفت. اگر من و چانیول گذشته ای باهم نداشتیم، ممکن بود هیچوقت باهم آشنا نشیم.
چانیول با ناراحتی گفت
-اما... اگر دوباره درد قلبم برگرده چی؟
زن لبخندی زد و گفت
-ببینید آقای پارک، من نمیتونم نظر دقیقی بدم تا زمانی که شما راه حل هایی که من میگم رو عملی نکنید. به نظرم بهتره این راه رو امتحان کنیم. اگر دوباره درد قلبتون برگشت، میتونیم دنبال راه حل دیگه ای بگردیم.
چانیول به سمت من برگشت و بهم خیره شد. سعی کردم لبخند بزنم. من میدونستم تهش اون آدم برمیگرده پیش خودم. اینهمه سال منتظر بودم، این چند روز هم روش.
-من... با نظرتون موافقم.
سریع گفتم و زن روبرومون، لبخندی زد.
-خوبه.
به سمت چانیول برگشت و پرسید
-شما چطور آقای پارک؟
چانیول به من نگاه کرد. چشم هام رو آروم بستم تا بهش اطمینان بدم.
-باشه. منم قبول میکنم.
خانم کیم سر تکون داد و گفت
-خیلی خب. پس برای قدم اول، یک هفته ارتباطتون رو با هم قطع میکنید.
نفس عمیقی کشیدم. میدونستم به اینجا می‌رسیم اما باید به چان فرصت میدادم. اون آدم از روی عادت به من علاقه داشت نه از روی عشق.
و من اینهمه مدت منتظرش نمونده بودم که صرفا باهم یه رابطه بدون علاقه داشته باشیم. من عشق چانیول رو میخواستم. دقیقا مثل 76 سال پیش و فرصتی که احمقانه از دست دادم...
////////////////////////////
با شنیدن صدای در، سریع بلند شدم. لوهان با قدم های بی حال جلو اومد و بدون اینکه به در آوردن کفش هاش حتی فکر کنه، به سمتم اومد. بدون هیچ حرفی، با سر پایین افتاده بین بازوهام فرو رفت و من بی درنگ، بغلش کردم. بدنش میلرزید اما داغ بود. گونه اش چسبیده به گردنم داشت میسوخت.
دستم رو روی موهاش کشیدم و نوازشش کردم. آروم تار های مشکی روی سرش رو به حرکت درآوردم و به خودم جرئت دادم ازش بپرسم
-خوبی عزیزم؟
لوهان «هوم» ای زمزمه کرد و دست هاش رو محکم تر دور کمرم پیچید. باز هم نوازشش کردم.
-لوهان... سرتو بلند نمیکنی؟
آروم لب زدم و دست آزادم رو زیر چونه اش بردم. برای بلند کردن سرش، مقاومتی نکرد.
و ثانیه بعدی صورت سرخش جلوی چشم های عصبیم بود و گونه ی متورمش و پارکی کنار لبش...
لبهام رو تکون دادم تا بپرسم چه بلایی سرش اومده اما نتونستم. همه چیز واضح بود. با پدرش دعواش شده بود. البته شاید درست باشه بگم پدرش دعواش کرده بود و دست هرزه شو توی صورت اکسیژن زندگی من کوبنده بود.
-چرا؟
یه کلمه پرسیدم و لوهان پوزخند زد
-اون هيچوقت برای خُرد کردن آدما دنبال دلیل نمیگرده.
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم اما مطمئنا صورت ورم کرده لوهان جلوی چشمهام با یه نفس عمیق، محو نمیشد.
سرم رو جلو بردم و لبهام رو روی گونه ی متورمش گذاشتم و خیلی آروم بوسیدمش.
-متاسفم که نبودم تا ازت دفاع کنم.
تن لوهان لرز کوتاهی رفت و من دوباره بوسیدمش.
-متاسفم که نبودم تا اجازه ندم روت دست بلند کنه
بوسه ی دیگه ای روی گونه اش نشوندم.
-متاسفم که نبودم تا یه سیلی توی صورتش بخوابونم و کارش رو تلافی کنم.
بوسه های بعدی رو بلافاصله روی گونه اش زدم
-متاسفم که نبودم تا مراقبت باشم لوهانم. متاسفم که نبودم تا به جات سیلی بخورم. متاسفم که نبودم تا جواب سیلی روی گونه تو، با یه مشت محکم توی صورتش، بدم!
لوهان چشم هاشو بسته بود و من از فرصت استفاده میکردم تا بوسه های بیشتری مهمون پوست ملتهبش کنم.
-سهون...
لبهام رو از گونه اش فاصله دادم و به چشم های بسته اش خیره شدم. بعد از چند ثانیه، چشم باز کرد و بهم خیره شد. تو اون نگاه چی قایم کرده بود که انقدر تلخ به نظر میومد؟ چی داشت لوهانم رو اذیت می‌کرد؟ میتونستم کمکش کنم؟ بهم اجازه دخالت میداد یا باز هم قرار بود بار همه چیز رو تنهایی روی دوش خودش حمل کنه؟
تو فکر بودم که لوهان دست هاش رو بالا آورد و یقه ی پیراهنم رو گرفت. تو چشم هان خیره شد و بعد از چرخوندن نگاهش بین چشم هام، با لحنی خالی از شوخی، گفت
-باهام بخواب سهون!

قسمت چهل و دوم

-باهام بخواب سهون!
هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که این جمله رو از لوهان بشنوم... چه اتفاقی افتاده بود که لوهان رو انقدر آشفته کرده بود؟
گونه هاشو دوباره نوازش کردم
-چی شده لوهان؟ باهام حرف بزن.
-باهام بخوابببب...
لوهان با ناله و صدایی که هرلحظه بیشتر تحلیل میرفت گفت و جوری که انگار واقعا داشت درد می‌کشید، سرش رو پایین انداخت و پیشونیش رو به سینه ام تکیه داد.
-نه لوهان. اول باید مطمئن بشم حالت خوبه.
به سرعت سرشو بلند کرد و به چشم هام خیره شد
-حالم خوب نیستتتت... حالم خوب نیست سهون.
میدیدم. به وضوح حال بدش رو از چشم هاش و واکنش های بدنش میدیدم.
دست هاش رو بالا آورد و به گردنم چنگ انداخت. پایین تنه اش مماس با بدنم، به پایین تنه ام مالیده شد و من تونستم حس کنم تحریک شده و نیاز داره ارضا بشه.
-خواهش میکنم. الان.. همین الان...
لوهان با اعتراض گفت و من قبل از اینکه اجازه بدم حرفشو کامل کنه، لبهام رو روی لبهاش گذاشتم. نمیخواستم وقتی انقدر حالش بده اذیتش کنم و چیزی که میخواد رو بهش ندم اما مطمئنا دلم نمیخواست رابطه مون براش شبیه شکنجه بشه. دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و بدن سرد و لرزونش رو به خودم فشردم. لبهاش رو آروم و عاشقانه میبوسیدم و اون هم انگار اعتراضی نداشت. دست هاش رو دور گردنم محکم تر پیچید و بین لبهاش فاصله انداخت. یه دعوت بی صدا برای ورود زبون کنجکاو و تشنه ام.
آروم به سمت همون کاناپه ای که تاحالا روش نشسته بودم، راهنماییش کردم و اون هم اعتراضی نکرد و همراهم حرکت کرد. بدون جدا کردن لبهام از لبهاش، روی کاناپه خوابوندمش و روی بدنش خیمه زدم. لبهاش رو ملایم چند بار بوسیدم و عقب کشیدم. دوباره به گردنم چنگ زد اما قبل از اینکه دوباره لبهام رو بین لبهاش گیر بندازه، لبهام رو روی گونه اش گذاشتم و بوسیدمش. نوازشش میکردم. دست هام بی اختیار روی بدنش میگشتن اما نه از شهوت. من داشتم آهوی وحشیمو رام میکردم. نوازش میکردم و بهش عشق میدادم تا انقدر نترسه.
دعوا کردن اون و پدرش یه چیز عادی بود. مطمئن بودم اتفاق بد تری افتاده که انقدر پریشون و ازم رابطه میخواد چون میخواد ذهنش رو منحرف کنه. درد میخواد تا درد قبلی رو فراموش کنه. اما من نمیخواستم اینکارو بکنم. من به جای درد، بهش عشق میدم...
انقدر بدنش رو غرق عشق میکنم تا همه چیز رو فراموش کنه. انقدر بدنش رو با بوسه هام پر میکنم تا دیگه جایی برای جولان دادن حس های بد نباشه.
بوسه هامو از روی گونه هاش تا روی گردنش کشیدم و کنار گوشش لب زدم
-میتونی تو بغلم بمونی. اینجا هیچکس نمیبینتت...قول میدم!
دستم رو روی موهاش کشیدم و همونطور که نوازشش میکردم ادامه دادم
-میتونی گریه کنی لوهان. میدونی که دیگه تنها نیستی. تو بغلم بمون و هرچقدر دلت میخواد گریه کن. میدونی که قضاوتت نمیکنم عزیزم.
فشار دست های لرزونش روی گردنم کم شد. نفس های به شماره افتاده اش آروم تر شدن و گرم شدن نفس های سردش رو کم کم حس کردم. درست پیش رفته بودم. داشتم موفق میشدم آرومش کنم.
-همه چیز میگذره و تموم میشه عزیزم. بین بازوهای من جات امنه...
بوسه های آروم روی گردنش زدم و پایین رفتم. زبونم رو آروم روی گردنش کشیدم و جای مارک کمرنگی که از رابطه قبلیمون هنوز روی پوستش بود رو بوسیدم. دستم رو روی اولین دکمه پیراهنش کشیدم و بازش کردم. چیزی نگفت. حتی تغییری تو نحوه نفس کشیدنش حس نکردم. پس پیشروی کردم و دکمه دومی و سومی رو هم باز کردم. لبهام رو روی ترقوه اش چسبوندم و بوسیدمش. دوست داشتم با دندونام رد های کبودی روی بدن سفیدش بذارم اما الان وقتش نبود. الان من باید سهونی میبودم که فقط میخواد حال بد دوست پسر عزیزش رو عوض کنه. بوسه هامو تا روی سینه اش ادامه دادم و دوباره یه دکمه رو باز کردم تا راحت تر به سینه اش دسترسی داشته باشم. وضعیت نفس های آروم لوهان نشون میداد حالش خیلی بهتره و این منو تشویق می‌کرد ادامه بدم.
بوسه های آرومی روی سینه اش گذاشتم و نیپلش رو بین لبهام گرفتم. زبونم رو روی اون گردی کوچیک کشیدم و آروم مکیدمش. لوهان نفس عمیقی کشید و دستش بین موهام فرو رفت. باز هم آروم مکیدمش. اون از حس لبهام روی بدنش خوشش میومد و من از حس کشیده شدن ناخن های کوتاهش روی پوست سرم وقتی لذت می‌برد...
با اینکه میدونستم داره لذت می بره، برای اینکه نوک حساس سینه هاش کبود نشن، سرم رو به سمت مخالف انتقال دادم و با آرامش مشغول مکیدن و بوسیدن نیپل سفت شده اش، شدم. دوستش داشت. کم کم پاهاش داشتن خم میشدن و این یه واکنش دفاعی بود از لوهانی که میدونستم بدن به شدت حساسی داره.
بوسه هامو پایین بردم و به نفس اعتراضی لرزونی که از بین لبهای لوهان بیرون اومد، بی توجهی کردم. بوسه هامو روی شکمش کشیدم و زبونم رو آروم توی نافش فرو بردم.  «آه» کوتاهی مثل یه سرفه کوتاه از بین لبهاش بیرون پرید و دست هاش به جون کوسن کوچیک روی مبل افتادن. کوسن کاراملی بین دست هاش فشرده شدن وقتی دکمه مشکی رنگ شلوارش رو باز کردم. کمربندش رو خیلی سریع از دور کمرش بیرون کشیدم و زیپش رو آروم پایین کشیدم. بوسه ای روی خط کمربند که زیر شکمش افتاده بود، گذاشتم و زبونم رو روی همون رد کمربند کشیدم و باعث شدم فشار انگشت هاش روی کوسن بیشتر شه.
سنگینیم رو از روی بدنش برداشتم و شلوارش رو از پاهاش بیرون کشیدم. نفس نفس میزد. نمیدونم استرس‌ داشت یا بیش از حد تحریک شده بود که انقدر نفس های کوتاه و مقطع می‌کشید.
دستم رو روی باکسر سفید رنگش گذاشتم و از روی همون صفحه پارچه ای که مردونگیش رو قایم می‌کرد، عضو‌ش رو نوازش کردم. قوسی به کمرش داد و لبهاش رو گزید. دوباره روش خم شدم و صورتش رو بوسیدم. چشم های قشنگش رو بسته بود اما میتونستم خیسی مژه هاشو ببینم. داشت مقاومت می‌کرد. میخواست اشک هاشو نبینم و من هم نمیخواستم اذیتش کنم.
بعد از چندبار بوسیدن لبهای شیرینش و نوازش عضو محتاج توجهش، لبهام رو زیر گردنش چسبوندم و بوسیدمش. ملایم و بدون شهوت. امشب عشق رو بهش نشون میدادم تا آرومش کنم. فقط همین...
بوسه هامو روی گردنش تاجایی ادامه دادم که صدای ناله های خیلی آرومش تو گوشم پیچید. ازش فاصله گرفتم و بهش خیره شدم. پوست سفیدش از شدت تحریک شدن، به قرمزی میزد و قطره های ریز عرق روی پیشونی و گردنش خودنمایی میکردن. بدنش خیلی آروم میلرزید اما اینبار از لذت. پاهاش رو تاجایی که حضور من بهش اجازه می‌داد جمع کرده بود و عضوش زیر باکسر سفیدش بزرگ شده و ورم کرده بود.
دستم رو روی کش باکسرش گذاشتم و فقط تا جایی که عضوش ازش بیرون بیاد، پایین کشیدمش. میخواستم ببینمش پس بین پاهاش نشستم و پاهاش رو دور کمرم حلقه کردم.
-س.. سهون... تو...
لبخندی زدم و قبل از اینکه چیزی بگه، گفتم
-چشماتو ببند لوهان. فقط لذت ببر.
لوهان با تعجب بهم خیره شد. دستم رو جلو بردم و گونه شو نوازش کردم. روی صورتش خم شدم و پشت پلکش رو بوسیدم تا اونارو بسته نگه داره.
-چشماتو ببند. فقط روی خودت تمرکز کن.
عضوش رو بین انگشت هام گرفتم و سرعت دستم رو کم کم بیشتر کردم. بدنش آروم آروم میلزید و من تک به تک واکنش های بدنش رو با چشم هام قورت میدادم. پوست سفیدش به خاطر بعضی بوسه هام که موقع نشوندنشون روی بدن سفیدش، قدرت کنترل خودم از دستم در رفته بود، سرخ شده بود و رنگ گرفته بود. نفس های عمیق و لرزونی می‌کشید. ناله های آرومش گاهی از بین لب های بسته اش فرار میکردن و گاهی هم پشتشون حبس میشدن و همین باعث می‌شد سرعت دستم رو بیشتر کنم تا دوباره بشنومشون. با بیشتر شدن سرعت دستم، کمرش قوس زیبایی گرفت و سرش رو به سمت مبل برگردوند. خجالت می‌کشید ولی من می‌خواستم باهام راحت باشه.
روی صورتش خم شدم و گونه شو بوسیدم.
-برگرد به سمتم. بذار ببینم داری لذت میبری.
بدنش لرز ناگهانی رفت. سرش رو آروم به سمتم برگردوند اما چشم هاشو باز نکرد. حرکت دستمو آروم تر کردم اما فشار انگشت هام بیشتر شدن. اخم کرد و آروم نالید
-س.. سهونا...
‌با شنیدن اسمم از بین لبهاش حرکت دستمو بیشتر کردم. با زیاد شدن ناگهانی لذت، دستش رو از کوسن جدا کرد و جلو آورد. به مچ دستم چنگ انداخت و با چشم های درشت شده، بهم خیره شد. لبخندی به صورتش زدم و سرعت دستمو بیشتر کردم. خیره تو چشم هاش، همونطور که هنوز مچ دستم بین انگشت های بی جونش بود، به پمپ کردن عضوش ادامه دادم. کم کم اخمش بیشتر شد. سعی می‌کرد چشم هاشو نبنده و من هم از دیدن این صورت نیازمند لذت می‌بردم.
عضو خودم توی شلوارم هر لحظه بزرگتر میشد اما امشب قرار نبود بهش توجهی بکنم. امشب فقط و فقط برای لوهان بود.
حرکت منظم دستم رو تا جایی ادامه دادم که طاقت نیاورد. سرش به عقب خم شد اما اجازه ندادم نگاهش رو ازم بگیره. دست آزادم رو پشت گردنش بردم و همونطور که یکم روی بدنش خم شده بودم، سرش رو روبروی صورتم نگه داشتم و عضوش رو پمپ کردم. صدای ناله هاش، بین صدای کشیده شدن پوست دستم روی پوست عضوش که به خاطر پریکام خیس بود، فضا رو حسابی گرم کرده بود. هر لحظه بیشتر لذت می‌برد و من اینو از لبهای باز مونده اش و زبون بی جونی که دیگه حتی به ناله نمی‌چرخید، می‌فهمیدم.
-س... سسهونااااااا...
با آخرین جونی که تو تنش بود، نالید و همونطور خیره به نگاهم، به شدت بین دست‌هام ارضا شد. تمام پوست رنگ پریده اش با قطره های سفید کام رنگ آمیزی شدن و حالا لوهان با بی‌حال ترین حالت ممکن، روی مبل افتاده بود و نفس نفس میزد. این تصویر میتونست یه شاهکار هنری باشه و من واقعا اون لحظه چندبار خودمو لعنت کردم که دوربینم همراهم نیست تا این تصویر رو ثبت کنم.
دست تمیزم رو به سمت شلوارم بردم تا عضو متورمم رو جوری حرکت بدم که تحریک شدگیش خیلی مشخص نباشه اما با برخورد دستم به لباسم، احساس خیسی کردم. خب طبیعی بود که کام لوهان روی بدن من بریزه اما... چرا بقیه قسمت های لباسم نریخته بود؟
عضوم تو اون فضای تنگ نبض میزد و من باید سریعتر به حموم میرفتم. زیپ شلوارم رو باز کردم اما قبل از اینکه بخوام به عضوم دست بزنم، متوجه خیسی لباس زیرم شدم!
من... ارضا شده بودم...
با نگاه متعجب به لوهانی خیره شدم که هنوز به پشت افتاده بود. ساعد پوشیده شده اش تو پیراهن سفیدش، روی چشم هاش رو پوشونده بود و لبهای سرخش که انقدر گازشون گرفته بود که سرخ تر شده بودن، بهم چشمک میزدن. بالا تنه ی لختش با قطره های سفید رنگ، پوشیده شده بود و از پایین تنه اش، فقط عضوش مشخص بود که بی حال روی شکمش افتاده بود. پاهاش هنوزم دور کمرم بودن و این تصویر، به شدت دیدنی بود...
این پسر با من چیکار کرده بود؟ چقدر باید این پسر رو دوست داشته باشم که این اتفاق بیوفته؟ چطور ممکنه که فقط لذت بردنش منو به اوج لذت برسونه اونم بدون اینکه حتی خودمو لمس کنم؟!
اون لحظه حتی سرخی گونه ضرب دیده اش و زخم کنار لبش برام جذاب بود...
نفس نفس میزد هنوزم. سینه سفیدش جلوی چشم هام داشت بالا پایین میشد و حالم هر لحظه بدتر میشد. روی بدنش خم شدم و بدون توجه به افتضاحی که توی شلوارم به بار آورده بودم و بدون برداشتن دستش از روی چشم هاش، لبهاش رو بین لبهام گرفتم. بوسیدمش و اون هم با رضایت همراهیم کرد. دست هاش کم کم دور گردنم حلقه شدن و من با توجه به اینکه خودم به لباسم گند زده بودم، دیگه برام بدن خیس از کام لوهان مهم نبود.
بغلش کردم و بلند شدم. به سمت اتاق خودمون که دفعه قبل دیده بودم مستره، رفتم و لوهان رو تا زمانی که وارد حموم نشدم، پایین نذاشتم. سریع دستش رو گرفتم و ساعتش رو در آوردم و بعد از در آوردن پیراهن سفید و باکسرش، گفتم
-برو دوش بگیر.
خواستم از حموم برم بیرون که لوهان بازوم رو گرفت
-بمون.
سر برگردوندم تا جوابش رو بدم ولی نتونستم. لوهان مثل بچه های کوچیکی که یه خطایی کردن و نیاز به تایید دارن تا نزنن زیر گریه، سرشو پایین انداخته بود و هر لحظه بیشتر از قبل پارچه پیراهنم رو بین انگشت هاش می‌فشرد.
-باشه. میمونم.
ساعت خودمو از دستم در آوردم و هردو ساعت رو روی روشویی گذاشتم و بعد از در آوردن لباس هام، همونطور که امیدوار بودم خیسی روی لباس زیرم خیلی مشخص نباشه، وارد فضای شیشه ای شدم. لوهان با دیدن ورود دوباره ام، انگار خیالش راحت شد. آب رو باز کرد و بعد از تنظیم دماش، دوش رو روی سر هردومون باز کرد. قطره های آب دلبرانه از بین موهای خیسش سُر می‌خوردن و از گردنش میگذشتن و روی کمر و باسنش پایین میرفتن. قوس زیبای کمرش و باسن و رون های پُرش انقدر دیدنی و خیره کننده بود که حس میکردم اگر فقط یک ثانیه دیگه به دیدنشون ادامه بدم، نیازه برای آروم شدن شهوتم از دستم کمک بگیرم!
نگاهم رو از بدنش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. عطر لعنتی تنش انقدر قوی بود که بلافاصله از نفس کشیدن پشیمون شدم!
-ممنونم.
با تعجب به نیم رخش که حالا به سمت من بود، خیره شدم.
-هی... من اینکارو انجام دادم چون دوست داشتم. چیزی برای تشکر کردن نیست!
آره مطمئنا دوستش داشتم چون من برای اولین بار تو کل عمر 27 ساله ام بدون اینکه به خودم دست بزنم ارضا شده بودم...!
سعی کردم این واقعیت شرم آور و منحرفانه رو با تکون دادن سرم به دو طرف، از ذهنم بیرون بندازم.
-لوهان...
آروم صداش زدم و لوهان بلافاصله جوابمو با لفظ «هوم» داد. شامپو بدن رو برداشتم و یکمش رو روی ابر نازکی که لوهان بدنش رو باهاش می‌شست، ریختم. ابر رو روی کتفش کشیدم و گفتم
-میای امشب بریم گل شب بو ببینیم؟
لوهان با تعجب یکم به سمتم برگشت و من نگاهم رو از نیم رخش گرفتم و به دست کفی خودم که روی بدنش کشیده میشد، دادم.
-گل شب بو؟
سر تکون دادم.
-آره. دلم میخواد باهم بریم.
لوهان سر تکون داد و بعد از نفس عمیقی، لب زد
-باشه. بریم.
بی اختیار صورتم رو جلو بردم و گونه شو بوسیدم و لوهان بلافاصله به روبرو چرخید تا صورتش رو که احتمالا باز داشت سرخ میشد، نبینم.
لبخندی به این تلاش قابل ستایشش زدم و سعی کردم سریعتر دوش گرفتن رو تموم کنم تا وقت کافی برای رفت و آمد مون داشته باشیم..
///////////////////////
-سلام... بازهم همدیگه رو دیدیم!
نگاهم رو از صفحه ی منوی بالای سرم گرفتم و به پسر کنارم دادم. کیوبین بود. دوست سهون هیونگ. بدون هیچ حرکت اضافه ای، فقط لب زدم
-سلام. درسته.
کیوبین کنارم ایستاد و مثل من به منویی که بالای سرمون نصب شده بود، خیره شد.
-عجیب نیست که اینطوری ناگهانی همدیگه رو می‌بینیم؟ فکر میکنم کار سرنوشت باشه!
تکخندی زدم
-خیلی رویایی فکر میکنی!
شونه هاشو بالا انداخت
-زندگی خشک و خالی به درد نمیخوره. باید فانتزی قاطیش کنی قابل تحمل بشه.
بی اختیار، کوتاه و بی صدا خندیدم و چیزی نگفتم.
-چی میل دارید؟
رو به دختر پشت صندوق، گفتم
-یه ساندویچ استیک با آووکادو و زیتون و کاهو.. و یه کولا لطفا.
دستم رو توی جیبم فرو بردم تا کارتم رو در بیارم که کیوبین سریعتر، کارت قرمز رنگی رو به سمت دختر گرفت و گفت
-از همون ساندویچ دوتا. باهم حساب کنید.
قبل از اینکه بفهمم اطرافم چه خبره، دختر کارت رو گرفت و هزینه ی غذا هامون رو حساب کرد. کیوبین مقابل صورت متعجب من، آلارم سفید رنگ رو از دختر گرفت و گفت
-فقط میز کنار شیشه خالیه. مشکلی که نداری؟
خب اگر مشکلی هم داشتم، میز خالی دیگه ای هم نبود.
-نه.
سر تکون داد و به اون سمت اشاره کرد و با لبخند منتظر موند تا من اول به سمت میز برم. نفس عمیقی کشیدم. حالا بیشتر می‌فهمیدم این رفتار هاش برای چیه...
به سمت میز رفتم و نشستم. کیوبین روبروم جا گرفت و پرسید
-چند وقته سهون رو میشناسی؟
تکیه مو از صندلی برداشتم و بدون توجه به سؤالش، آرنج هامو روی میز تکیه دادم و گفتم
-اگر اشتباه نکنم، سهون هیونگ بهم گفته بود دوست دختر داری...
کیوبین دست هاش رو روبروی سینه اش توهم قفل کرد
-اشتباه نمیکنی.
از این پررویی خنده ام گرفت.
-پس چرا داری با من لاس میزنی؟
کیوبین به راحتی شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-باهاش بهم زدم.
ابروهامو بالا بردم که اون هم تکیه شو از صندلی گرفت و جلو اومد.
-و تو برای پسر بودن زیادی خوشگلی.
گفت و دوباره تکیه داد. اخم کردم. این حرفش قشنگ بود اما از سمتی شبیه این بود که بگه «هنوز مطمئن نیستم پسر باشی!»
-سهون بهم گفت تنها زندگی میکنی. پسر تو این سن بتونه تنهایی تو سئول گلیم خودشو از آب بیرون بکشه، یعنی خیلی مرده! خوشم اومد!
با گفتن این جمله ها بلافاصله بعد از اون جمله لعنتی که زیاد می‌شنیدمش، دقیقا حرف خودشو نقض کرد و این حس بهتری بهم داد. با آرامش به بیرون خیره شدم و چیزی نگفتم. کیوبین دوباره به جلو خم شد و دست هاش رو روی میز مثل من ستون کرد و چونه شو روی دستش تکیه داد.
-هی... خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم
-آره. خوبم.
دوباره بهش خیره شدم و گفتم
-ببین من نه وقت پسر بازی دارم نه حوصله...
بین حرفم پرید
-دختر بازی چی؟
اخم کردم
-هنوز اونقدر احمق نشدم راه بیوفتم دنبال دختر مردم وقتی میدونم گی ام!
کیوبین پوزخند زد
-اوکی. یه امتیاز مثبت برای من!
از کارهای بچگانه اش خندم می‌گرفت.
-هیچ امتیاز مثبتی برای شما نیست آقای شین. من کلا حوصله هیچ کار عاشقانه ای رو ندارم. یه نگاه بهم بنداز. من فقط 22 سالمه. سنم هنوز برای این کارها کمه!
کیوبین پوزخند زد
-وقتی همسن تو بودم با یه دختر نامزد بودم.
ابرو بالا انداختم. دست هام رو جلوی سینه ام تو هم گره زدم و تکیه دادم. با طلبکار ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم، پرسیدم
-پس جناب دختر بازی هاشون رو کردن، حالا دنبال پسران!؟
کیوبین بدون اینکه یه لحظه حتی استرس بگیره، جواب داد.
-نه. فقط اونموقع هنوز نمیدونستم به دخترا خیلی علاقه ندارم.
سر تکون دادم
-خب... کی فهمیدی به دخترا علاقه نداری؟
لبخند زد
-دقیقا همون روزی که اومدم نمایشگاه و سر موزیک باخ دعوامون شد. به خاطر همین میگم دیدار من و تو کار سرنوشته!
چشم چرخوندم و خواستم یه چیزی بگم ضایعش کنم که آلارم روی میز، شروع کرد ویبره رفتن و چراغ قرمز روش روشن شد. کیوبین سریع برش داشت و گفت
-میرم غذامونو بگیرم.
و ازم دور شد. میخواستم نگاهمو ازش بگیرم ولی نشد. تو باشگاه هم متوجه بدن عضلانیش شده بودم ولی نمیدونم چرا الان بیشتر از قبل تو چشم میزد...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به بیرون از رستوران دادم وبه خودم یادآوری کردم «یوجونگ تو به خودت قول دادی سینگل بمونی! رابطه جز دردسر چیزی نداره. پس حماقت نکن»

Hello. I am the cherry freezie... 🍒❄Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ