_خب به سلامتی تموم شدن پروژه به بهترین نحو ممکن
با صدای سوکمین که جامش بالا گرفته بود از فکر بیرون امدم
شیشه شراب سفیدی که به قشنگی پیچیده شده بود حالا باز بود و جام کنار دست همه تا نیمه پر بود
_ونوویا
با صدای سعی کردم مغزم سر و سامون بدم
_منم خوشحالم بابتش سوکمین
_خوشحالی تنها فایده نداره باید با ما بنوشی
_راستش
نکاه ملتمسی به مینگیو انداختم همیشه اون من از این مخمصه نجات میداد ولی حتی نگاهشم به سمت من نبود
_نگو که تا حالا الکل نخوردیلبخند نازکی به خنده سوکمین تحویل دادم
_تا کی میخوای همه رو الاف خودت نگه داری جئون
با صدای بم مینگیو لبخندم جمع شد
جام بالا اوردم و با صدای بهم خوردن جام ها حس کردم چیزی شاید سمت چپ قفسه سینه ام تیر کشید
نگاهم دوباره سمت مینگیو میرفت
"واقعا یادت نبود مینگیو" به حماقت خودم لبخند زدم من حتی جوری که دوست داشت غذا توی بشقابش چیده بشه رو هم هنوز حفظ بودم و اون کاملا جئون ونوو رو با همه چیزهای مربوط بهش فراموش کرده بوددستش رو لایه ی ظریف خاک پنجره کشید مدت زیادی نبود که از خانواده اش دور شده بود ولی تکرار عادت همیشگیش باعث شد صدای مادرش توی گوشش بشنوه که داد میزنه
"ونوویا با گرد و خاک بازی نکن"
او برای چند لحظه پیچیدن اون صدا تو سرش کافی بود تا دلتنگ بوسان و خانواده اش بشه
دستش بیشتر روی قسمت بالایی شکمش فشار داد ،میدونست فشار اوردن به معده اش نمیتونه تاثیری رو فشار و دردی که تحمل میکنه بیاره
"واقعا احمقی ونوو"توی ذهن خودش با خودش جنگید نمیدونست از بی خوابیه یا درد شکمش
ولی این روزا خیلی ضعف رو حس میکرد
درد... ضعف حتی گاهی یه گلوله بزرگی توی گلوش حس میکرد که نمیشناختش
سعی کرد عمیق تر نفس بکشه
روی بوهایی که عاشقش بود تمرکز کنه
ونوو میتونسته از پسش بر بیاد اون سالها سلیاکش کنترل کرده بود یه شب قرار نبود بکشدش
صدا کوبیده شدن در میشنید... جون احمق مطمعن بود که کارت اتاق برده
با بلند شدنش دوباره تمام محتوای شام تو دهنم حس کرد
"لعنت ...لعنت... لعنت به این مرض ... لعنتی به تویی که میکوبی به در... لعنت به این کار مزخرف ..
بین دسشویی و دری که بی وقفه کوبیده میشد
در انتخاب کرد
حالت تهوع اش میتونست یکم منتظر بمونه
ولی با باز شدن در فهمید اشتباه کرده
_مینگیو
_فاک جئونتمام کف دستش بلوز لیمویی مورد علاقه ی مینگیو و سالن راهرو میشد ذرات شام دید
_گمشو تو خرابکار
با اینکه مینگیو بدون دعوت تنه خودش وارد اتاق کرده بود ولی هنوزم سرجاش میخکوب شده بود
_اینجا چیکار میکنی ؟
_مطمعن باش نیومده بودم که سطل استفراغ تو بشم
_متاسفم
راهش سمت کمدش کشید
YOU ARE READING
1321
Romanceجیون ونوو از عکاسی متنفره ولی الان توی یکی ازبزرگترین اتلیه کاراموزه... و علتش پسر بلند و جذابیه که به گذشته اش مربوط میشه والان اونجا عکاسه و البته ازش متنفره...و همه ی تلاشش میکنه تا ونوو رو از اتلیه بیرون بندازه ولی ونوو ثابت میکنه اون پسر بلند ق...