من فقط یه قاب عکس میخوام✨

194 29 15
                                    

_بازم میگم مجبور نیستی بیا چاپلوسی

ونوو بی حوصله آستین های لباس سفیدش روی دستاش کشید و تازه فهمید داره ناخودآگاه به اینکار عادت میکنه ...
و نگاهش از اینه آسانسور به جونهی که یه لباس آستین کوتاه با نگاره های بامزه داشت انداخت ، واقعا شبیه به یه دانشجوی سرحال بنظر میومد برعکسش ونوو با اون موهای تو صورت ریخته و عینکش بیشتر شبیه به یه پیرمرد بی حوصله بود
_چاپلوسی نه دوست عزیز من ، فقط یه سلام و احوال پرسیه صادقانه
ونوو به رفتار دراماتیک جون خندید و سعی کرد خنده بی صداش رو تموم کنه چون آسانسور نگه داشته بود و الان درست توی محل کارش بود
_اه عمو جان
دستش خیلی آروم توی پیشونیش کوبید و سعی کرد از جون که به سمت آقای لی میرفت دور بشه
_اه جونهی ، پسرم اینجا چیکار میکنی
ونوو با لبخند و نگاه خوشحالی به سمت اتاق آقای لی  بدرقه اشون کرد
و نگاهش به میز مینگیو افتاد عکس ها بهم ریخته ول شده بود و این نشون میداد خیلی زودتر از ونوو رسیده پس دیشب برعکس اون خواب راحتی داشته
_جات بودم به عکساش دست نمیزدم   روشون حساسه
ونوو فهمید بدون اینکه بفهمه پاهاش سمت اون میز کشیده شده
با لبخند برگشت تا جواب پسر بده که با دیدنش ناخودآگاه اخم کرد
_قصد نداشتم بهشون دست بزنم
مینگهاعو امروز متفاوت تر از دفعه های قبل بود یه دستمال گردن و موهایی که براقیش داد میزد تازه رنگ شده ، یه قرمز خاص
وقتی روبروش ایستاد میخواست عقب بره ولی جلوی خودش گرفت باید به مغزش حالی میکرد چیزی برای ترسیدن از اون پسر نیست
ولی وقتی دست باریک پسر روی کمرش و تا رون هاش پایین امد توی جاش پرید
_چیکار ..
_بنظر میاد پاهات زیاد با مغز و قلبت هماهنگ نیست
مینگهائو با لبخندی که بیشتر از شیرین ترسناک بود وسط حرف ونوو پرید
ونوو دستش رو دستاهای پوشیده از بدلیجات هاعو گذاشت و بی ملایمتی بین خودشون فاصله انداخت
_شاید من روی اعضای بدنم برفرض محال کنترل نداشته باشم ولی تو که داری سعی کن بار آخرت باشه که دستات من لمس میکنه .... دفعه بعدی مهربون جواب نمیدم در ضمن من
_هی ونوو آقای ... اوه
ونوو با تعجب به لبخند مینگهاعو که با دیدن جونهی رو لب هاش شکل گرفته بود دقت کرد
مینگهاعو بدون جواب به حرف هاش سمت جون رفت و ونوو به وضوح استرس تو مردمک چشم های جون حس میکرد
سرش پر از سوال بود ولی ترجیح داد سکوت کنه جون اگه حرفی داشت بهش میگفت
_خیلی وقتِ ندیدمت مون جونهی ...مشتاق دیدنت بودم
جون سعی کرد روی درست نفس کشیدنش تمرکز کنه
_برگشتی...
مینگهاعو سرش نزدیک گوش جون نگه داشت
_خوشحال بنظر نمیای

جون سعی کرد آب دهنش بی صدا قورت بده برگشتن هاعو خبر خوشی نبود ، اون پسر هاله ی نحسی داشت و جون به وضوح اون حس میکرد
مینگهاعو از یه راز خبر داشت و فقط نگاه مستقیم جون توی چشم های خندون هاعو بهش ثابت میکرد ، قرار نیست اتفاق های خوبی بیوفته
هاعو درست شبیه بچه های عصبی و غرغرو مهدکودک ها بود که وقتی میوفتادن شروع میکردن به داد و بیداد با سنگ ها، جوری که اون سنگ های بیچار مقصرن
همون بچه ایی که تا عروسک مورد علاقه اش براش نمیخریدی بی وقفه گریه میکرد
و جون میدونست وقتی چشم های اون پسر میخنده، یعنی یه نمایش مطابق میلش داره اجرا میشه
_باید باشم ؟
جون به آرومی خودش جواب داد و نگاهش به ونوو ایی بود که تماشاشون میکرد فاصله اش با هاعو بیشتر کرد
سمت ونوو رفت

1321Where stories live. Discover now