Part 2

709 173 19
                                    

بعد از پیادہ روی نسبتا طولانی ای بہ چادرش میرسہ.
" قربان ، چیزی نیاز ندارید؟ "
نگاھی بہ بادیگاردش میکنہ و با گفتن:
" نہ، میتونی بری. "
اون رو مرخص میکنہ.
پالتو و کتش رو در میارہ و اونھا رو آویزون میکنہ.
دو دکمہ اول پیراھنش رو باز میکنہ و بیخیال عوض کردن لباسش میشہ، روی تخت دراز میکشہ. لوسنس درست کنار تخت میشینہ. نگاھش رو از سقف میگیرہ و بہ گرگش میدہ.
" توام حسش کردی مگہ نہ؟ چشمھاش آشنا بود... مگہ نہ لوسنس؟ ولی اگہ اون بود، اگہ خودش بود... قطعا بھم میگفت ازم متنفرہ... "
و با گفتن این حرف لبخند غمگینی میزنہ. دستش رو روی قلبی کہ با یادآوری چندبارہ تصمیم دردناکی کہ گرفتہ بود ، بازم درد گرفت، میزارہ و چشمھاش رو میبندہ. قیافہ ققنوس آبی جلوی چشمھاش نقش میبندہ،اما سعی میکنہ اون رو از ذھنش پاک کنہ و بخوابہ.
۔۔۔۔۔۔۔
در حال مرتب کردن وسایلش بود کہ جیھوپ یھو از پشت سرش ظاھر شد و باعث شد توی جاش بپرہ.
" ھیونگ.... من رو ترسوندی... "
ھوپی لبخندی بہ جیمین میزنہ و دست بہ سینہ ، انگار کہ منتظر حرفی از جانب جیمین باشہ بھش زل میزنہ:
" خب؟ "
پسر موطلایی نگاہ گذرایی بہ ھیونگش میندازہ و بہ حرف میاد:
" خب؟؟ "
ھوپی نفس عمیقی میکشہ و بہ جیمین نزدیکتر میشہ :
" خب تو جئون رو میشناختی، از کی؟ و چطور؟ "
جیمین با حرفھای ھوپی دست از انجام کارش میکشہ:
" من... نمیشناسمش... البتہ کہ نمی شناسم... چرا باید... "
ھوپی حرف پسر موطلایی رو قطع میکنہ:
" جیمین... میدونی کہ بہ من نمیتونی دروغ بگی... زود باش تعریف کن. "

جیمین نفس عمیقی میکشہ ، روی زمین میشینہ و زانوھاش رو بغل میکنہ. جیھوپ در سکوت کنارش میشینہ، متوجہ میشہ کہ چشمھای آروم پسر حالا تبدیل بہ یک دریای مواج شدہ و ھر لحظہ امکان دارہ موج عظیمی بیاد و یک جزیرہ رو غرق کنہ. جیمین با یاد آوری خاطرات لبخند غمگینی روی لباش میشینہ. نفس لرزون عمیقی میکشہ و لبھای خشک شدہ ش رو تر میکنہ و بہ حرف میاد.
" داستان بہ زمانی برمیگردہ کہ فقط دہ سالم بود.... "

" فلش بک "

پسرک 10 سالہ پنجرہ اتاقش رو کہ خوشبختانہ در طبقہ اول یتیم خونہ واقع میشہ،باز میکنہ و بہ نرمی خودش رو از پنجرہ رد میکنہ و روی زمین سرد فرود میاد. بدنش از کتک ھایی کہ خوردہ درد میکنہ و صورتش از درد جمع میشہ، گوشہ لبش زخم شدہ بود و خونریزی داشت.
با ھر زحمتی کہ بود پاھای برھنہ اش رو بہ حرکت در میارہ و با تمام توانش شروع بہ دویدن میکنہ. بہ زخمی شدن کف پاھاش از برخورد بہ سنگ ھای ریز و درشت و چیزھای دیگہ اھمیتی نمیداد. تنھا چیزی کہ براش اھمیت داشت،دور شدن از اون جھنم بود. جایی کہ از بچہ ھا برای کسب در آمد استفادہ میکردن و جیمین نمی خواست دیگہ قسمتی از کارھای کثیف اونھا باشہ. برای ھمین مخالفت و عدم انجام وظایفی کہ بھش دادہ شدہ بود، سرپرست اونجا بہ شدت تنبیھش کردہ و کتکش زدہ بود. اینقدر دویدہ بود کہ دیگہ پاھاش رو حس نمیکرد و ھر نفسی کہ میکشید باعث گزگز سینہ اش میشد.ضعف و گشنگی باعث میشد احساس سرگیجہ کنہ.
صدای خش خش چیزی توجھش رو جلب کرد. با ترس بہ اطرافش نگاہ میکرد ،اما چیزی نبود.
اطرافش بہ قدری مہ گرفتہ و تاریک بود کہ ھیچی دیدہ نمیشد.حتی نمیدونست کجاست.دوبارہ صدای نفسھایی رو حس کرد، بہ پشت سرش نگاہ کرد، سایہ چیزی رو دید کہ داشت بہ سمتش میومد.قدمھاش ناخودآگاہ شروع بہ عقب رفتن میکردن،تپشھای قلبش از ترس و اضطراب سریعتر شدہ بود و لرز بدی بر اندامش افتادہ بود.
با نزدیک شدن اون جسم، جیمین متوجی شد کہ یک گرگہ، بہ آرومی داشت بہ اون نزدیک میشد.پسر چشم آبی با تصور فرو رفتن دندانھای گرگ درون پوستش و نداشتن ھیچ فرصتی برای چشیدن آزادی، چشمھاش اشکی شد.با سرعت گرفتن قدمھای گرگ بہ سمتش دوبارہ شروع بہ دویدن کرد، با نگاہ بہ پشت سرش متوجہ شد کہ گرگ فاصلہ زیادی باھاش ندارہ.ناگھان پاش بہ چیزی برخورد میکنہ و روزی زمین میوفتہ.سر زانوھاش زخمی شدہ و سوزش دردناکی رو حس میکرد، فکرشم نمیکرد کہ پایان زندگیش اینطوری باشہ، تکہ تکہ شدنش توسط یہ حیوون وحشی و جنازہ ای کہ شاید ھیچگاہ کسی توی این ناکجا آباد پیداش نکنہ.با ناامیدی چشمھاش رو بست و آمادہ بلعیدہ شدن توسط گرگ شدہ بود.
ھمین کہ نفسھاش رو جایی نزدیک گوشش حس کرد، اولین قطرہ اشک از چشمش چکید، سرگیجہ و سرما و بدن زخمی و دردناکش، نای انجام ھرکاری رو ازش گرفتہ بود. نفس ھای لرزونش یکی در میون شدہ بود و بہ سختی نفس میکشید. آخرین چیزی کہ شنید، صدای کسی بود کہ گفت:
" لوسنس "
و بعد از حال رفت.
۔۔۔۔۔۔۔۔
بہ گرگ سفیدش نگاھی انداخت کہ کنار جسم کوچیکی توی کلبہ نشستہ بود و بعد گونہ اش رو نوازش وار روی صورت نرم پسری کہ دراز کشیدہ بود،کشید. جونگکوک با جعبہ کمک ھای اولیہ و الکل،کنار اونھا رفت و رو بہ روی موجود پشمالوی سفیدش کرد:
" بہ اندازہ کافی ترسوندیش لوسنس، حالا برو کنار و بزار کارم رو انجام بدم. "

MoiraWhere stories live. Discover now